یک سال گذشت، نمیدانم چقدر زنده خواهم ماند؛ اما تا هستم بازهم جستجویت خواهم کرد؛ شاید در صدای ساز نوازندهای دوره گرد؛ شاید در آواز غریبانه پرندهای بر درخت و شاید در نتهایی که هنوز نوشته نشدهاند.
یادهات را نزدیکتر از همیشه به خودم نگه داشتهام، خودت خوب میدانی که نعمت بزرگی بودی که برادرم بودی؛ که رفیقم بودی؛ که همدلم بودی.
خیلیها برایت نواختند؛ نوشتند و گفتند؛ اما به حقیقت دشوار است از تو گفتن؛ عزیز بیرنگ و بینشان؛ پسر پر رنگ و پر نشان، عزیز برادر؛ از من خواستهاند برای روزنامه شهری که دوستش میداشتی چیزی برای سالگرد رفتنت بنویسم.
برایم بسیار سخت است که گمان کنم چیزی برای گذشتهها مینویسم. خودت میدانی که هنوز باورم به رفتن تو نیست. تو سفر دیگری را شروع کردهای؛ نه با انگشتان محجوبت در بین پردههای سازهایت؛ که سفری به ژرفای جان به آنجاها که نمیدانم کجاست.
اما فرامرز به خدا سوگند صدای گامهایت در دلم پژواک دارد هنوز؛ به هر کجا رفته باشی به هر دلیل که نمیدانم چرا باید میرفتی؛ اما تلخ بود تلخ.
آنروز دوستانت؛ عزیزانت؛ دلبندهایت در آن آرامستان؛ ناآرامتر از همیشه بودند؛ خواندند و گریستند؛ اما به گمانم تو در بیصدایی ابدی آنروز هم حرفهایی بهت آلود میزدی که چرا اینهمه شیون، چرا این همه شیدایی؛ چرا این همه گوشههای پر مویه.
تو همیشه یک مسافر بودی؛ بیوابستگی به مکانها و چونان پرندهای بر فراز ساعتها و زمانها و تقویمها و مناسبتها. تو بهت داشتی چون هرگز نه دلبسته بودی و نه وابسته؛ یک تکیهگر تمام عیار بودی به کرامت و به آزادگی؛ به مهر و به بیدریغی.
از من خواستهاند از تو بگویم. میدانم درخشش ستارهها را باید حسکرد؛ بوی گندمزارها را باید حس کرد و به باران خیس شد.... بعضی چیزها گفتنی نیستند باید زندگی کنی با آنها.
سخت است از تو گفتن؛ از تویی که با رفتنت؛ ماندگان را به یاد خودشان آوردی.
تو رفتی و داغ خداحافظی بر دل عزیزانت ماند؛ من سلامت میکنم باز.