تنهایی همزاد آدم است، وقتی که به دنیا میآید و وقتی که میمیرد. تنهایی همدم روزها و شبهای آدمی هم هست، همدم ساعتها و دقیقهها. و کدام یارِ موافق از تنهایی عزیزتر است، از همدم لحظههای شادی و غم؟!
استاد فرامرز شکرخواه تنها بود، کنار زنی «رعنا » که از جنس خودش بود. او همه عمرش را در خلوتی عاشقانه زیست، با سازی که مینواخت و با سازهایی که میساخت.
دوستان نزدیکش سازهایی بودند که از سراسر ایران و از گوشهوکنار دنیا گرد آورده بود؛ انگار میخواست همه موسیقیهای جهان را جرعه جرعه در کام تشنه تنهاییاش بریزد.
او به شکل غمانگیزی خودش بود، مردی با موهای بلند و ریش و سبیل انبوه، و دستهایی که با سازها صمیمی بودند، با آرشه کمانچه، با مضراب تار.
روز و شبش با همینها میگذشت، و با نغمههایی جادویی که از دل سیمها برمیخاست و در خلوت کاسههای چوبی میپیچید. او از دنیای ما دور بود و در جهان خودش میزیست، دور از هیاهوهای رایج و دور از دغدغههای متداول.
او در جهانی مینویی زندگی میکرد که خودش ساخته بود. جهانی که فرامرز شکرخواه در آن میزیست دنیای نغمههای مانا و آواهای ماندگار بود، دنیای شور و ماهور و همایون، جهان اساطیری موسیقی.
فرامرز شکرخواه با همه مهربان بود، آنهم در روزگار بیحوصلگیها و نامهربانیها؛ و این خاصیت تنهایی است که آدمی را مهربان میکند. او حتی با سرطانش هم مهربان بود، سرطانی که یک روز مثل میهمان آمد و ماندگار شد. آنها مثل دو رفیق قدیمی که پس از سالها دوری به هم رسیده باشند با هم خلوت کردند و گپ زدند، و بعد، در یکی از روزهای آفتابی آخر مهرماه، قدمزنان از
کنار دنیای شلوغ ما گذشتند و قدم به جادهای گذاشتند که مهای غلیظ سرتاسرش را پوشانده بود. مرگ بعضی وقتها چقدر میتواند آرام و صمیمی باشد!
خوابت آرام، استاد! میدانم شبهای زیادی نمیخوابیدی. اسبهای سرکشی در سرت شیهه میکشیدند و بارانی یکریز در دلت میبارید. پنجههایت درد داشت و کسی در گوشت آوازی قدیمی را زمزمه میکرد. حالا هم حتما جایی حوالی تنهاییات دراز
کشیدهای و سرت پر از بوی چوبهای نمخورده است که صدای سازی را در خودشان پنهان کردهاند، صدای سازی که قرار بود دستهای تو آن را به دنیای ما بیاورد.
- منبع: روزنامه شهرآرا - بیست وششم مهر نودوهفت