تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۸۶ - ۰۵:۴۸

احسان لطفی: اگر نمی‌دانید «کمال‌گرایی» یعنی چه یا اگر تا حالا به نمونه عینی‌‌اش برنخورده‌اید، می‌توانید با استنلی کوبریک آشنا شوید.

کسی که برای فیلم‌برداری «باری‌لیندون» در نور شمع، به ناسا لنز مخصوص سفارش داد و برای ساخت فیلمی که هیچ‌وقت آن را نساخت (همین ناپلئونی که اینجا درباره‌اش حرف زده است) 20سال تحقیق کرد و یک اتاق، نت برداشت.

کوبریک پسر یک پزشک و متولد 1928 در نیویورک بود. پدرش در 12سالگی به او شطرنج یاد داد و در 13سالگی یک دوربین عکاسی برایش خرید که زندگی او را شکل دادند؛ در واقع کمال‌گرایی او را به منصه ظهور رساندند.

او در طول 46سال فعالیت هنری‌اش، فقط 12 فیلم ساخت؛ تقریبا در 12 ژانر. می‌خواست ثابت کند اگر اراده کند می‌تواند با هر سوژه‌ای، یک اثر خیره‌کننده خلق کند و خب، ثابت کرد. او هیچ‌وقت دانشگاه نرفت - مدرسه را به زحمت تمام کرد- و در تمام عمرش از «تحصیلات» با تحقیر حرف می‌زد. «2001، یک ادیسه فضایی»، «غلاف تمام فلزی» و «درخشش» 3تا از آن 12 فیلم هستند.

21 سالم بود که تصمیم گرفتم فیلم بسازم. از 17 سالگی برای مجله Look عکاسی می‌کردم و البته سینما را همیشه دوست داشتم. اما تا روزی که یکی از رفقای دبیرستانی‌ام را  دیدم، به فیلم‌ساختن فکر نکرده بودم.

الکس سینگر، می‌خواست کارگردان بشود و طرح‌هایی برای یک اقتباس سینمایی از ایلیاد داشت. الکس آن روزها به عنوان کارمند دفتری در شرکتی کار می‌کرد که تازگی‌ها 40 هزار دلار خرج ساخت یک مستند تک‌حلقه‌ای کرده بود.

یک ضرب و تقسیم ساده به من می‌گفت که می‌توانم با 1400 دلار، یک مستند تک‌حلقه‌ای بسازم. این‌طور شد که «روز مبارزه» را – البته با 3‌برابر این رقم – ساختم و با 100 دلار سود، آن را به RKO فروختم. بعد کارم در Look را ول کردم و نشستم برای جمع‌کردن 10 هزار دلار نقشه کشیدم که بتوانم اولین فیلم بلندم - «هراس و هوس» - را بسازم.

«هراس و هوس» در کوه‌های سان گابریل، بیرون لس‌آنجلس فیلم‌برداری شد. فیلم‌برداری و کارگردانی و تقریبا همه کارهای دیگر، با خودم بود. عوامل فیلم عبارت بودند از 3 نفر کارگر مکزیکی که تجهیزات را جابه‌جا می‌کردند.

فیلم را با 9 هزار دلار، ‌35 میلی‌متری و بدون صدا گرفتیم و بعد با 30 هزار دلار روی آن صدا گذاشتیم! چیزهای دیگری هم بود که به‌خاطر ندانم‌کاری و بی‌تجربگی من، گران‌تر از آب درآمد. فیلم در جمع‌های هنری، به نمایش درآمد و بعضی‌ها هم از آن تعریف کردند اما فیلمی نیست که با افتخار از آن یاد کنم؛ غیر از اینکه ساختم‌اش.

بهترین راه یادگرفتن فیلمسازی، این است که یکی بسازی؛ حتی یک فیلم کوتاه 3 دقیقه‌ای، خیلی چیزها به آدم یاد می‌دهد. فیلم‌ساختن، در هر مقیاسی، پر از کارهای روتین و غیرخلاقانه‌ای است که به‌هرحال، باید با آنها روبه‌رو شد و کنار آمد؛ مالیات، ‌برنامه‌ریزی، حساب و کتاب و... . این کار در یک محیط مرتب و تمیز هنری، اتفاقی نادر است و توانایی پذیرش این واقعیت، اساسی.

خلاصه اینکه هرکس واقعااین کار  را دوست  دارد، باید هرچه سریع‌تر و هرچه بیشتر، پول پیدا کند و برود فیلم بسازد؛ مخصوصا که این کار، دیگر به سختی زمان ما نیست. وقتی من در اوایل دهه 1950، ‌کارم را به‌عنوان یک فیلمساز مستقل شروع کردم، اگر توجه و اقبال منصفانه‌ای به‌دست آوردم، به‌خاطر شور و حال خودم بود؛ در صنعتی که کاملا در اختیار چند استودیوی عظیم بود، من یک‌جور خوره به حساب می‌آمدم اما الان هرکس چیزهایی از دوربین بداند و مقدار زیادی جاه‌طلبی و احتمالا  استعداد داشته باشد، می‌تواند فیلم بسازد. حالا همه‌چیز تا سطح کاغذ و قلم ساده شده است و ما از این نظر واقعا در آستانه چیزی شبیه انقلاب در سینما هستیم.

قبل از اینکه کار بهتری برای انجام‌دادن پیدا کنم – یعنی فیلم ساختن‌– شطرنج‌باز بودم. در تورنمنت‌های شطرنج کلو‌پ‌‌های نیویورک و همین‌طور در ازای پول در پارک‌ها بازی می‌کردم. شطرنج، چیزهای زیادی به آدم یاد می‌دهد. حتی بزرگ‌ترین استادهای بین‌المللی، هرقدر هم موقعیت بازی را عمیق و دقیق تحلیل کرده باشند، ‌برای حرکت بعدی، کمی به غریزه و شهودشان متکی‌اند.

غیر از این، آدم یاد می‌گیرد که وقتی چیز ظاهرا خوبی می‌بیند، هیجان اولیه‌اش را کنترل کند؛ قبل از دست‌زدن به مهره فکر کند و وقتی به دردسر افتاد، دنبال راه‌حل‌های واقعی و عملی بگردد. وقتی دارید فیلم می‌سازید، مجبورید بیشتر تصمیم‌ها را در جریان کار بگیرید و فکرکردن، در فضای شلوغ و آشفته و پراسترس صحنه، خیلی بیشتر از آنچه تصور کنید به انضباط احتیاج دارد.

اما همان چند ثانیه فکر، اغلب می‌تواند جلوی یک تصمیم اشتباه درباره چیزی که در نگاه اول خوب به‌نظر رسیده است را بگیرد. در مجموع، شطرنج، بیشتر از آنکه برای فیلم‌ساختن به شما ایده بدهد، ‌به کار پیشگیری از اشتباهات می‌آید. ایده‌ها، آنی به ذهن می‌رسند و قسمت اصلی کار، فراهم‌کردن انضباط لازم برای سنجیدن و به‌کارگرفتن آنهاست.

البته که هرچه کنترل و قدرت قانونی شما به عنوان کارگردان، روی اوضاع بیشتر باشد، در کارتان کمتر مداخله می‌کنند. اما این اتفاق، فقط فرصت در اختیارتان می‌گذارد و چیزی را تضمین نمی‌کند غیر از اینکه، آزادی بیشتر به معنی مسئولیت بیشتر است و این، وجه تدارکاتی و اجرایی فیلم‌ساختن را هم شامل می‌شود.

شاید بشود یک مثال نظامی اینجا زد؛ ناپلئون، خودش شخصا محاسبات پرزحمت و پیچیده مربوط به هماهنگی زمانی واحدهای مختلف ارتش‌اش را انجام می‌داد، چون اگر این واحدها – که گاهی در سرتاسر اروپا پراکنده بودند – نمی‌توانستند در روز موعود، خودشان را به موقع به صحنه نبرد برسانند، نبوغ جنگی او به هیچ کاری نمی‌آمد.

مسلما مقایسه من بین مسئولیت‌ها و نبوغ امپراتور و یک کارگردان – هرکس که باشد – زیاد جدی نیست اما نکته اینجاست که اگر ناپلئون فکر می‌کرد همه این دردسرها و محاسبات وقت‌گیر ضرورت دارد، پس مشارکت و دخالت در بخش‌های تدارکاتی و اجرایی فرایند ساخت فیلم، مسئولیت طبیعی هر کارگردانی است که می‌خواهد مطمئن باشد خواسته‌هایش دقیق و به موقع برآورده خواهد شد.

اگر کمی به این خیال‌بافی و شباهت‌جویی ادامه بدهیم، می‌شود گفت که برای ناپلئون، خود عملیات نظامی و نبرد، مثل هیجان و انرژی و رضامندی حاصل از ساختن یک فیلم بوده است و به همین نسبت. همه مراحل مقدماتی و تدارکاتی، باید یکنواخت و کسل‌کننده بوده باشد. این، مسلما توضیحی برای جنگ‌های عصر ناپلئون نیست اما شاید بخشی از اشتیاق و میل مهارناپذیر او برای یک جنگ دیگر را توجیه کند.

اگر بازهم به این تناظر – که تا همین‌جا هم زیادی جلو آمده – ادامه بدهیم، چیزی مثل یک فیلم پرخرج فاجعه‌بار و ناموفق می‌بینیم؛ نبرد روسیه که در آن ناپلئون از همان ابتدا، شواهد دال بر احتمال شکست عملیات را نادیده گرفت و همین‌طور، پیش از تبعید اول که بعد از تعدادی نبرد درخشان در مقابل نیروهای پرتعداد متحدین، هنوز شانس مصالحه داشت اما روی جادوی نظامی‌اش قمار کرد و باخت.

هنوز دلم می‌خواهد درباره او فیلم بسازم؛  ناپلئون مسحورکننده است. زندگی‌اش حماسه منظومی است از کنش. یکی از معدود مردانی است که تاریخ را تکان دادند و بر سرنوشت نسل خود و نسل‌های بعد تاثیر گذاشتند. دنیای امروز ما به شکل ملموسی، نتیجه ناپلئون است. همان‌طور که نقشه سیاسی و جغرافیایی اروپا، نتیجه جنگ دوم جهانی است.

غیر از این، به نظرم همه مسائل و دغدغه‌هایی که او درگیرشان بود، به طرز غریبی معاصر و امروزی‌اند؛ مسئولیت‌ها و سوءاستفاده از قدرت، دینامیک دگرگونی‌های اجتماعی، رابطه فرد با دولت، جنگ، نظامی‌گری و... . بنابراین، چنین فیلمی – اگر ساخته شود – فقط تورق برگ‌های خاک‌گرفته تاریخ نیست بلکه فیلمی است درباره پرسش‌های بنیادی انسان در عصر ناپلئون و همین‌طور عصر ما.

حتی فارغ از این جنبه‌ها، نیروی جاری در زندگی ناپلئون، تم فوق‌العاده‌ای برای یک فیلم زندگینامه‌ای است. فقط رابطه‌اش با ژوزفین – همسرش – را درنظر بگیرید؛ اینجا شما با یکی از عشق‌های بزرگ و وسواس‌گونه تمامی تاریخ طرف هستید.

ناپلئون خودش گفته که زندگی‌اش، رمان فوق‌العاده‌ای از آب درمی‌آمد. من مطمئنم اگر سینما را می‌شناخت، می‌گفت فیلم – حتی اگر ماجراهای زندگی‌اش را همین‌طور پشت‌سر هم تعریف کند – چیز خوبی می‌شود؛ مثلا یک سریال تلویزیونی 20 ساعته.

اما غیر از مسئله هزینه، مشکل انتخاب بازیگر هم هست؛ اول از همه، آل‌پاچینو به ذهن می‌رسد و البته می‌شود این 20 قسمت را طوری فیلم‌برداری کرد که وقتی به سنت هلن رسید،  مثل ناپلئون50 سالش شده باشد.* شوخی می‌کنم آل، ... شوخی می‌کنم.
* آل‌پاچینو در زمان نوشته شدن این متن 40 ساله بوده است.