به گزارش همشهری آنلاین به نقل از گاردین، ضیاءالدین یوسفزی در دره سوات پاکستان مدرسهای بنا نهاده بود که دختران و پسران در آن کنار هم درس میخواندند. وقتی طالبان سال ۲۰۱۲ دختر او ملاله را هدف گلوله قرار داد، خانواده یوسفزی به بیرمنگام انگلیس نقل مکان کردند و دو سال بعد ملاله جایزه صلح نوبل را برد. «بگذار پرواز کند» روایتی است از زندگی و مبارزه ضیاءالدین برای اینکه همه کودکان بتوانند از امکان آموزش و فرصتهای برابر برخوردار باشند و جایگاه اجتماعی و سیاسی آنها به رسمیت شناخته شود. آنچه میخوانید، گفتگوی الکس کلارک با یوسفزی به مناسبت انتشار کتاب اوست.
- ماجرای زندگی شما پس از ترور ملاله را همه میدانند. میخواستید در این کتاب چه چیزی به آن اضافه کنید؟
شاید مردم فکر کنند بخش زیاد داستان من پیشتر در کتاب چهار سال قبل ملاله گفته شده است که آن بخشی از زندگی من به عنوان پدر یک دختر بود اما من در عین حال برادر پنج خواهرم که پایشان هرگز به مدرسه نرسیده است، شوهر یک زن و البته پدر دو پسر. کتاب تازه میکوشد تصویری بزرگتر از زندگی من ارائه دهد و درسهایی که از آن آموختهام. کوشیدم صادقانه این تجربهها را با خوانندهها در میان بگذارم تا آنها ببینند این دگرگونی چگونه در من رخ داده است؛ تبدیل شدن از عضو یک جامعه مردسالار به کسی که الان هستم.
- این سفر وقتی آغاز شد که شما خیلی جوانتر بودید، درست است؟
من هم مانند تمام برادران و مردان جامعهای مردسالار در دوران کودکی برای چند سال جایگاه و شرایط زنانی چون مادر و خواهرانم را پذیرفته بودم. من پسرک چشمآبی خانوادهام بودم و اگر دختر ششم پدر و مادرم یا یکی از پنج خواهرم بودم، دنیا هرگز صدایم را نمیشنید؛ نه آن دنیای بزرگ به معنی کلی نه حتی جامعه خودمان.
- چه چیز عوض شد؟
پس از دوران مدرسه در ۱۶ یا ۱۷ سالگی بسیار نسبت به این تبعیض آگاه شده بودم. یکی از نزدیکانم در ماجرای ازدواج اجباری قربانی قتل ناموسی شده بود و من با خودم فکر میکردم چرا خواهرانم مدرسه نمیروند. این پایان زندگی تو به نوعی پایان زندگی اجتماعی توست، چرا که بزرگترین رویای پدر و مادر برای دختران این است که هر چه زودتر ازدواج کنند، همانقدر بهتر است. آن موقعیتها چشم من را باز کرد و باعث شد مقابل برخی قراردادهای اجتماعی بایستم؛ قراردادهایی که ضدتوسعه و علیه حقوق دختران و زنان است.
- در کودکی لکنت زبان داشتید. فکر میکنید این روی رشتهای که انتخاب کردید تاثیر گذاشت؟
پوستم تیره بود، خانواده پولدار نداشتم و از مشکل لکنت زبان هم رنج میبردم. به همین خاطر برخی همکلاسیها و اقوامم آزارم میدادند. خیلی ناراحت و عصبانی بودم و از هر نوع تبعیض و بیعدالتی در جامعه تنفر داشتم؛ میخواهد به خاطر رنگ پوست باشد یا ناتوانی و نارسایی جسمی یا جایگاه اجتماعی. نسبت به این تبعیضها آگاه شده بودم و میدانستم یکی از بدترین تبعیضها بین دختر و پسر است. به همین دلیل تصمیم گرفتم برای احقاق حقوق زنان مبارزه کنم، برای آموزش دختران و قدرت گرفتن زنان.
- تصمیم گرفتید معلم شوید و مدتی هم در نظام آموزش عمومی کار کردید اما بعد مدرسه خودتان را راه انداختید. انگیزهتان از این کار چه بود؟
با خودم گفتم یک مدرسه برای خودم راه میاندازم و آزادترم که دیدگاههایم را در آن به اجرا بگذارم. کار مدرسه با ۱۵ هزار روپیه معادل ۱۰۰ پوند آغاز شد؛ پولی بسیار کم اما سرمایه بزرگ و قدرت اصلی من شور و اشتیاقی بود که داشتم. خوشحال بودم مدرسهای که زمانی کارش را با سه کودک آغاز کرده بود، سال ۲۰۱۲ حدود ۱۱۰۰ دانشآموز داشت؛ ۵۰۰ دختر و ۶۰۰ پسر.
- در آن زمان دستاوردی بزرگ بود اما آنچه شما فکرش را نمیکردید، به قدرت رسیدن طالبان در دره سوات بود که درس خواندن دختران را ممنوع کرد.
دردناکترین و وحشتافزاترین دوران زندگی همه ما بود؛ دورهای بسیار ترسناک برای ۱.۴ میلیون ساکن سوات. شرایط برای همه سخت بود و برای من که علیه طالبان و علیه منع آموزش زنان و دختران حرف میزدم و بمباران و تعطیلی مدارس را محکوم میکردم، بسیار سختتر. چه شبها که خانه دوستانم ماندم، چون نمیخواستم مقابل دیدگان اعضای خانوادهام کشته شوم. فکر میکردم اگر بمیرم، مردهام اما خانوادهام اگر شاهد قتلم باشند، نمیتوانند از ضربه و شوک آن خلاص شوند.
- و بعد بدترین لحظه فرارسید؛ زمانی که نیروهای طالبان با گلوله در اتوبوس مدرسه به سر ملاله شلیک کردند.
ضربهای که من و خانوادهام از ترور ملاله خوردیم، هرگز به شکل کامل از یادمان نمیرود. دختری که عاشقش بودم، دختری که رفیق و همراه من بود و همه اعضای خانواده دوستش داشتند، مادر و دو پسرها، داشت تقریبا از دستمان میرفت. زنده ماندن ملاله یک معجزه بود.
- از بازگشت دوباره به پاکستان پس از چند سال در بهار امسال چه حسی داشتید؟
احساس کردهام پا به خانه خودم گذاشتهام. یک لحظه احساسی عجیب. وقتی شش سال پیش داشتیم از اینجا میرفتیم، شرایط بسیار بد بود و وقتی امسال برگشتیم، درست با بالگرد در همان نقطهای فرود آمدیم که ملاله زخمی و بیهوش را به بیمارستان منتقل کرده بودند. با هر پنج عضو خانواده به پاکستان برگشتیم و این خانواده بودن حسی بسیار خوب بود؛ همان خاک، همان مکان، نزدیک خانهمان در دره سوات. این رویای همه ماست: برویم و برای کار و آموزش برگردیم.
- فکر میکنید این رویا روزی به واقعیت تبدیل شود؟
امیدوارم شرایط روز به روز بهتر شود. شرایط ایدهآل نیست و در هیچ کشوری قرار نیست بدون نقص و کامل باشد. همین امسال هم وقتی قرار شد به پاکستان برویم، تصمیم ملاله بود. من گفتم کمی بیشتر منتظر بمانیم و او پاسخ داد: «آبا، شرایط برای بازگشتن هیچوقت آرمانی نخواهد شد. ما باید برویم.» واقعا به این دختر افتخار کردم. گفتم من پدر هستم و برایم بسیار سخت که تو بروی و دیگر اعضای خانواده بروند و من کنارتان نباشم. اینگونه شد که او همه ما را به پاکستان برد و امیدوارم باز هم با هم برویم.