غلاف از دشنه خالی گشت و مردی بر زمین افتاد
و بر رخسار زرد مادری در خواب چین افتاد
سپیدنامه، از نسل دوم غزل سرایانی است که در دهه 70 معرفی شدند و مانند بسیاری از همنسلانش در خمود و انزوایی- شاید خود خواسته- رفت تا آن جا که اکنون هیچ مجموعهای از او منتشر نشده است الا آن که دفتری با عنوان «از زمین باران» در دست انتشار دارد و نیز ترجمهای از بدر شاکرالسیاب، با عنوان «گیتارباد». او کارشناس ارشد جامعهشناسی است و پایان نامهاش نیز در «جامعهشناسی ادبیات» بوده است و آخر این که سپیدنامه از نسل مستعد شاعران ایلامی است؛نسلی که هنوز قدرش شناخته نشده است و نامهای ارزشمندی چون کاکایی، صفربیگی، رحمتی، ناصری، سارایی و... را به شعر معاصر تقدیم کرده است.
آفاق رؤیا
به شوقش گشتهام سر تا سر آفاق رؤیا را
و رؤیانه ، تمام باغهای مست دنیا را
به چشمش مبتلایم کرد ، تاکستان جاویدی
که مستان در هوایش میتکانند استکانها را
به یلدایی معطر نرمتر از صبح فروردین
که رقص ناشکیبایش پریشان میکند ما را
کبوتر ، کبک ، تیهو ناز رفتار از زنی دارند
که لیلای نگاهش باز مجنون کرده صحرا را
نسیم صبح گویی نام او را با خود آورده است
پر از عطر قرنفل دیدهام هر لحظه هر جا را
به شوق صبح دیدارش که رقص بادبان با اوست
دلم پارو زنان طی کرده اقیانوس شبها را
ندارم طاقت دیدار زیرا خوب میدانم
غم بی او سرودن باز خواهد سوخت فردا را
و فردا چون همیشه بر سر راهم شکوفا شد
نمیبینم کنار خود دگر آن روی زیبا را
جستوجو
خیابانهای تهران را به شوقش جستوجو کردم
تمام پارکهای جنگلی را زیر و رو کردم
هزاران بار پیمودم سه راه سهروردی را
به آواز پر جبریل با او گفتگو کردم
تمام کوچههای شهر را در خالی شبها
تمام رهگذرها را به یادش جستوجو کردم
تو را با نسترنهایی که میرویند در میدان
تو را با یاس، با گیلاس با احساس بو کردم
صنوبر ، کاج ، بید و سروهای با تو بودن را
به پرسشهای پی در پی ز حالت روبه رو کردم
به یادت نیمکتها را نشستم گریه سر دادم
پُل خوابیده را آسیمهسر از های و هو کردم
ز بس پرسیدم و گشتم تمام بی نشانی را
خودم را در میان دوستان بی آبرو کردم
نشستم در کنار دکه سیگار تکراری
و پای خستهام را ناتوان در آب جو کردم
جهان چرخید در چشمم ز فرط بی سرانجامی
سرم را در میان بازوان خود فرو کردم
خراب و خرد و خسته دل شکسته در کنار غم
بهارم را به یک دیوار کوتاه آرزو کردم
صدایی آشنا میخواندم انگار فرهاد است
برای گشتنی دیگر به کرمانشاه رو کردم
عشق آمد و...
بوسیدمش آنسان که باران برگ گل را
وقتی که ابر شیشهای میزد دُهُل را
از خویش بیدارم نمود آنسان که سیلاب
خواب هزاران ساله و سنگین پل را
عشق آمد و پیچید در توفان هستی
با موجهای خونفشانش عقل کل را
ای عشق ای تُنگ بلور ای ماهی سرخ
عید است برچین از نگاهم خاک و خُل را
در من نمیگیرد نه آوازی نه رودی
از نو شکوفا کن تب ساز و دُهُل را
بوسیدمش مانند دریا همچو ساحل
مثل قناریها که میبوسند گُل را
بوسیدم آن تصویر و گفتم کاش میشد
هستی به مستی میکشانید این مُثل را
مناجات
تمام پلهای پشت سر را شکسته بینم شکسته جویم
رمیده راه رهایی اما زمین گشوده است در به رویم
نه مهربانی که شانهاش را قرارگاه سرم بسازم
نه همدمی تا میان شبها غریبیام را به او بگویم
نمیرسد از افق نسیم ترانههای سحر نوازان
مسیر فردای بی نوا را به اشتیاق چه کس بپویم
نه پر مرغی که بشکفد در لهیب اسطورههای غمگین
کنار تردید و ناامیدی میان شبهای آرزویم
غریب و خسته چو تک درختی میان تنهایی بیابان
نه عندلیبی به نغمه خواند نه چشمهساری به گفتگویم
خدای تنها ! خدای یکتا ! خدای دریای کهکشانها !
نشستهام تا شود شکوفا خروسخوان تو در گلویم
اگر چه سخت است تن سپردن به سرنوشتی که اینچنین است
به نام احسان آنچنانت گشوده سازا دری به رویم
نگارم نگاهی
نگارم نگاهی به من هم نکرد
و از غصههایم کمی کم نکرد
در این فصل سرد و سکوت سیاه
برایم گل صحبتی دم نکرد
دریغا که خورشید پُر ادعا
دمی التفاتی به شبنم نکرد
امیر دلم غرق خون گشت و او
ز بالای برجاش سری خم نکرد
و این بی مروت برای دلم
کمندی که انداخت محکم نکرد
دلم میل خوان جنون کرد و او
امیدی برایم فراهم نکرد
مرا در انتظار...
ز من پیش شما مردم بجز نامی نمیماند
از این میخانه خاموش جز جامی نمیماند
کبوترهای عشق از بامهای شهر کوچیدند
دریغ از قاصدکها باز پیغامی نمیماند
به شور پاک دریا دیده را آیینهپیما کن
که بر صحرا رد موسیقی گامی نمیماند
به دست بادهای تشنه بسپارید نامم را
سحرگاهی که جز رگبار فرجامی نمیماند
نگاه پیرمردان در گمانی زرد میپوسد
و از آیین مردی غیر ابهامی نمیماند
مرا در انتظار دختران قریه معنا کن
زمانی کز جوانمردی سرانجامی نمیماند
به وقت کارزار اسبت به شاهان زبون مسپار
که فردا یادی از سرباز گمنامی نمیماند
هبوط
نصیب کلبهام از نوروز حضور مبهم باران است
در این چمن به خدا تنها ، بهار سهم درختان است
کجاست آینهپیمایی که هرز عاطفهها گردد
که چشم شور عسس چندی است میان کوچه رندان است
بهل که بشکفد اندوهم درون چاه زمان وقتی
گناه شوم برادرها به پای گرگ بیابان است
اگر چه قوس و قزح جاری است میان چشم پرستوها
هنوز در گذر فردا طنین گام زمستان است
برای سایهام آوردم شراب کهنه شعرم را
برای آن منِ موهومی که پشت آینه پنهان است
پس از گذشت هزاران سال سرودهام دل تنها را
به یاد غربت دیرین پیری که پشیمان است
هبوط برکه هستی را به جشن دایرهها خوانده است
گنه بهانه دیرینی به نام آدم و عصیان است