گفت: واقعا؟ گفتم این باران عزیز و این هوای کمسوز و مهگرفته هر رهگذری را باید دلدار کند. تبسمی گرم روی صورتش شکل گرفت که من نیمرخ راست این ملاحت را میدیدم و سپس زمزمه کرد: به تو که میرسم مکث میکنم/ انگار در زیباییات چیزی جا گذاشتهام/ مثلا صدایت... آرامش/ یا در چشمهایت... زندگی.
گاهی اتفاقی شما با کسی روبهرو میشوید که در آنی به اندازه یک ماه و در دقایقی به اندازه سالی همدل میشوید، آنقدر که میتوانید بلافاصله بگویید: بهگمانم باید ادیب باشید که از دست تنگ زمانه در غروبهای فراغت مثل امروز که نامش چهارشنبه است به مسافرکشی روی میآورید و او در جواب بگوید:
نه در یک بیمارستان مددکارم و در مسیر رفت و برگشت صبحهای بیقرار و غروبهای پردغدغه اگر چهره مسافری بهدلم نشست سوار میکنم به نفع باک بنزین و امروز که باران امان بریده، وظیفه است. من گفتم شانس آوردم که باران باران است وگرنه مسافر شما نبودم. سرچرخاند و نگاهی کرد که یعنی نفرمایید. ۴۵ سال داشت و مجرد. گفتم طلاق گرفتهاید؟ جواب داد نه ازدواج نگرفتهام! چرا؟ پاسخ میدهد: برای اینکه همسر خوبی نخواهم بود، چون فرزند خوبی نیستم.
خیابان کند راه میرود چون باران تند ریز و هوا سر بر بالین شب گذاشته است و من که فضول کارم هستم کنجکاوی میبافم. چرا چنین؟ جواب میدهد: از خودم راضی نیستم. کامل نیستم، جامع نیستم. چون خودفریب و خودشیفته نیستم.
من جرات میکنم و میگویم نکند اعتماد بهنفس ندارید. پاسخ میدهد: من مددکارم، یعنی راههای رسیدن به اعتماد بهنفس را میدانم و الزام مهارتهای زندگی را میشناسم؛ مثل مهارت موثر در ارتباط فردی، مهارت در مدیریت هیجان، مهارت مقابله با استرس و... من سکوت میشوم. حالا به خانه نزدیک شدهام، شب شکوه دلپذیری دارد. موقع خداحافظی میگویم حتما این گفته آقای نیچه را شنیدهاید؛
کسی که چرایی زندگیاش را یافته با هر چگونگی میسازد. او جواب میدهد: همین کار را دارم میکنم. من به مهارت در خودآگاهی رسیدهام. به امید دیدار، آخرین پیام است. کلید را که در قفل میپیچانم ناخودآگاه به مهارت در حل مسئله مردی فکر میکنم که در آن سن و سال بهسادگی اعتراف میکند که از خودش راضی نیست. اما من از او راضی بودم، اوقات خوشی را برای من ساخت، مثل رسیدن به تپه پوشیده از برف که به شما میگوید نگران نباش با کفش کتانی هم میتوانی بالا بیایی وقتی هوا اردیبهشتِ سنندج و لاهیجان و بهار نارنج شیراز است.
در جادهای رازناک و سفید به سوی خانه تو
بر برف گسترده و ترد
قدم میزنیم و ناگاه خاموش میشویم
سکوت ما نرم است و گرمابخش
هزار سال پیش هم بودند تک و توک مردانی که به پیری رسیدند اما هیچگاه تشکیل خانواده ندادند. آن روزگاران دیر و دور من خامتر از نوجوانی بودم تا بدانم چرا مردی، نمیخواهد مرد باشد؛ یعنی زن بگیرد. بعدهای بعد، همین صدسال پیش دوستی از من و دوستان دیگر آنقدر در ازدواج کردن جاماند که دیگر پا به محفلهای خانوادگی نگذاشت. آرام و باوقار مثل همه تهرانیهای اصیل گفت:
نمیتوانم وقتی از هرچه که میگویید پای بچه و مسائل مربوطه درمیان است. راست این است که او سرپرست مادر و خواهر بزرگتر خود بود که به خانه بخت نرفته بود و آخرش هم نرفت و دوست ما پابهپای روزگار و ما پیر شد و هنوز نگهدار خواهر است. او مصداق عینی این گفته است: سرنوشت را خودمان میسازیم؛ یعنی هر عمل ما خود یکی از عوامل آینده ماست. مثل ابری بغضکرده بر سر دماوند که میداند دیر یا زود باید ببارد تا وقتی سبکبال شد به هرجا که میخواهد برود، حتی به آسمان خزر که خود بارانساز است.
چه کنم که توان از من میگریزد
وقتی نام کوچک او را
در حضور من بر زبان میآورند
حالا و اکنون پسران و دختران مجرد صفی طولانی و بیپایان دارند آنقدر که میتوانند دورتادور ایران را در آغوش بگیرند. چرا؟ جوان رعنای سیوچندساله، کارشناس ارشد عمران، سربازی رفته و البته اسنپران میگوید: به خاطر عدماعتمادبهنفس و توضیح میدهد: اعتمادبهنفس یعنی داشتن امروز و فردا و اطمینان بیش از ۵۰درصدی به پسفردایی که نگران افت و خیز زمانه نخواهید بود؛ یعنی به حداقلهای موثر و حیاتبخش که اسمش زندگی است نه زندهمانی میرسید. آقای دال اضافه میکند ۲سال و نیم با خانم جیم نامزد بودم تا به ازدواج برسیم اما نشد چون هر دو در دیروزها مانده بودیم و همین شد که جیم چندی پیش نزد برادرش در فرانکفورت رفت و من هر روز منتظر رسیدن شب و مهتابم تا ستارهها را بشمارم و پک بزنم به دوست دیرین و آسمان را ابری کنم.
آقای روزنامهنگار میگوید: البته عدم ازدواج نشانه فراموشی عشق و تشکیل خانواده نیست چون تا وقتی قلب میتپد و نگاهی به نگاهی گره میخورد، عشق وجود دارد و فرجام همه عشقها «ایشاالله مبارک باد» است. این را همه مجردهای عالم میدانند حتی ماهیها هم و همین است که ماهی سیاه کوچولو به دنبال ماهی قرمز از تنگ، خودش را به حوض میرساند.
زن همسایه از سر دلسوزی تا سرکوچه
پیرزن به رسم دیرین تا دم در
اما مردی که دستم را گرفته است
تا گور همراهم خواهد آمد