به جایی رفتند که خورشید همیشه در زمستان است؛ یعنی روشنی میبخشد اما گرمای کمجانی دارد ولی آنان امیدوارند در سرزمین شمالی هم بتوان گرمای جنوب را به تن زندگی کرد. آنان در درگاه جدایی در آغوش تنگ بستگان و دوستان نمنم اشک شدند؛ وداعی شاید برای همیشههای عمر، مثل زدن به دریای ناآرام با قایق بادی، بیدکل و ناخدا تا شاید امواج سرگردانی به ساحل برسد، حتی در پرتترین گوشه عالم مثلا جزیرهای در گینه نو!
آنان رفتند مثل بسیاری دیگر که رفتهاند؛ کسی از شما، دوستی، دلبستهای یا فامیلی رفتهاند تا زندگی را آنگونه که دوست میدارند تجربه کنند یا آنگونه که فکر میکنند برایشان بهتر است آغاز کنند.
ما ابتدا گفتیم کجا میروید؟ آنجا برفها بلند و یخبندانها ابدیاند، شما اما اهل گرمای عرقریز، فلافل، بندر، نخل وکارون، بیروزگار میشوید؛ زبان بیگانه، مردمان قطبی، سورتمه وکلاه وکاپشن. شما نمیتوانید «گل اومد، بهار اومد» باشید.
این گفتنها به دوستانی که عاقل و بالغ، درسخوانده و اهل تحلیل و معنی بودند ره به جایی نبرد. در واقع بیان بیمورد نکاتی بودکه خودشان ۲سال ونیم آن را زیرورو کرده بودند. خانم میم میگفت: بله حق با شماست اما خم شدن بهتر از شکستن است و همراهش آقای دال میگفت: همه زندگی نبرد برای زندگی کردن است نه زنده ماندن. بله البته ما هم میدانیم در سرزمین دور و غریب آدم تبدل به خروسجنگی میشود و همیشه لاغر است. من گفتم پس حواستان باشد در آنجا دوستداشتن دلیل میخواهد، بنابر این خانه دوست را بروبید و دَرِ دشمنان را نکوبید. آنان هیچ نگفتند. سکوت گل خردمندی بود چنانکه بغض برای ابر، چون سکوت سیب سر سفره هفت سین. آن دو پیش از سر بر آوردن بهار رفتند. همین روزها که زمستان برف بازی یادش رفته و فقط باران با ترانه میخواند و یا سیل سرود میکند
من تنها خواستهام عشق ورزیدن بود
به شما به دشتها به شبهای تابستان
میخواستم باد
مانند دست یک زن
بگذرد از میان موهایت
هزارسال پیش هم کوچ کردن اینقدر دور نبود. اغلب سنندج به تهران بود، با اتوبوسهای دماغدار هندلی و بعدتر باتی. بی. تی یا ایرانپیما، اما هر چه بود ما دائم در غیبت حضور یارِ رفته، بغض گره میزدیم درحنجره زخمی. راست این است که آن سالهای دور و دیر، کوچها اجباری و کوتاهمدت بود؛ مثل سربازی رفتن یا مأمور به خدمتشدن پدرم از سنندج به چابهار. بقیه کوچها خودخواسته و برای ارتقای کیفیت زندگی بود. کوچهای برونمرزی هم غالبا برای تحصیل علم و اغلب با اینکه بازگشت داشت اما دوریها، نامهنویسیها و تا چه شود تلفنی، دمار از روزگار دلتنگی درمیآورد. مادری ۴سال و بیشتر فرزند رعنا و دلبندش را نبیند و نشنود و فقط پارهای ایام، نامهای که میباید با صدای پدر شنیده میشد ...
و اما شما مادر جان عزیزتر ازجان، دلم برایتان آنقدر تنگ شده که فقط خودتان میدانید چقدر. باورکنید دوری از شما مثل زندگی درسرزمین بیخورشید، بیکتلت و گوجه تف داده ناهار و مربای سیب با کره صبحانه است. مادرجان تو را به جان خواهران دل نازکتر از برگ پیازم نگران من نباشید. این زمستان تا نامه به دستتان برسد رفته است انشاءالله زمستان دیگر. دست بوسم. خورشید جانتاب خانواده، مادر عزیزتر از نفس!
خسته نیستم
نه ازچشم به راهی، نه از تمنایت
نه ازگذشته، نه ازحال، نه از آینده
تنها، تنهاییای بود مرا
که رفتهرفته از پسش برمیآیم!
حالا و این روز و ماهها که جمعی در راه رسیدن به مقصد بدون آشنایی با شناکردن خود را به دریای مانش میزنند با قایقی که به بادی بند است، حالا و اکنون که ۵/۱میلیون هموطن نازنینتر از زندگی، نازنینتر از انار برای ساوه، ماهی سفید برای خزر و انجیربرای اصطهبان و حتی عزیزتر از شبنم برای تمامی چمنها، شبدرها و شببوهای ایران درصف مهاجرت به استرالیا وکانادا هستند تاجمعیت مهاجران جان ما را از ٥میلیون کنونی افزونتر کنند. حال ما که اینجاییم و گره خورده خاطرات آنانیم هر روز آشفتهتر از باد، ویرانتر از آوار میشود.
راست این است که هر رفتنی دلیلی دارد چون هر انسانی جهان خود را دارد؛ مثل بهروز بوچانی پناهنده کُرد ایرانی که ۶سال است در پرتترین مکان دنیا، اردوگاه پناهندگان در جزیره مانوس پاپوآ گینهنو در تبعیدی ویرانگر است اما از خاکستر، زبانه کشیده، چون شرح درد طاقتسوز خود و همرنجانش را کتاب کرده است و همین کتاب، همین روزها ۲جایزه ٢٥ و١٠٠هزاردلاری ویکتوریا -معتبرترین جایزه استرالیا- را مال خود کرده است. نام کتاب از زندگی جهنمی او حکایتها میکند؛ «هیچ دوستی به جزکوهستان ندارم».
...روزگار غریبی است نازنین! این را همراهم میگوید و من میگویم بود و هست، چون هرکسی بازی و فیلم خود را دارد، مثل همسایه ما هامون که هر روز٧٠٠متر دوچرخه کول میکند تا٥٠٠متر رکاب بزند، مثلرؤیا که شیرینی خانگی میپزد و درآمدش را پسانداز میکند تا دوستش ویزای تحصیلی بگیرد و تا بعد، او خانم رؤیا را خبر کند پیش او برود، اینجوریهاست زندگی و این دو تا هم که کولههایشان را بستهاند تا پیاده ایران را فتح کنند هم میدانند. البته بعضیها فیلمهایشان همیشه عاشقانه است؛ یعنی عشق برای آنان بهگونهای است که اگر کاری را احتیاط ممنوع کرده انجام میدهند. آنان که چون پرنده کوچ کردهاند دنیا در قلبشان جای دارد، من و شما و رؤیا هم در همین دنیا هستیم.
از تو بگویم
نبودنت نامی دیگر برای جهنم است
چشمانت را مبند
سردم میشود
نظر شما