همشهری در این سالها شاهد آمدوشد افراد زیادی بوده. مدیران و سردبیران زیادی آمدهاند، رفتهاند و خبرنگاران و دبیران مختلفی در این روزنامه قلم زدهاند و حالا سالهاست که در رسانههای دیگر مشغول کارند. عکسهای متنوعی توسط دوربین عکاسان همشهری ثبت شده که بسیاری از آن عکاسان حالا دیگر در همشهری نیستند. اما افرادی هم بودهاند که از روز اول، در همشهری بودهاند و حالا همسن خود روزنامه سابقه فعالیت در بزرگترین رسانه مطبوعاتی کشور را دارند. قطعا در این صفحههای محدودمان نمیتوانستیم سراغ همه این افراد برویم. اینجا با ۴نفر از آنها گپ زدهایم.
- مرتضی رحمانی؛ نخستین نیروی انتظامات همشهری
- با همشهری بزرگ شدم
او روز به روز ۲۶سال گذشته را بهخاطر دارد. آمدوشد به مجموعه همشهری را زیرنظر داشته است و حالا از خاطراتش میگوید. مرتضی رحمانی نخستین کسی است که بهعنوان نیروی انتظامات در مؤسسه همشهری کار خود را آغاز کرد و در طول این ۲۶سال شاهد روزهای خوب و بد این مجموعه بوده است.
- چه شد که سال ۷۱ به همشهری آمدید و در این مجموعه ماندگار شدید؟
در آن زمان آگهیهای استخدام در اتوبوسهای شرکت واحد نصب میشد. یک روز که از محل کارم در خیابان جامجم به خانه میرفتم، آگهی استخدامی را روی شیشه اتوبوس دیدم؛ آگهی جذب نیرو در روزنامه همشهری. همین که به خانه رسیدم با شماره روزنامه تماس گرفتم و آنها هم گفتند از فردا برای کار بروم. از فردای آن روز صبحها به محل کار اولم در شرکت سازمان مدیریت صنعتی میرفتم و شیفتهای بعدازظهر به روزنامه میآمدم، اما بعد از مدتی احساس کردم فضای روزنامه همان فضایی است که همیشه دنبالش بودهام و بهطور کامل در همشهری مشغول بهکار شدم.
- روزی که به همشهری آمدید تصور میکردید که تا این اندازه توسعه پیدا کند؟
بله. از همان ابتدا مشخص بود که این روزنامه با بسیاری از روزنامههای دیگر متفاوت است و بسیار سریع پیشرفت میکند. داشتن مدیران کارآمد و رفتوآمد چهرههای مطرح کشور از همان ابتدا تعیینکننده سرنوشت درخشان روزنامه بود.
- از دید شما تأثیرگذارترین مدیر این مجموعه از ابتدا تاکنون چهکسی بوده است؟
بهنظر من بهترین دوره روزنامه همشهری مربوط به دوره حاجمهدی کرباسچی و محمد عطریانفر بود. آن دورهها حال همشهری بسیار خوب بود؛ دلیلش نیز کارآمدی این مدیران و عملکرد خوبشان در اداره روزنامه بود.
- تلخترین خاطرهای که در همشهری داشتید را برایمان بگویید.
تلخترین خاطره همه کارکنان این روزنامه مربوط میشود به روزی که خبر سقوط هواپیمای خبرنگاران منتشر شد. شنیدن خبر شهادت شهیدمحمد کربلاییاحمد برای همه ما بسیار سخت بود.
- رساندن زینکها به چاپخانه در روز برفی
حدودا ۲۰سال پیش یک روز برفی در زمستان بود که شیفت کاریام ساعت ۱۲تمام شد و میخواستم با آژانس به خانه بروم. آن زمان چاپخانه روزنامه به این شکل نبود و روزنامه صفحههایش را در قالب ورقههای زینک به چاپخانهای در جاده آبعلی ارسال میکرد. وقتی آژانس آمد تا من را به خانه ببرد، متوجه شدم که دیگر خودرویی برای ارسال زینکها به چاپخانه وجود ندارد برای همین گفتم زینکها را با همین خودرو ارسال کنند.
ابتدا قرار بود آژانس من را پیاده کند و سپس زینکها را برای چاپ به جاده آبعلی ببرد. وقتی به میانه راه رسیدیم دیدم آنقدر شرایط هوا نامساعد است که ممکن است راننده آژانس از بردن صفحهها به چاپخانه خودداری کند، برای همین به او گفتم اول برود به سمت آبعلی تا ورقههای زینک را تحویل بدهیم. من صبحها مسئول توزیع روزنامه بودم و میدانستم اگر روزنامه سر ساعت به چاپ و سپس توزیع نرسد چه مشکلاتی پیش میآید.
در دهه ۷۰، ما و روزنامه ایران در یک چاپخانه روزنامه را چاپ میکردیم و برای همین آخر شب هر روزنامهای که سریعتر ورقههای زینک را میرساند، اول چاپ میشد. احساس مسئولیت و دلسوزی برای روزنامهای که برایش با جان و دل زحمت میکشیدم، موجب شد تا در آن شرایط آب و هوا راهی آبعلی شوم.
وقتی به نزدیکیهای چاپخانه رسیدیم، دیدم که اگر منتظر بمانم تا خودرو برود و دوربرگردان جلوتر را دور بزند و به آن سمت بزرگراه و مقابل چاپخانه برود، بسیار طول میکشد، برای همین به راننده گفتم همان سمت اتوبان نگه دارد تا خودم زینکها را پشتم بگذارم و به آن سمت اتوبان ببرم. نمیدانم در آن سرما و برف شدید چگونه آن همه زینک را تا آن سمت اتوبان بردم، اما وقتی روزنامه بهموقع رسید و چاپ شد همه آن سختیها را فراموش کردم.
- با خاطرات تلخ و شیرین مسئول فنی سابق روزنامه همشهری
- روزگار میز نور و کاتر و قیچی و چسب
غلامحسن رمضانزاده ۲ماه قبل از انتشار نخستین شماره روزنامه همشهری و بعد از یک مصاحبه کاری دعوت بهکار میشود. بهعنوان مسئول و سرپرست صفحهآرایی روزنامه کارش را شروع میکند و تا زمان بازنشستگی در همین سِمَت میماند. رمضانزاده حالا بازنشسته شده و برای ما از خاطرات خودش در روزنامه همشهری و روزهای تلخ و شیرین آن میگوید.
- دردسر خبرهای جایگزین
رمضانزاده بعد از ورودش به مجموعه نوپای همشهری، تیم صفحهآرایی مجموعه را تشکیل میدهد؛ تیمی که سالها هر روز از ساعت ۸صبح کار را شروع میکردند و تا ساعت حدود یک بامداد ادامه میدادند؛ یعنی همان ساعتی که مطمئن میشدند پیک موتوری روزنامه، زینک صفحهها را صحیح و سالم به چاپخانه رسانده است. آن هم در روزگاری که صفحهآرایی به مدد کامپیوتر و انواع و اقسام نرمافزارها انجام نمیشد.
رمضانزاده جای عکس و تیتر و ستونها یا همان ماکت صفحه را میکشید و بچهها باید با میز نور و کاتر و قیچی و چسب، صفحهها را میچیدند؛ کاری پرزحمت، پردردسر و البته با اصلاح و جابهجاییهای خیلی زیاد. روزهای زیادی پیش میآمد که باید تازهترین خبر را جایگزین میکردند و این یعنی از نو چیدن و چسبزدن. تازه اصلاحات روی صفحه هم به همین سختی انجام میشد.
او از سالهای اولی یاد میکند که مهدی کرباسچی، مدیر روزنامه بود و پابهپای تحریریه و بخش فنی از صبح تا شب در روزنامه کار میکرد. صبحها همیشه با دبیران صفحه جلسه داشت و شبها که صفحات آماده میشد به بخش فنی سرکشی میکرد تا مطمئن شود همهچیز سرجای خودش است. بعد از همه این مراحل، یک مرحله پراسترس دیگر هم برای رمضانزاده و بچههای فنی وجود داشت؛ اینکه پیک موتوری روزنامه در راه تصادف نکند، موتورش خراب نشود، زینک صفحهها خراب و کثیف نشود و... .
- و آن خاطره تلخ روزهای انتخابات
او درباره تلخترین خاطره روزهای کاری خودش هم میگوید؛ روزهای پراسترس انتخابات و حادثهای که منجر به بیکاری او میشود. رمضانزاده تعریف میکند که یکبار اشتباهی رخ میدهد و با وجود اینکه او بهعنوان مسئول فنی نقشی در آن نداشته، مقصر شناخته میشود. دور دوم انتخابات دولت نهم، روزنامه جدولی منتشر میکند از نظرسنجی و گمانهزنیهایی درباره میزان آرای نامزدها. در این جدول هر ردیف با یک رنگ خاص از دیگر ردیفها مجزا میشود. در این جدول نام محمود احمدینژاد زیر رنگ پنهان میشود و همانطور هم چاپ میشود. این اتفاق تنها برای نام او میافتد و احمدینژاد آنقدر عصبانی میشود که دستور میدهد هرچه سریعتر مسئول این اتفاق مشخص و از کار معلق شود.
سردبیر وقت هم که برای معرفی فرد خاطی تحت فشار بوده، درنهایت رمضانزاده را مسئول این اتفاق میداند؛ درحالیکه او صفحات را تنها از نظر فرم و چینش و گرافیک بررسی میکرده و امضای تأیید میزده است. به هر حال رمضانزاده از کار تعلیق و اخراج میشود. البته او شکایت میکند و بعد از یکسال و نیم موفق میشود حکم بازگشت بهکار بگیرد و تا زمان بازنشستگی، یعنی سال ۸۷ در همشهری بماند.
- جایزههایی که به دستش نرسید
روزنامه همشهری ۲بار در جشنواره مطبوعات، در بخش گرافیک و صفحهآرایی رتبه اول را کسب میکند و مسلما غلامحسن رمضانزاده بهعنوان طراح این صفحات برنده جایزه میشود. بار اول با او تماس میگیرند تا برای دریافت جایزه به تالار وحدت برود اما تا آخر برنامه هرچه انتظار میکشد نامی از او نمیبرند. علت را که جویا میشود به او میگویند چون همشهری جوایز زیادی برده بود نام او را حذف کردند تا جایزه به روزنامه دیگری برسد. بار دوم هم جایزه را به سردبیر میدهند و او هم جوایز را میان تحریریه توزیع میکند!
البته او در ادامه میگوید که هرگز هیچکدام از این موارد از شوق او برای حضور در روزنامه کم نمیکرد. رمضانزاده میگوید: این حسی بود که تمام بچههای تحریریه و فنی داشتند و همدلی و مهربانی بین بچهها خیلی زیاد بود و لذت کار در روزنامه با هیچ لذتی برایشان قابل قیاس نبود؛ لذت خواندن و چیدن اخبار و آگاهی از اتفاقات داخل و خارج از کشور، بهویژه زمانی که روزنامه تنها منبع خبری مردم بود. او آنقدر بهکار در همشهری علاقه و تعهد داشت که در روز تولد پسرش، ساعتی راهی بیمارستان شد و بعد دوباره به روزنامه برگشت.
- اصغر تواره؛ واحد خدمات همشهری:
- خبرنگارها، تأثیرگذارترین همکاران همشهری هستند
مگر میتوان خاطرات تلخ و شیرین همشهری را فراموش کرد؟ روزنامهنگار نیست، در راس مجموعه همشهری هم نیست اما همه آنها که در مجموعه حضور داشتند او را خوب میشناسند. اصغر تواره یکی از نخستین افرادی است که در سال ۱۳۷۱ کار در مجموعه همشهری را شروع کرد. متولد ۱۳۴۴ است و این روزها در آبدارخانه تحریریه فعالیت میکند.
- قصه ورود شما به همشهری چگونه بود؟
پیش از ورود به مجموعه همشهری در شرکتی کار میکردم که هیچ تشابهی با حال و هوای تحریریه یک روزنامه نداشت. به پیشنهاد و معرفی یکی از همکارانم در همان شرکت، راهی همشهری شدم. کارم را از قسمت تاسیسات مجموعه شروع کردم. مدتی بعد، از تاسیسات به بخشی که پیکهای تحریریه در آن فعالیت میکردند منتقل شدم و وقتی آن بخش هم نیروهای متخصص و تحصیلکرده را جذب کرد مسیرم به آبدارخانه افتاد.
شما از نخستین شماره همشهری در این مجموعه حضور داشتهاید و فراز و فرودهایش را دیدهاید؛ همشهری نسبت به روزهای اول چقدر تغییر کرده است؟
همهچیز بارها تغییر کرده است؛ از ساختمان مجموعه گرفته تا چیدمان اعضای تحریریه و نیروهای خدماتی؛ از مزایایی که برای نیروها درنظر میگرفتند تا امکانات رفاهی فعلی که قبلا مشابهش را نمیدیدیم. حتی نحوه پخشکردن چای و جمع کردن استکانها هم تغییر کرده است.
ابتدا کار را در ساختمان سهطبقهای شروع کردیم که چندان بزرگ نبود و برای کارکنان امکانات تفریحی و رفاهی نداشت، اما مزایایی که دریافت میکردیم خیلی خوب بود. اکنون در ساختمان بزرگی هستیم که برای اوقات فراغت کارکنان باشگاه و استخر دارد. دیگر با سینی چای را از این اتاق به اتاق دیگر نمیبریم و این کار را با چرخ انجام میدهیم؛ چرخی که صدایش همه را خبر میکند که وقت نوشیدن چای رسیده است.
- اگر بخواهید تأثیرگذارترین فرد در روزنامه همشهری را نام ببرید چهکسی خواهد بود؟
بهنظرم همه خبرنگارها تأثیرگذارترین افراد مجموعه هستند. اگر آنها نباشند و گزارشی تهیه نکنند، صفحهآرایی هم نیست. حروفچینی و ویراستاری هم بیمعنی میشود. آن موقع مدیر و مسئول هم در کار نخواهد بود؛ ما هم نیستیم که چای ببریم. میخواهم بگویم همه سِمَتها در این مجموعه و هر مجموعه دیگری زنجیروار به هم متصل هستند و اگر یکی از حلقههای زنجیر نباشد، بقیه از هم گسسته میشوند و نمیتوانند کاری انجام بدهند. حلقه اصلی زنجیر در این مجموعه خبرنگاران پرتلاش و فعالی هستند که سالهاست برای انتشار اخبار زحمت کشیدهاند.
- تلخترین و شیرینترین روز مجموعه همشهری را به یاد دارید؟
بله. سالها عمرم را در این مجموعه گذراندهام. بنابراین روزهای تلخ و شیرین بسیاری را دیدم و لمس کردهام. تلخترین روزها، روزهایی بودند که همکارانمان از این دنیا رفتند. وقتی خبر فوتشان در مجموعه میپیچید، سنگینی غم در تمام ساختمان احساس میشد. همه ساکت میشدند و این سکوت غمگین چندروزی همهمان را خفه میکرد. شیرینترین روزها هم روزهایی بود که همکاران برای کسی تولد میگرفتند و ما را هم دعوت میکردند.
یک کیک و یک هدیه مشارکتی میگرفتیم و یک ساعت میگفتیم و میخندیدیم. تا حالا به دهها تولد در این مجموعه دعوت شدهام. روزهایی که جشن سالگرد مجموعه برگزار میشد هم روزهای خوبی بود. برایمان جشن میگرفتند، هدیه میدادند، تقدیر میکردند و هزار و یک اتفاق کوچک و بزرگ دیگر که باعث میشد یک روز در سال از ته دل بخندیم و خوش بگذرانیم. چقدر زود ۲۶سال گذشت.
- کودکم را در کابینت آبدارخانه میگذاشتم!
بهترین و ماندنیترین خاطرات من در این مجموعه، مربوط به ۶سالی است که به ناچار بچههایم را با خودم میآوردم. همسرم بیمار بود و توانایی نگهداری از بچهها را نداشت. من مانده بودم و یک کودک دوساله و یک نوزاد قنداقی. یکی را میبستم به صندلی و یکی را در کابینت آبدارخانه میگذاشتم که وقتی مشغول کار هستم خیالم راحت باشد و اتفاقی برایشان نیفتد. یک روز سردبیر همشهری به آبدارخانه آمد و صدای گریه نوزاد را شنید.
با تعجب به اطراف نگاه کرد و گفت این صدای بچهگربه از کجا میآید؟ وقتی نوزاد را به او نشان دادم خندید. اولش ترسیدم و با خودم گفتم مبادا کارم را از دست بدهم؛ اما برعکس چیزی که تصور میکردم اتفاق افتاد. با خنده گفت بچههای حروفچینی جانشان را میدهند برای سروکله زدن با بچهها. از فردای آن روز بچهها را به واحد حروفچینی میسپردم و با خیال راحت کارهایم را انجام میدادم. خاطرات آن ۶سال و محبت همکاران را هیچ وقت فراموش نمیکنم.