در این گفتوگو حمیدرضا پروری از روزهای سخت و فراز و نشیبهای کارکردن در یکی از مهمترین روزنامههای کشور میگوید؛ حرفهای ویژهای که فقط بخشی از آنها را اینجا میخوانید و شاید یک روز دیگر و در فرصتی دیگر بشود همه آنها را منتشر کرد.
- قصه شما با روزنامه همشهری از کجا شروع شد؟
سال ۷۱ تصادف سنگینی داشتم که ماشین پدرم و ۳ ماشین دیگر را از بین بردم. فقط میخواستم با پدرم چشمدرچشم نباشم. همشهری هم آن زمان تبلیغات میکرد و روی اتوبوسها نوشته بود: «صبح را با همشهری آغاز کنید». من فکر میکردم شاید یک چیزی است برای سر میز صبحانه تا اینکه پدرم که با آقای نعیمی، نخستین دبیر گروه عکس همشهری آشنایی داشت، صحبت کرده بودند که من بروم روزنامه. اولین روزهای کاری روزنامه بود و تقریبا آن زمان هرکس میتوانست کاری انجام دهد در روزنامه جذبش میکردند.
- همان ابتدا در چه بخشی مشغول بهکار شدید؟
منشی مدیر تحریریهای شدم که مدیرش مرحوم احمدرضا دریایی، روزنامهنگار کارکشته و توانمند بود. آن سال جوانترین فرد تحریریه بودم.
- فضای کاری آن روزها با الان چه فرقی داشت؟
خیلی دوستانه و صمیمی بود. هرقدر برای خود اعضای تحریریه دوستانه بود برای دیگران آمدن به تحریریه سخت دشوار بود و فضای سنگینی داشت. همه آرزویشان بود در این جمع قرار بگیرند. بیش از ۱۰۰نفر مثل خانواده کنار هم بودیم؛ برخلاف چیزی که الان میبینیم. الان آستانه تحملها کم شده است. آن زمان هرکسی را میخواستند برای تحریریه انتخاب کنند، تعارف و سفارش و اینها نداشتند؛ هرکسی قرار بود در حوزهای فعالیت کند حتما کارش را بلد بود. تیم، تلفیقی از آدمهای باتجربه و جوانانی باانگیزه بود.
- از نظر شما تأثیرگذارترین فرد در روزنامه همشهری در تمام این سالها چهکسی بوده است؟
غلامحسین کرباسچی با ایدهاش تأثیرگذارترین فرد بود که با خوشفکری روزنامهای متفاوت را تاسیس کرد و بعید میدانم در بخش تحریریه، تأثیرگذارتر از احمدرضا دریایی در روزنامه همشهری آمده باشد. خودش بهشدت کار میکرد. از وقتی که میآمد تا وقتی که میرفت ساعت بیکاری یا ساعتی که کار شخصی انجام دهد، نداشت. هر دقیقه حضورش در بهبود کیفیت روزنامه تأثیرگذار بود.
- فکر میکنید دوران طلایی همشهری چه زمانی بود؟
از هر زاویهای که بخواهیم به روزنامه همشهری نگاه کنیم طلاییترین دوران همان ۱۰سال اول است، چون مدیریت آن زمان بهگونهای بود که از افراد حرفهای استفاده میکردند؛ همان موقع که یک مشی اعتدالی برایش درنظر گرفتند و نخواستند روی موجهای سیاسی سوار شود و برای همین برای مخاطب دلپذیر بود.
- تلخترین روز کاریتان در روزنامه همشهری؟
در این مدت ۲روز برایم خیلی تلخ بود؛ یکی روز شهادت محمد کربلاییاحمد که مطمئنا تلخترین روز بود. بچههای عکاس برای ماموریتهای شهرستان نوبتی آفیش میشدند. در آن ماموریت کسی که نوبتش بود نمیتوانست برود. من با آقای کربلاییاحمد تماس گرفتم و گفتم چنین برنامهای هست. اولش کمی تعلل کرد و بعد پذیرفت. خبرنگارمان آقای عباس اسدی بود که آن روز خواب ماند و به پرواز نرسید.
حدودا ساعت ۲ بعدازظهر بود که گفتند هواپیما سقوط کرده اما نمیدانستیم دقیقا چه اتفاقی افتادهاست. خواهر کربلاییاحمد مرتب تماس میگرفت. بچههای گروه عکس هیچکدام جرأت نمیکردند جواب بدهند و من را صدا میکردند که با او صحبت کنم. من دلداریاش میدادم و میگفتم انشاءالله که محمد در این هواپیما نبوده. واقعا هم خبر دقیقی نداشتیم تا اینکه متوجه شدیم هواپیمای خبرنگاران سقوط کرده و فکر میکردیم آقای اسدی هم بوده که او خودش را به روزنامه رساند و فهمیدیم خوشبختانه او در هواپیما نبوده است.
آن روز تلخترین روز روزنامه بود و البته یکی دیگر از تلخترین روزهای من روزی بود که برای مرحوم احمدرضا دریایی مراسم تودیع گرفتند. نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. خیلی برایم سخت بود و شدیدا معتقد بودم که در حقش بیانصافی شده و مدیریت وقت حق ندارد با یکی از تأثیرگذارترین اعضای روزنامه اینگونه رفتار کند گرچه او دچار بیماری شده بود، باز هم نمیتوانستم با این موضوع کنار بیایم.
- و شیرینترین روز؟
اتفاقی برای همشهری افتاد که یک هفته یا ۱۰ روز توقیف شد. آن زمان هر روزنامهای که تعطیل میشد ما به شوخی میگفتیم چی میشد روزنامه همشهری هم تعطیل میشد و ما یک ماه استراحت میکردیم. اما تا سرمان نیامد درنیافتیم چقدر دشوار و سخت است. روز اول و دوم گرم بودیم و نمیدانستیم چه شده، روز سوم دلشوره گرفتیم، روز چهارم عصبی شدیم و یک هفته که گذشت کلا به هم ریخته بودیم. برای همین انتشار دوباره همشهری خیلی شیرین بود.
- چهکسی باید شمع تولد ۲۶سالگی همشهری را فوت کند؟
بهنظرم یک نفر را نمیتوان نام برد. مجموعهای از آدمها هستند که اینجا حق آب و گل دارند و زحمت کشیدهاند و در مجموعه اثرگذار بودهاند. اگر نخواهیم فقط از اعضای تحریریه نام ببریم بهنظرم یکی از آنها حاجمحمدمهدی کرباسچی، اولین مدیرعامل روزنامه است که واقعا دوام این روزنامه را تا حالا باید مدیون زیربنایی که ایشان بنا نهاده بدانیم.
او بحق ارزشمندترین مهره این روزنامه تا به امروز بوده. همچنین آقای نورهاشمی که برای نخستینبار در آگهیهای همشهری کادر را تعریف کرد. کادربندی در آگهیها را او جا انداخت و هنوز نتایج تفکر او در این بخش ادامه دارد. از طرف دیگر احمدرضا دریایی که دریادلی بزرگ و دوستداشتنی بود. بهخاطر تربیت و آموزش خبرنگاران بسیار زیادی که فکر میکنم خیلیها مدیونش هستند میتواند یکی از این افراد باشد.
- بین بچهها به چه خصلتی معروف هستید؟
پشت سرم میگویند اعصاب ندارد و بداخلاق است. واقعیت هم این است که مسئولیت اجرایی خیلی انرژی میگیرد و اگر جاهایی سختگیر نباشید و روی حرفتان نایستید و زود نظرتان عوض شود، کار پیش نمیرود.
- و فکر میکنید پایان قصه شما با همشهری کی و کجا باشد؟
بارها در همه این سالها سعی کردهام این قصه را تمام کنم، صدبار. روزهای سختی بوده که ترجیح دادهام دیگر اینجا نباشم اما نشده. اینجا برعکس است. هرکسی میآمد تیم خودش را میآورد و ما میشدیم شهروند درجه ۲ و درجه۳ و همینها آدم را اذیت میکرد. بهجای اینکه برای تجربهات ارزش قائل باشند بعد از سالها سابقه کار، دوباره باید خودت را ثابت میکردی و این یعنی رفتار غیرحرفهای، بنابراین هنوز هم نمیدانم پایان قصهام با همشهری کجا رقم میخورد.
- روزی که کربلاییاحمد به همه شیرینی داد
خدابیامرز کربلاییاحمد خیلی آدم سفتی بود. نمیشد به هیچ شکلی از او شیرینیای چیزی بگیرید. مدتی که نوشابه همراه با ناهارمان را حذف کرده بودند امکان نداشت بتوانید متقاعدش کنید که یک نوشابه شما را مهمان کند. اما سر به دنیا آمدن پسرش تنها آدمی بود که دیدم به کل مجموعه شیرینی تر داد. روز اول که برای پر کردن فرم استخدام آمده بودم موقع برگشت نمیدانستم چطور باید برگردم خانه.
از منطقه ۱۵ آمده بودم تا جردن. آقای نعیمی به کربلاییاحمد گفت که عکس از آبگرفتگی معابر میخواهم. او هم اولش همیشه ساز مخالف میزد و گفت کجا بروم؟ من گفتم جایی را میشناسم که در خیابانهایش وحشتناک آب راه میافتد. آقای نعیمی گفت با این برو ببین کجا را میگوید. من هم بردمش تا جلوی در خانهمان در بلورا ابوذر که کانالی هست که موقع باران آبش بالا میآید و گفتم بیا عکس بگیر. هر وقت یاد نگاه آن خدابیامرز در آن لحظه میافتم بیاختیار میخندم. بعد از آن با هم رفیق شدیم و برای هم کری میخواندیم. من و شهید کربلاییاحمد ۱۵سال اختلاف سنی داشتیم ولی تقریبا همزمان ازدواج کردیم. همیشه به شوخی میگفتم محمد بچههای ما که بزرگ شوند بچههای من قسمشان میشود به جان بابام و بچههای تو قسمشان میشود به ارواح بابام. آن موقع فکر نمیکردم واقعا اینطور شود.
نظر شما