یک روزهایی خبرهای بدی میرسد؛ مدرسه آتش میگیرد. اتوبوس واژگون میشود. سقف میریزد.
یک روزهایی خبرها ترسناک است؛ دانشآموز تنبیه بدنی میشود. کودک دزدیده میشود. لایحهی منع ازدواج کودکان رأی نمیآورد. در خانه کودکآزاری اتفاق میافتد.
یک روزهایی هوا پس است. هوا وارونه میشود. باران نمیبارد. باد نمیوزد. دریاچهی بختگان خشک میشود. چشمهعلی در زباله خفه میشود، حیوانات در حال انقراض در حال انتقال به منطقهی امن کشته میشوند.
یک روزهایی اشک امانم نمیدهد. بچههای کار و خیابان دورهام میکنند تا فال حافظ و چسب بفروشند. بچهای گدایی میکند. بچهای گرسنه است.
یک روزهایی تلخِ تلخم. «یک که چی» سمچ گلویم را میگیرد و نمیگذارد کار کنم. فکر میکنم دیگر هیچ اتفاق خوبی نخواهد افتاد.
بعد، از همینجا که نشستهام، سرم را از مانیتورم برمیگردانم. بنفشه آفریقایی بعد از مدتها غنچه داده. تلفن زنگ میزند. پشت خط جوانی از دوچرخه میپرسد. از بچههای قدیمی است و حالا دلنگران است. حرف میزنیم از نوجوانیاش تا امروز. دنبال شعری میگردم. سطر شعری شگفتزدهام میکند. در اینترنت دنبال مطلبی میگردم. کمپینهای محیطزیستی توجهم را جلب میکند. از خانهی همسایه صدای همایون شجریان میآید. با مادرم حرف میزنم. بهزودی نوزادی به خانوادهمان اضافه میشود. میروم توی بالکن. گنجشکها، کوچه را روی سرشان گذاشتهاند. از پنجره به بیرون نگاه میکنم. باد آمده. آسمان آبی آبی است و کوهها از برف سفید است. دلم روشن میشود. باید کار کنم. باید آدم بهتری باشم. باید تاریکی را کنار بزنم و به دنبال شاخههای نور بگردم.