مردمی که در ایستگاه اتوبوس به انتظار مینشستند، گاهگاه نگاهشان به بادبادک نارنجی گره میخورد. چند ثانیه سنجاقشدنش را به سیمهای برق نگاه میکردند و بعد که اتوبوس میآمد، میرفتند پیکارشان!
من اما مسیر همیشگیام بود. کمکم با بادبادک اخت شدم. نگاهش میکردم و او با دم نارنجیاش، در ذهنم اجازهی پرواز داشت... من با چشمهایم آبی آسمان را به بادبادک میخوراندم. صبح... ظهر... عصر... زمستان... بهار... تابستان...
تا اینکه یک صبح پاییزی رسید، با آفتاب کمجانش. طبق عادت آمدم کنار ایستگاه اتوبوس، برای بادبادکسواری. خالی بود! تیر چراغبرق شده بود مثل تیرهای دیگر. بدون یک بادبادک دمنارنجی. یادم افتاد دیشب توفان شدیدی آمده بود.
یک روز که طبق عادت قدیم به تیر چراغبرق و جای خالی بادبادکم خیره شده بودم، از نفر کناری پرسیدم: «سلام خانم، شما یادتان هست؟ آن بادبادک نارنجی را یادتان هست؟ همانی که به تیر چراغبرق گیر کرده بود.»
آن خانم اول نگاهی به من و بعد به تیر چراغ کرد و گفت: «کدام بادبادک را میگویی دخترجان!؟ اصلاً کی اینجا بادبادکبازی میکند؟ بین اینهمه درخت و تیر برق!»
- قدیمترها یک بادبادک بود آن بالا. نارنجیرنگ.
پرسید: «بادبادک خودت بود؟»
گفتم: «اولهایش نه. ولی کمکم شد بادبادک من! آخر جز من کسی نگاهش نمیکرد! همه فقط بادبادکها را وقت پرواز نگاه میکنند. اوجگرفتنشان را میبینند. او هم لابد یکروزی اوج گرفته بود که رفته بود آن بالا و گرفتار شده بود.»
- تو اوج گرفتن بادبادکها را دوست نداری؟
- چرا. دوست دارم.
- پس چرا از بین اینهمه بادبادک با این یکی دمخور شدی؟
- آخر این یکی را خودم صدهزاربار پرواز داده بودم. باهاش اوج گرفته بودم. آبی آسمان را به هم نشان داده بودیم.
- پس رفیقت الآن کجاست؟
- نمیدانم. لابد دارد با دم نارنجیاش جایی دیگر دلبری میکند.
* * *
هنوز هم از کنار آن تیر چراغبرق که رد میشوم. اگر کسی همراهم باشد، درِ گوشش میگویم: «میدانی... قدیمترها یک بادبادک نارنجی آن بالا بود!»
کیمیا مذهبیوسفی، خبرنگار جوان از رباطکریم
تصویرگری: نسترن اعجازی، خبرنگار جوان از تهران
نظر شما