راستش در زندگیام او تنها کسی است که مرا بهخاطر خیالبافیهایم یا به قول مادرم چرندیاتی که در ذهنم سرهم میکنم، تحسین میکند. او حتی دفتر نقاشیام را تا صفحهی آخر دیده و دربارهی نقاشیهای به قول خودش جالبم، مثل آن خانههای پرنده یا آلبالوهای خالخالی، سؤال کرده است. از نقاشی نیوتن هم خیلی خوشش آمده. منظورم آقای ایزاک نیوتن مشهور، مسبب تمام موفقیتهایم در زمینهی مسائل فیزیک نیست. منظورم درختم است؛ همانی که همه جز خانم اسدی برای دیدنش دفترم را سروته میکردند و من فریاد میکشیدم: «این درخت خودش برعکس است! دفتر را نچرخانید.»
شاید اگر در زمان آقای ایزاک نیوتن همهی درختها مثل درخت من بودند، اگر صدها سیب هم از شاخه جدا میشد، حتی یکی از آنها هم روی سر جناب نیوتن نمیافتاد و حال و روز نمرات بنده بهتر بود. اما من نیوتن خودم را دوست دارم؛ درختی که شاخههایش به زمین چسبیده و ریشهاش در ابرهاست و به قول مادرم پادرهواست. راستش را بخواهید، چندباری در خواب دیدم که آقای ایزاک نیوتن با ارهبرقی به جان نیوتن من افتاده و بلند می گوید: «اسمم را پس بده، درخت پادرهوا.»
مادرم میگوید: «بزرگ که شدی، یک کارخانهی خیالبافی راه بینداز و خیالبافان بیکار، مثل خودت را استخدام کن. آنوقت باهم کلی خیالهای رنگی ببافید و به کل دنیا صادر کنید.» بعد میخندد. بیشتر که فکر میکنم، میبینم مادرم میتواند اولین کسی باشد که در کارخانهی خیالبافیام استخدام شود. آخر حرفهایی که میزند، دستکمی از حرفهای خیالی من ندارد.
مهدیه اسمعیلی، ۱۷ساله، خبرنگار افتخاری از شهریار
عکس: نرگس بیابانپور وزوانی، ۱۵ساله
خبرنگار افتخاری از تهران