اما یکی از بچهها نوشت: بعضیها در یلدا دلتنگ کسانیاند که سالها کرسی دلشان را گرم میکردند؛ مثل مادربزرگ که عکس پدربزرگم را برمیدارد و میخواند:
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد...
زینب محمدی، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از شهرقدس
- هنگام انار
شب یلدا
من و پستههای دربسته
تظاهر به خندیدن میکنیم
هنگام انار
یاد دل خون من بیفت
شاید
برگردی
مریم خالقیهرسینی، ۱۷ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
- هوای خسته
دوشنبه است و سرکلاس روانشناسی، چشم به دبیر دوختهایم. هوای خستهی پاییز از پنجره وارد میشود و در میان نیمکتها میپیچد. صدای بوق عجیب و غریب اتوبوس به گوش میرسد و هربار مرا یاد پایان پاییز و رُفتوروب برگهایش میاندازد. انگار زمین مشغول خانهتکانی است تا از مهمان آسمانیاش پذیرایی کند.
وقتی در خیابانهای پُر قصهی تهران قدم میزنم و به پشت سر نگاه میکنم، میبینم پاییز هرسال با تمام خاطرات خوشمشربش، کولهبار سفر را میبندد و میرود و از همان روز اول هجرت هوای بازگشت به سرش میزند و ماههای سال را با شکیبایی تمام میدود تا این صف طولانی به پایان برسد.
ملکان نخستین، ۱۷ساله از تهران
- انتظار
آخرین برگها را
در چمدان آذر میریزم
او باز هم
دی را سر چهارراهی بارانی
با ماه
به انتظار گذاشته است
لیلا قرمزچشمه، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
- آخر پاییز
باد پاک میکند همهی برگها را
برف خاموش میکند تن شاخهها را
پاییز هم آخرین نفسها را
راحت میکشد
نرگس خورشیدی، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از خرمآباد
- من پاییزم و او زمستان میآید
از پشت تلفن سرمای صدایش را حس میکنم، نفسهایش را. میگوید در راه است و به تولد آخرین روزم نمیرسد. ماشینها وجودشان را قفل کردهاند. درختان بر جاده خم شدهاند و بوم برگریزان را تمام کردهاند. انگار همهچیز دست به دست هم داده تا نرسد. هرسال همینطور است. قول میدهد، ولی بعد از رفتنم، سروکلهاش پیدا میشود. فقط یادگاریهایم را نگه میدارد. انار خاطراتم را مرور میکند و بادام آرزوهایم را در جیبش قایم میکند. فال اقبالم را میخواند و هیچ نمیگوید. قصههای پاییزیام را از شاخهها میشنود. منتظرش نشستهام. از کوچههای خیس دلم صدای هوهو میآید.
ملیکا نادری، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
- پوشیده
زرد...
قرمز...
نارنجی...
شهر برگها را پوشید
زمستان از راه میرسید
مهشین عسگری
۱۳ساله از پردیس
- بهاری تازه
بندبند دفتر پاییز دلم
پُرشده از ریختن
میترسم با تمامشدن برگهایش
تو هم در من تمام شوی.
اما نه
نمیگذارم
من منتظر بهاری تازهام
برای سبزشدن دوبارهات
نرگس دارینی، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از کرج
- پایان پاییز
پرنده پرید
برگ زردی دل از درخت برید
باد هوهوکنان
برگ را با خود برد
آخرین ردپای پاییز
زیر برفها گم شد...
نسرین خرمآبادی
خبرنگار جوان هفتهنامهی دوچرخه از آران و بیدگل
- راه
قدم برمیدارم، با چکمههایی قرمز. با هرقدم صدای برگهایی را میشنوم که زیر پایم خشخش میکنند. صدای بارانی را که روی برگها میزند، میشنوم و صدای جویی را که با سرعت حرکت میکند. از روی برگهای سبز و زرد و قرمز، روی موهایم شبنم میچکد. موهایم خیس میشود. نسیم سردی وجودم را میبلعد و یک نفس، هوای تازه بَرَش میگرداند.
به پایین نگاه میکنم. هرجا را نگاه میکنم، شبنمی متولد میشود. دلتنگ میشوم برای یک لیوان چای گرم و همان لحظه میبینم کودکی را که با خوشحالی جفت پا درون چالهی آبی میپرد. دلم گرم می شود.
فاطمه حبیبنژاد، ۱۵ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
نظر شما