ضمن اینکه به قول استاد بنایی، مکافات از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکتر است! پس بیخود در دلتان فحش ندهید؛ خصوصاً از نوع فلانش!
اما احتمالاً این سؤال در ذهنتان نقش بسته که آخر ۱۸سالگی چه مکافاتی میتواند داشته باشد؟ باید خدمتتان عرض کنم که اتفاقاً ۱۸سالگی، تماماً و کمالاً و کاملاً، مکافات است! در واقع اول بیچارگی است! تازه دستمان میآید که به چه مکافات یا بهتر بگویم به چه مکافاتهایی دچار شدهایم. تازه دستمان میآید که نوجوانی چه خوب بود و چه حیف شد که گذشت و قدرش را ندانستیم.
بگذارید از اینجا شروع کنم… نه از آنجا شروع کنم بهتر دستتان میآید! مثلاً فکر میکنید هدیهی تولد ۱۸سالگی داداش بزرگترمان چه بوده باشد خوب است؟ پدرمان یک پاکت رنگی داد دستش و گفت: «تبریک! تبریک به تو، تبریک به خودم، تبریک به همه!»
داداش خوشخیالمان فکر کرده بود توی پاکت، کارت هدیه است و میتواند با پولش، لپتاپ نو بخرد. اما به قول استاد بنایی (همان استاد بنایی سریال همسایهها)، زرشک! توی پاکت، یک نامه بود از طرف پدرمان که مادرمان هم زیرش پاراف کرده و بوس فرستاده بود! در نامه نوشته شده بود که خیلی خوشحالیم که ۱۸ساله شدی و حالا بهعنوان یک فرد عاقل و بالغ باید وارد اجتماع شوی و زندگیکردن را بیاموزی. پس از امروز و به همین مناسبت، پول توجیبیات را قطع میکنیم! اما میتوانی از شنبه، بعدازظهرها به دفترمان بیایی و کار کنی و از این به بعد دستت توی جیب خودت باشد! در واقع یکجوری با او برخورد کردند که انگار تا حالا دستش توی جیب آنها بوده!
اما قطعشدن پول توجیبی، سادهترین مکافات ۱۸سالگی است و مکافات بسیار است. مثلاً تازه میفهمید دوسوم یا شاید سهسوم آرزوهایتان برای بعد از ۱۸سالگی، رؤیایی بیش نبوده است. مثلاً از بچگی هروقت به بابایمان میگفتیم: «باباجان، چرا ما را نمیبری خارج؟» با لبخند ملیحی میگفت: «هروقت خودت ۱۸ساله شدی و گذرنامه گرفتی، میتونی هرکجای خارج که خواستی بری!» ما هم که زودباور بودیم و باورمان میشد که میشود. یک دفترچه داشتیم که توی آن، شهرها و مکانهای دیدنی دنیا را چسبانده بودیم که وقتی ۱۸سالمان شد برویم و دور دنیا را در ۸۰روز بگردیم.
اما حالا که هنوز ۱۸سالمان نشده و وضع دلار و یورو و عوارض خروج و ویزا و فلان و بهمان سفرهای خارجی را میبینیم، کاملاً متوجه معنی آن لبخند ملیح بابایمان میشویم. یعنی هرطوری که حساب میکنیم، حتی اگر تا ۱۸سالگی ما، چهار پنجتا صفر پولمان را هم بردارند و دستمان هم توی جیب خودمان برود، باز هم خیلی هنر کنیم با حقوقمان میتوانیم از تهران خارج شویم! پس چه خوش گفت استاد بنایی که زرشک!
یا مثلاً همیشه با خودمان فکر میکردیم اولین کاری که در ۱۸سالگیمان میکنیم، این است که سریعاً در کلاس رانندگی ثبتنام میکنیم و فوراً گواهینامه میگیریم و مینشینیم پشت ماشینمان و با دوستانمان میرویم دور دور. اما حالا که به داداشمان نگاه میکنیم باز هم یاد کلام شیوای استاد بنایی میافتیم که زرشک! آخر داداشمان از وقتی که ۱۸ساله شده و گواهینامه گرفته، یکبار هم از آن استفاده نکرده است. آخر بابایمان برایش ماشین نمیخرد و میگوید ارزانترین ماشین بازار که عملاً تابوت متحرک است. از طرفی اینهمه میگویند ماشین تکسرنشین بد است و سهشنبههای بدون خودرو خوب است برای که میگویند!؟ برای من و شماست دیگر! نتیجه اینکه داداشمان بهجای سهشنبههای بدون خودرو، هفتههای بدون خودرو را سرلوحهی زندگیاش قرار داده و کمپینش را هم راه انداخته است!
سرنوشت دیگر آرزوهایمان هم کم و بیش همین است. یعنی کمکم میفهمیم که نمیشود همزمان فوتبالیست و فضانورد شد. یا با این خرج و مخارج، نمیشود برای اینکه فاصلهی سنیمان با بچهمان کم باشد، زود ازدواج کنیم. یا نمیشود برای خودمان خانهی مستقلی بگیریم که کسی هی نگوید برو اتاقت را تمیز کن و صدای آهنگت را کم کن و حق نداری اینقدر فستفود بخوری.
پس همانطور که استاد بنایی میفرماید: زرشک اندر زرشک اندر زرشک!
تصویرگری: محمدرضا اکبری/ آرشیو عکس روزنامهی همشهری