اولین فرم خبرنگاری را دیدم؛ اولین فرم خبرنگاریای که پر کرده بودم. یادم میآید از شدت شوق و ذوق، دستهایم موقع نوشتن اطلاعات میلرزید. یادت میآید چهقدر برایت ایمیل میفرستادم؟
اولینباری که اثری از من چاپ کردی، معرفی کتاب بود. خوب یادم هست که از دکهی روزنامهفروشی تا خانه را دویدم و بعد که به خانه رسیدم، جیغ بلندی کشیدم! از آنروز تا به حال همواره از تو ممنون بودهام.
دو چرخ دلبرین من، تولدت را تبریک میگویم. مهربانیهایت همواره در ذهنم خواهد ماند. دوست دارم بدانی حضورت چهقدر برایم مهم است. قطعاً تو اگر نبودی، در نوشتن پیشرفت نمیکردم. میدانم اینروزها کار برایت مشکل شده. روی همکاری ما خبرنگارها حساب کن. ما هرهفته سوار بر تو به شهر خیال و آرزوهایمان قدم میگذاریم. ما به خوبیات نیازمندیم.
با آرزوی بهترشدن حال و احوالت، خبرنگاری که مشتاق دیدار توست.
متینا عروجی، ۱۵ساله از شهریار
مثل یک پیراشکی شکلاتی
تو برایم شبیه یک احساسی؛ احساسی که بهیادم میآورد کودکیکردن چهقدر زیباست. حسی شبیه بوی خاک مرطوب وقتی اوایل تابستان کولرتان را راه میاندازید یا شبیه بوی کاغذ کهنهی کتاب داستانهای مصور دوران کودکی پدرم که انگار زمان را در خودشان حبس کردهاند یا شبیه بوی عرق پیراهنی که میراث فوتبال زنگهای ورزش دبیرستان است یا شبیه بوی عطر جانماز مادرم... میبینی؟ تو هم بخشی از تمام چیزهای خوشایندی هستی که تا به امروز داشتهام.
حالا تولدت به من، فرصت شادبودن میدهد. به من اجازه میدهد بروم از نزدیکترین شیرینیفروشی، پیراشکی شکلاتی بخرم و بدون آنکه نگران کثیفشدن صورتم و حرف مردم باشم، مثل کودکی هشتساله از طعم شکلات لذت ببرم و فراموش کنم در امتحان فیزیک دو سؤال را ننوشتهام و تستهای دینامیک را نزدهام. این جادوی شکلات است، از همهی غصهها فارغت میکند، مثل تو که داشتنت بهترین اتفاقهای زندگیام را رقم زده.
سیدمحمدصادق کاشفیمفرد، ۱۷ساله از کرج