نمونهاش تیربرق چوبی خیابان نیک ملکی در منطقه۱۸ است که حرفهای ۴۰سالهای در دل دارد.
- چرا اینقدر افسرده و ناراحت هستید؟
دیگر جانی در بدن ندارم. موقع بازنشستگیام رسیده، اما هنوز از من کار میکشند. با این وضعیت فکر میکنید که حالم خوب باشد؟
- چرا به این وضع افتادهاید؟
دست روی دلم نگذارید. از کجا صحبت کنم؟ از آقا هوشنگ بگویم که یک شب با وانتش به من کوبید یا از چسباندن آگهی شرکتها روی تنم یا از بازیگوشی بعضی بچهها که با میخ به جانم افتادهاند؟
- ماشین آقا هوشنگ چطور به شما برخورد کرد؟
تازه به خواب رفته بودم. آقا هوشنگ با وانت زهوار دررفتهاش به محله آمد. در کوچه جای پارک پیدا نمیشد، اما هر جور شده میخواست وارد کوچه شود. آنقدر خودرو را عقب و جلو کرد که بالاخره به من خورد.
- سراغی از شما گرفت؟
بعد از تصادف، فوری از پشت فرمان بلند شد و به سمت من دوید. فکر کردم خیلی نگرانم شده، اما وقتی نزدیک شد، بدنه و سپر وانتش را بررسی و با غضب به من نگاه کرد. انگار من مقصر بودم.
- چه انتظاری از مردم و مسئولان دارید؟
پس از گذشت ۴۰سال خدمت صادقانه، زمان بازنشستگیام رسیده. من آمادهام جای خودم را به جوانها بدهم تا آنها کابلهای برق را به دوش بگیرند. البته شنیدهام برخی از اهالی به اداره برق رفته و درخواست بازنشستگیام را دادهاند، اما مسئولان نمیخواهند که مردم از خدمات من بیبهرهبمانند!