پسر بزرگش «رستم» میگوید: «این مغازه را سال ۱۳۷۲ پس از کلی ضرر و زیان که در جنتآباد دادیم، پدرمان برایمان دست و پا کرد. اگر او نبود ما هم الآن بیکار بودیم. زندگی من و «محمد» به نوعی مدیون حاج فریدون است.» در عین حال همسایههای قدیمی و معتمدان محله هم او را میشناسند. اما آنچه که این صاحب مغازه را در محله زبانزد خاص و عام کرده، دفترچهای است که از سالها پیش برای نسیه دادن اجناس تهیه کرده و با آن اصول نسیه دادن را به فرزندانش هم آموخته است. در حقیقت این دفترچه مردمداری و مدارا با همنوعان و کمک به آنهاست و با ارزشترین میراثی است که این بقال خوشحساب برای فرزندانش به جای میگذارد. گزارش ما را درباره «حاج فریدون سلطانی»، کاسب ۸۱ ساله خیابان دانشگاه علم و صنعت بخوانید.
«رستم سلطانی» پسر بزرگ حاج فریدون، پیش از اینکه پدرش به مغازه بیاید، دفترچه بزرگی را که نسیهها را در آن مینویسند به ما نشان میدهد و میگوید: «چند سال پیش نام حدود ۴۰۰ نفر در این دفترچه به چشم میخورد اما بعضیها مشتریهای خوشحسابی نبودند و حسابشان را تسویه نکردند. به همین دلیل تصمیم گرفتیم اسمها را به اصطلاح غربال کنیم و نام کسانی که بدحسابی کردهاند را از دفترچه قلم بگیریم. با این اوضاع و احوال حالا چیزی قریب به ۲۵۰ نسیهبگیر داریم. البته هر سال حدود ۳ تا ۴ میلیون تومان ضرر نسیه دادن را میپردازیم. طبق بدعتی که پدرمان نهاده است ما هم پیه نسیه دادن را به تن خودمان مالیدهایم.
- اطلاعات فوری
رستم سلطانی میگوید: «پدرم متولد سال ۱۳۱۶ است. من پسر ارشد خانواده هستم که سال ۱۳۴۳ به دنیا آمدهام. پسر دوم، یعنی «محمد» ۱۶ سال از من کوچکتر است. ما ۲ برادر و ۴ خواهریم. ابتدا در شبستر کشاورزی میکردیم و دلالها محصولات ما را به قیمت ناچیز میخریدند و به قول معروف پولی دست ما را نمیگرفت. تا اینکه سال ۱۳۶۶ به تهران آمدیم و پس از ضرر و زیان کلان در جنتآباد، به شرق تهران آمدیم و سال ۱۳۷۲ حاجی این مغازه را برایمان خرید.
او برای ما خیلی زحمت کشید و بچهها را دور هم جمع کرد. او از ابتدا علاوه بر اینکه هوای ما بچهها را داشت، به همسایهها و مالکان قدیمی نسیه هم میداد. سالهای اول نسیه را روی یک تکه کاغذ مینوشتیم و به ستون دیوار میچسباندیم یا پشت سفیدی باکسهای سیگار یادداشت میکردیم تا اینکه خود حاجی پیشنهاد کرد دفترچهای برای این کار تهیه کنیم. علاوه بر اینکه امروز ۳ نسل از کنار این مغازه نان میخورند، ۳ نسل یعنی حاجی، پسرانش و نوهها و بهطور مشخص «علی» پسر ۱۵ ساله محمد هم، نسیه دادن به همسایهها را در این مغازه جا انداخته و یاد گرفتهاند.
- دستگیری بیمار سرطانی
حاج فریدون کلاه از سر برمیدارد و به ما سلام میکند. مانند اغلب قدیمیها با مرام و خوش برخورد و خوشاخلاق است. دفتر نسیه را ورق میزند و به ما رقم قابل توجهی را نشان میدهد. با دیدنش چشمانمان گرد میشود. حاج فریدون اجازه نمیدهد که نام طرف را بخوانیم. میگوید: «پسر یکی از کارمندان شرکت واحد سرطان دارد و به همین دلیل دست و بالش حسابی تنگ است. به مشکل او آگاهی کامل دارم و در عین حال میدانم به محض اینکه پول دستش بیاید حسابش را تسویه میکند. تا امروز چهار میلیون و ۳۰۰ هزار تومان نسیه به او جنس فروختهایم.
- دو میلیون و ۲۰۰ هزار تومان بدهکارم
«ایرج کریمی» کارمند میانسالی است که سابقه همسایگی ۳۰ ساله با خانواده سلطانی را دارد. با ورودش شوخیای با پسران سلطانی میکند و لبخند به لب همه میآورد. میگوید: «بیست و هفتم هر برج که حقوق میگیرم بخشی از بدهکاریام را به خانواده سلطانی میپردازم. ماه گذشته دو میلیونو ۷۰۰ هزار تومان جنس خریدم که ۵۰۰ هزار تومانش را فیالمجلس تقدیم کردم و برای الباقیاش پول نداشتم. حاج فریدون هم حساب مرا توی دفترچه نوشت.» ایرج کریمی با رستم و محمد خوشوبش میکند و از مغازه بیرون میزند.
- کاسب حبیبالله
«محمدرضا نجاری» شورایار محله علم و صنعت سالهاست که حاج فریدون سلطانی و خانوادهاش را میشناسد. میگوید: «حاج فریدون به معنای واقعی کلمه نمونه کاسب حبیبالله است. او با مرام و مسلک و معرفتش و در عین حال شناختی که از مردم محلهاش دارد، تا جایی که امکانش هست، اجازه نمیدهد که مرد هیچ خانهای در این دور و اطراف شرمنده اهل خانهاش باشد. در این دوره و در این وانفسا کاسبانی مانند حاج فریدون کم پیدا میشوند. با دیدن چهره و سیمای مهربان او در کنار دخل، همیشه به این مفهوم فکر میکنم که کاسب واقعی حبیب خداست.»
- خدا برایت بسازد مرد
میخواهیم از حاجفریدون و پسرانش خداحافظی کنیم. میدانیم که خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنیم دلمان برای محله علم و صنعت و مغازه پربرکتش تنگ میشود. حاج فریدون و رستم و محمد را کنار هم پشت دخل مییابیم. «علی» پسر محمد هم کنارشان ایستاده است. میخواهیم یک عکس یادگاری ۳ نفره با حاج فریدون داشته باشند و از «علی» خواهش میکنیم که برای لحظهای هم که شده، به پشت کادر بیاید. حاج فریدون نمیتواند دوری نوهاش را تحمل کند. بدون مکث میگوید علی هم در کادر باشد. زیر آفتاب زرد و دلچسب زمستانی از حاج فریدون خداحافظی و برایش آرزوی طول عمر میکنیم و میگوییم: «خدا برای خودت و بچههایت بسازد مرد! حق یارت باشد.» دستانش را بلند میکند و با احترام به نشانه خداحافظی برایمان تکان میدهد.