مثلا باید احتمال میدادی که درِ گمشدة قابلمه لابهلای روزنامههای باطله پید شود! چندان غریب نبود اگر از گوشة اتاق بوی بدی به مشام میرسید. بعد پی میبردی که محمدعلی تهسیگارش را انداخته توی لیوان و گذاشته زیر بالشش. یا یکی از ظرفهای غذای چند شب پیش پشت یکی از پتوهای گوشة اتاق مانده است! پیدا کردن بشقابها در کتابخانه نیز خیلی عادی مینمود. اگرروزی کف اتاق جارو میشد؛ شک نکنید که این عملیات، کار فرشتگان بود یا دستکم یکی از ما خوابنما شده بود! این بود وضعیت اتاق دانشجویی مجردی ما که در یک بیغوله اجاره کرده بودیم.
در همین اوضاع، چند دانشجوی جدیدالورود که بعضی از دوستان ما را در واحد فرهنگی، مسجد یا انجمن دیده بودند؛ خیال برشان داشته بود که ما چه الگوهایی خوبی هستیم برای آنها. این چند نفر پرسان پرسان آمده بودند که به ما سر بزنند. زنگ در را زده بودند و از راهروهای آن ساختمان قدیمی رسیده بودند پشت در اتاق ما . شایان ذکر است که همیشة روزگار مستراحهای ساختمان خراب بود و بوی گندش هوش از سر رهروان می ربود. همین که در اتاق به رویشان باز شد و نگاهشان افتاد به وضع آشفتة اتاق، بهتشان زد. تعارف کردیم و آمدند داخل. بیچارهها دنبال جایی برای نشستن می گشتند که مینگذاری نشده باشد. سرانجام گوشهای نشستند و حیرتزده به ما که جزئی از وسایل اتاق بودیم نگاه می کردند. هنوز حرفهای ما از «چه خبر؟» و «حالتون خوبه؟» فراتر نرفته بود که یکی از آنها که پاستوریزهتر مینمود، طاقتش طاق شد و با لحنی نسبتا عصبانی پرسید:
- شما با این وضعتون چطوری میخوایید جامعه رو بسازید؟ شلختگی از سر و روی اینجا میباره. شما با این اوضاعتون چطوری توی دانشگاه حرف از فرهنگ و اصلاح جامعه میزنید؟
حمیدِ کامپیوتر خوانده و محمد علیِ ریاضیدان که با این سؤال حسابی پکر شده بودند و حرفی برای گفتن نداشتند. چشم امید ما به قربان بود. قربان اصلا باید الکترونیک میخواند؛ اما خودش آنقدر کتابهایی در حوزههای ادبیات، روانشناسی و عرفان خوانده بود که دست کم میشد در هرکدام از این رشتهها یک فوق لیسانس افتخاری به او داد. او همین طور که با آرامش به سیگارش پک میزد و بعد دستش را از سر زانویش آویزان میکرد، نگاه حکیمانهای به آنها کرد و گفت:
- شما چیزی از نظم درونی میدونید؟ نمیدونید دیگه! آدمی باید نظم درونی داشته باشه. چشم ظاهربین رو ببنده تا باطن آدمها رو ببینه. بله ما نظم درونی داریم. به ظواهر کاری نداریم!
مهمانهای ما بعد از شنیدن این پاسخ ابتدا نگاهی به یکدیگر کردند و بعد، خیره شدند به ما تا بلکه بتوانند ذرهای از نظم درونی ما را نظاره کنند. اما به گمانم چیزی دستگیرشان نشد و دست خالی رفتند. حتی چایشان را هم نخورند....