من مدادهای رنگی بسیاری دارم. اما وقتی قرار باشد در خیالم حال و هوای خانهات را رنگ سبز بزنم، نمیدانم از کدام مداد سبز کمک بگیرم. نمیدانم مداد زردم عمق آفتاب خانهات را نشان میدهد؟ یا آبی من به اندازهی کافی فیروزهای هست که آرامش خانهات را نشان دهد یا نه؟
در خیال من خانهی تو پنجرهای دارد که رو به جهان باز میشود. پرندهها کنار پنجره مینشینند و در پناه آفتاب و مهر مادرانهای که از درون خانهات میتابد گرم میشوند. در خیال من درختی سبز و بزرگ حوالی پنجرهی خانهات روییده است. هر روز و هربار با نیایش و نماز تو برگهایش را رو به آسمان تکان میدهد. مثل کودکی که از مادرش الگو میگیرد، با کلمات نیایش تو ذکر میگوید.
اینچنین است که تو مادر همهی آفرینش هستی.
به خانهای فکر میکنم که کودکانش آرام و صبورند. خانهای که با مهر و خنده روزهایش را به شب میرساند و دیوارهایش عطر نیایش دارند. خانهای که شهر بعد از روزی پرهیاهو به آرامش آن پناه میبرد و تا صبح خوابهای آبی میبیند.
خانهای که این روزها ساکت است. نه اینکه مهر و آفتاب از آن رفته باشد. نه اینکه رنگهای سبز و فیروزهای آن کمرنگ شده باشند. همهچیز مثل قبل است... نه، همهچیز مثل قبل نیست. همهچیز تغییر کرده است. چند روزی است که صدای مادر در خانه نپیچیده است.
حالا نمیدانم با کدام مداد زردم نور خانه را، با کدام مداد سبزم هوای خانه را و با کدام مداد آبیام آرامش خانهی تو را در خیالم رنگ کنم که رنگها از جای خالی صدای تو به گریه نیفتند.