آنوقت میدانی چه شد؟ بعد از مدتی دفترم دیگر کاغذی، و خودکارم هم جوهری برای نوشتن نداشت. اما نمیدانم چرا تو حتی هنوز کمرنگ هم نشده بودی. از حرصم دفتر و خودکار بعدی را برداشتم و به سطل زباله گفتم آماده باشد. گفتم که حرفهای بسیاری دارم برای نشنیدن، برای خطزدن و دور ریختن. آنوقت میدانی دوباره چه شد؟ سطل زباله پر شد از حرفهایی که نباید میزدم. من هم از شدت همان حرصی که برایت گفتم حرفهای خطخورده و مچالهشدهام را، از خانه هم دور انداختم؛ از جایی که در آن زندگی میکردم.
حالا هم قلم و دفترهای بعدی آماده بودند و هم سطل زباله خالی شده بود.خانه دوباره آماده بود برای ذرهذره دورریختن فکرهای تلخ من. برای لحظهلحظه فراموشکردن حرفهای تلخ تو و برای بیخبرماندن دنیا از هرکدام از این اتفاقها. میدانی بالأخره تمام شد. البته رمق من هم با خودکار آخرم ته کشید. حرفهایم تمام شد و دیگر حرفی برای نوشتن نمانده بود.
همین است دیگر. زندگی را میگویم. یکوقتهایی دوست داری بروی سر کسی که دوستت ندارد هوار بکشی. دوست داری همهچیز را بههم بریزی، دوست داری به دنیا ثابت کنی که چهقدر حق با تو بوده، اما فریادزدن بر سر دنیا مثل همان نامهای است که ارسال شده. پس بیپاسخ هم نمیماند و نتیجهی اخلاقیاش هم این میشود که همیشه در حال فریاد زدنی. همیشه داری خودت را اثبات میکنی. همیشه سرت از فکرهایی که سهم زبالهدان زندگی توست پر میماند، اما سرت را که نمیتوانی توی کیسه کنی،گره بزنی و بگذاری سر کوچه. سرت همیشه با توست. مثل قلبت. اینها را که نمیتوانی دور بریزی. پس نباید دورریختنیها را هم درونشان نگه داری.
دل مثل صندوقچهی جواهر است. سر هم همینطور. در اینها باید جواهر نگه داشت. جواهر دوستی، جواهر معرفت. احمقانه است اگر کسی زبالههای خانهاش را در گاوصندوق نگهداری کند. چه بسا اگر جواهری هم داشته باشد، با این بیتوجهی، زیر دست و پا بشکند و گم و گور شود. آنوقت بهجای زبالهها، جواهراتش را از دست میدهد و دیگر در این قسمت نیازی نیست که بدانی چه میشود. چرا که بدبختی شاخ و دم ندارد.
خلاصه اینکه، ای کاش از ترس بدبختی هم که بود جواهرهایمان را در جای امنی نگه میداشتیم و زبالهها را دور میریختیم. بدبختی وقتی سر بِرسد، نگاه نمیکند به اینکه حرفهای ما چهقدر منطقی است، او کار خودش را میکند و ما هم باید کار خودمان را بکنیم.
نظر شما