ای آشنای کاغذ کاهی، غزل بخوان شب‌های سرد نامتناهی، غزل بخوان

ای آنکه زجر میکشم از درد دوریات

دردی ز من دوا کن و گاهی غزل بخوان

شبهای شعر و شور و انار است پس بیا

یلدای من، تو حضرت ماهی، غزل بخوان

بوی انار میدهد این شعرهای سرخ

اما تو در سکوت و سیاهی غزل بخوان

وقتی تمام شهر به شعر تو زندهاند

پس راضیام به نیمنگاهی غزل بخوان

دنیا شبیه یک شب یلداست، زندگی...

فالی گرفت و گفت به آهی: «غزل بخوان»

روزی اگر کنار مزار من آمدی

بعد از شروع حمد الهی غزل بخوان

نوریه گیتیبین از رشت

برف

زمستان را دوست داشتم

تا زمانی که برف

رد پای تو را

            نپوشانده بود...

فاطمه رحمانی، ۱۷ساله

خبرنگار افتخاری نشریه‌ی دوچرخه از کرج

گذشتهها

بیا شعر بگوییم

موهایش را شانه بزنیم

و ببافیم

لباس چیندار صورتی

بر تنش بپوشانیم

و روبانی همرنگ آن

به موهایش بزنیم

جوراب توردار پایش کنیم

و به او

یکجفت کفش سفید تقتقی

هدیه بدهیم

بیا به گذشتهها برگردیم...

زینب خدابندهلو، ۱۶ساله

خبرنگار افتخاری نشریه‌ی دوچرخه از شهرری

خانهی زندگی

بوی خورشید

رنگ برگ

صدای سکوت

و هرصدای زندهی دیگری

که آن را بشکند

در خانهای که

بوی دم و گرمایش جان میبخشد

.

خانهی مادربزرگ!

هلیا لگزایی، ۱۶ساله از تهران

تصویرگری: فاطمه صدیقی