میگویم: «به نظرم خیلی خوب است که دوباره به روزهای عادی برگشتهایم.» اما زهرا میگوید که آدم در بهار دلش میخواهد فقط بخوابد. اصلاً حوصلهی هیچکاری را ندارد. من هم در جواب میگویم که بهار زمان شادابشدن و شکفتن است. باید از رسیدن روزهای بلند بهاری شگفتزده شد و به استقبال فرصتهای تازه رفت...
باید بیخیال همهی خوابها و خستگیها، از رسیدن روزهای بلند بهاری شگفتزده شد و به استقبال فرصتهای تازه رفت.
من و زهرا دوستهای صمیمی هستیم. اما گاهی فکرهایمان نقطهی مقابل یکدیگر است. جذابیتش همین است که ما با همهی تفاوتهایمان بسیار بههم شبیه هستیم. من این تفاوتها و تشابهها را بینهایت دوست دارم.
بهار به من و زهرا میماند. با خودش عصرهای خوابآلودگی میآورد و در عین حال پر از شور زندگی است. رنگهای صورتی شکوفههای درختانش ما را به خنده میاندازند و آفتاب ملایم ظهرهایش به آرامش دعوتمان میکنند. اگر امروز بارانی ببارد که مرا در خودم فرو ببرد، فردا آفتاب، گرم و پر امید میتابد و دلم را روشن میکند. خوابهای شبهای بهار پر از نشانههای حرکت است. خوابیدهام و خواب میبینم دارم میدوم. از شدت شوق دویدن از خواب بیدار میشوم و از خودم میپرسم پس کی صبح میشود تا دوباره فرصت تازهای را آغاز کنم؟
زهرا میگوید که عصرهای بهار جان میدهد برای خوابیدن اما در خوابهایش نمیشود آرام بود. خوابی سبک به چشمهایم میآید و فکر هزار و یک شروع دوباره نمیگذارد به خواب عمیق بروم.
و من میگویم که این خاصیت شگفت بهار است. هوشیاری، بیداری و امید. حتی وقتی به خوابی عمیق میروی باز هم رؤیاهایت پر از دویدناند. در بهار، در رؤیا و واقعیت، بیوقفه پیش میروی، میدوی و به آنچه در مسیرش هستی میرسی.