او در بیش از ۲۰۰ فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی ایرانی و خارجی بهعنوان بازیگر، بدلکار و سرپرست گروه بدلکاری حضور داشته که از جمله شاخصترین آنها میتوان به فیلمهای «ستارخان» مرحوم علی حاتمی و «ملکسلیمان» و سریالهای «امامعلی(ع)» میرباقری و در «چشم باد» مسعود جعفری جوزانی اشاره کرد. با آقا ذبیحالله در حوالی خانهاش قرار گذاشتیم و در محله تهرانسر گشتی زدیم و استاد از گذشته و خاطراتش برایمان تعریف کرد.
با آقای بازیگر در بوستان نرگس تهرانسر قرار داریم. وقتی سر برنامه میرسیم آقا ذبیح خیلی زودتر از ما در محل حاضر شده و روی نیمکت نشسته و انتظارمان را میکشد. صحبتهایش را با یک خاطره و نصیحتی که در جوانی از پیشکسوتی در سینما آموخته و آویزه گوشش کرده شروع میکند: «برای بازی در یک فیلم ساعت ۸ و نیم صبح قرار داشتیم. من نیم ساعت زودتر در محل حاضر شدم و دیدم مرحوم تقی ظهوری زودتر از من آنجاست! با تعجب پرسیدم شما چرا اینقدر زود آمدهاید؟ در جوابم نصیحت بزرگی به من کرد که تا امروز تلاش کردهام به آن پایبند باشم. گفت جوان در زندگی سعی کن همیشه آدم خوشقولی باشی. وقتی قرار و مداری میگذاری تأخیر نکن و زودتر از زمان تعیین شده خودت را برسان و دیگر اینکه در زندگی آدم خوشحسابی باش. این دو نصیحت همیشه با من است. برای همین وقتی با کسی قرار میگذارم زودتر حرکت میکنم تا اگر ترافیک بود یا اتفاق پیشبینی نشدهای رخ داد تأخیر نکنم و بد قول نشوم.»
- از کارخانه تا رینگ و صحنه
آقای بازیگر در محله و بین بچهمحلهایش حسابی محبوب و مورد احترام است. پیر و جوان که از کنارمان عبور میکنند، به نشانه احترام دستهایشان را روی سینه میگذارند و با صدای بلند یک «سلام آقا ذبیح» جانانه میگویند و رد میشوند. در جوار موسپیدکردهها و بازنشستههای محله که مثل دیگر روزهای هفته دورهم جمع شدهاند و گعده گرفتهاند، گفتوگوی ما با ذبیحالله ذبیحپور شروع میشود. آقای بازیگر آنقدر حرف و خاطره برای گفتن دارد که اغلب خودش متکلموحده است و ما سرتاپا گوش هستیم. به سال ۱۳۴۰ یعنی حدود ۵۷ سال قبل نقب میزند و از چگونگی ورودش به سینما میگوید: «۱۸ـ ۱۹ سال بیشتر نداشتم که هم ورزش میکردم و هم کارگر ساده کارخانه ولوو بودم.
مدیر شرکت ولوو یک مهندس ایرانی بود که همسری سوئدی داشت. آنها یک پسر ۱۶ـ ۱۷ داشتند. سال ۴۰ که من به فینال مسابقات کشتی کچ (رزم ایران) رسیده بودم و برای کسب عنوان قهرمانی باید روی رینگ میرفتم، پسر مهندس پوستر تبلیغاتی فینال را در خیابان میبیند و از پدر و مادرش میخواهد تا برای تماشای مسابقه بروند. خلاصه اینکه من در رینگ حریفم را زدم و قهرمان کشتی کچ کشور شدم. بعد از قهرمانی آقای امین امینی کارگردان، تهیهکننده، فیلمنامهنویس و بازیگر آن روزهای سینما پیش من آمد و گفت پسر میخواهی فیلم بازی کنی؟ من هم به خاطر علاقهای که به سینما داشتم به سرعت جواب مثبت دادم و گفتم چراکه نه! فردای آن روز هم به استودیو «عصرطلایی» در محله تهراننو رفتم. بعد از قهرمانی، یک روز که سرکار بودم، از بلندگوی کارخانه اسمم را صدا زدند و خواستند تا به دفتر بروم.
با توجه به اینکه اسم و رسم کارگران سادهای مثل من را کسی نمیدانست از این اتفاق خیلی تعجب کردم و تا به دفتر برسم کلی با خودم فکر و خیال کردم. وقتی وارد شدم دیدم همه مدیران و مهندسهای ایرانی و خارجی شرکت جلو پایم بلند شدند و برایم دست زدند و تشویقم کردند! اول خیال کردم دارند سر به سرم میگذارند تا اینکه مهندس ماجرا را برایم تعریف کرد و یک هدیه و لوح تقدیر هم به من دادند. مهندس گفت پسر چرا به ما نگفتی ورزشکار و قهرمان کشور هستی!؟ این باعث افتخار شرکت است. بعد از آن سرکارگر را که به او «فورمن» میگفتند صدا زد و گفت به ذبیح کار یاد بده و هوایش را داشته باش. بعد از آن راحت توانستم در کنار کار به فعالیتهایم در ورزش و سینما ادامه دهم.»
- تو جکی چان ایرانی!
آقا ذبیح خاطرهای جالب از لقبی که هنگکنگیها به او داده بودند و با بازیگر سرشناس چینی مقایسهاش میکردند تعریف میکند و میگوید: «در ۵ـ ۶ رشته ورزشی فعالیت میکردم. در رشتههای کشتی کچ، ووشو، سوارکاری، شمشیربازی و بوکس مقام و قهرمانی کشوری داشتم. در فیلم «ملکسلیمان» هم بازیگر و هم مربی سوارکاری و سرپرست بدلکاری بودم. هنگکنگیها کارجلوههای ویژه فیلم را انجام میدادند. آنها وقتی مهارت من در رشتههای رزمی را دیدند با تعجب گفتند تو جکی چان ایران هستی! من هم به شوخی به آنها گفتم در ایران همه جکی چان هستند.»
- تهرانسر محله مهندسها بود
ذبیحپور ۳۸ سال است که محله تهرانسر زندگی میکند. محلهای که به دلیل ویژگیهایی مثبتی که داشت در سالهای دور لوکیشن تعدادی از فیلمهای سینمایی شده بود. آقا ذبیح ماجرای آمدنش به تهرانسر را اینگونه تعریف میکند: «یک سال قبل از انقلاب عقد کرده بودم. آنوقتها در خیابان سعدی مستأجر بودیم. حدود ۳۸ سال قبل و دوران جنگ بود که یکی از دوستان به من پیشنهاد داد زمینی که در این محله دارد را بخرم و در آنجا برای خودم خانهای بسازم و به قول معروف صاحب خانه شوم.
کلی هزینه کردم و خانهای در آنجا برای خودم ساختم. با توجه به اینکه قبلاً چند فیلم در تهرانسر ساخته بودند و لوکیشن فیلمهایی چون «بابا نان داد» بود از این محله شناخت قبلی داشتم. آن وقتها تهرانسر محله خوش آب و هوا و خوشنشینی بود. در اینجا همه مهندس و کارمند شرکت نفت بودند و به اصطلاح محله مرفه و با کلاسی به حساب میآمد. آنوقتها تهرانسر کلی درخت و یک نهر پر آب داشت و یک میدان چوگان هم در کنارش بود.
به خاطر همین زیبایی و خلوتی، اینجا مورد توجه کارگردانها قرار داشت. آنوقتها که من به تهرانسر آمده بودم فقط چند خانه ویلایی در این محله وجود داشت و خبری از این همه ساختمان و آپارتمان نبود. محله یک نگهبان داشت و شبیه شهرک بود. تهرانسر خیلی تغییر کرده است، اما خب از این حرفها بگذریم، برایم این مهم است که در طول زندگی بهویژه در این ۳۸ سالی که در تهرانسر هستم به گونهای رفتار و زندگی کردهام که بین در و همسایهها و بچهمحلها همه از من راضی هستند و کسی خاطره بدی از ذبیح ندارد.»