مرد کلاهی خودش را جلوی صف رساند؛ رو به جماعت پرسید: «این صف گوشته؟» وقتی جوب مثبت شنید، همان جا ایستاد و گفت: «این صف رو من منظم میکنم». یک دقیقه هم نگذشته بود که در ورودی بازار باز شده بود؛ اما صف گوشت از وسط بازار هم گذشته بود. مرد کلاهی از همان جا نگاهی به سمت چپ خودش کرد و صدا زد: «پروین! پروین بدو بیا!» زنی پا به سن گذاشته که احتمالا اسمش پروین بود، خودش را به مرد کلاهی رساند و در میان اعتراض مردم، جلوی مرد کلاهی ایستاد. چند لحظه بعد همان مرد، کلاهش را تا روی پیشانیاش پایین کشید و دوباره صدا زد: «پری! پری! کجایی؟ بیا دیگه!». پری دواندوان رسید به اول صف. پری بر خلاف پروین واقعا پیر بود. دویدنش به جان کندن میمانست. اعتراض مردم این بار هم راه به جایی نبرد . به دعوت مرد کلاهی زری و پوری هم خودشان را جلوی صف دادند. مرد کلاهی هنوز هم مدعی بود نظم این صف به عهده اوست! صدای همه بلند شد؛ اما صدای رسا و مردانهای - از میانههای صف-از همه رساتر بود که میگفت: «آقا تو خیلی شارلاتانی؛ این چه وضعیه که راه انداختی.» به پوری میآمد که مادر مرد کلاهی باشد؛ چون هنوز نیامده به مردم تذکر داد که در یک ردیف بایستند؛ ! ازدحام نکنند! در همین حین مرد سفیدپوشی از غرفه گوشت و مرغ بیرون آمد و گفت: «تو روخدا شلوغ نکنین! من پنجتا پنجتا می فرستم داخل». اولین پنج نفری که داخل رفتند، مرد کلاهی بود به همراه پری و پوری و زری و پروین. شلوغ بود، شلوغتر شد. همین طور که مرد سفید پوش داشت با جماعت کلکل میکرد، زنی زیر نقش از بین میلهها رد شد و رسید به بستههای گوشت. مردِ صدا کلفت گفت: «اون خانم که بی صف رفت!» زنی که جلوی او ایستاده بود و من فقط صدایش را میشنیدم، در جوابش گفت: «بذار بره بگیره؛ همین گوشت سرطان میشه میافته به جون خودش و بچههاش..» مرد صدا کلفت صدایش را مهربانتر کرد و خطاب به او گفت: «نه خانوم؛ دیگه اینجوری حرف نزن؛ به خاطر یه تیکه گوشت...» زن گفت: «آخه...» و مرد گفت: «گذشت کن...».
از کجا؛ ندیدم؛ اما دوباره مرد کلاهی دیگری از میلهها رد شد. این بار صدای اعتراضها به قدری شدید بود که مرد کلاهی دوم را از فروشگاه بیرون کردند؛ اما او به تمام مقدسات قسم میخورد که از ساعت چهار اینجا بوده است! ولی خب قسمهایش کارساز نبود، چون درِ بازار میوه و تره بار، ساعت هشت باز میشود!
بیست دقیقه بعد مرد کلاهی اول ( همان که مسئول صف بود!) با چند بسته گوشت از فروشگاه بیرون آمد و همانجا دم در ایستاد. پروین هم پشت سر او بود. ایستادند همان جا تا پری و پوری و زری سهم گوشتشان را بگیرند و بیایند. آمدند. با نگاهم آنها را تا خروجی بازار دنبال کردم. هر چهار زن بستههای گوشتشان را به مرد کلاهی سپردند تا برایشان بیاورد!