اما من در خیال خودم اینطور تعبیرش میکردم که زمین عطر بهار را نفس کشیده است و برای همین دیگر هوایی شده و در زمستانیبودن بند نمیشود. در خیالم زمین از این نفسکشیدن ذوقزده بود و گهگاه با نسیم، شاخههای خشکش را میتکاند و خودش را برای رسیدن به بهار آماده میکرد.
و این ذوق را تو در دل زمین آفریده بودی.
این موقع از سال که میشود تندتند همهی کارهای عقبافتاده را انجام میدهم، تمام آن کارهای نیمهتمام که گذاشته بودم برای «بعداً». فهرست بلندی هم مینویسم از کارهایی که به سرانجام میرسند. روزهای اسفند یکییکی از پی هم میگذرند و من هر روز عنوان چند کار دیگری را که انجام دادهام به فهرست اضافه میکنم. مابین کارهایم هم مرتب از پنجره سرک میکشم و از تماشای زمینی که با آخرین باران سبز شده است نفس عمیق میکشم. مثل زمین میشوم. عطر بهار را نفس میکشم و دیگر در زمستان بند نمیشوم.
و این شوق را تو در دل من آفریدهای.
این موقع از سال که میشود هرروز به یک شکل درمیآیم. مثل شخصیتهای جادویی داخل کتابها، هر روز تغییر میکنم. شبیه کارهایی میشوم که دارم آنها را تمام میکنم. یک روز، تابلوی نقاشیای هستم، روزی دیگر کارت تبریکی که برای تولد دوستم درست کردهام. حتی یکبار شبیه آفتاب شده بودم، چون آن روز تصمیم گرفته بودم بالأخره آن داستان نیمهتمام را دربارهی خورشید تمام کنم.
دیروز داشتم قابهای روی دیوار را رنگ میکردم. آبی، سبز، نارنجی، صورتی. دیروز هزار رنگ شده بودم. امروز دارم وسیلههایم را میشویم. امروز شفاف و زلال شدهام. فردا هم قرار است به گلدانها برسم. فردا سبز خواهم بود.
و این شکلها و رنگها را تو در روح اسفند دمیدهای.
اسفند، چوب جادویی دارد. روی شهر تکان میدهد و همهجا را رنگارنگ میکند. هر خانهای نقشی و رنگی بامزه دارد. وقتی که توی خیابان راه میروم، اگر به پنجرهها نگاه کنم، بعد میتوانم چشمهایم را ببندم و مطمئن باشم پشت همهی این پنجرهها آدمهایی هستند که امروز به شکل و رنگی متفاوت با دیروزشان درآمدهاند. در نگاه من این معجزه است، معجزهای که تو خلق کردهای.
ما این روزها زمینی سبز هستیم که نفس کشیده است و این فرصت نفسکشیدن و دوباره سبزشدن را تو به ما دادهای.