دیگر از روزهای هندسه و صرف فعلهای مضارع عربی چیزی نمانده. فقط خندههای زنگهای تفریح را گوشهی ذهنمان نگه داشتهایم و طعم نارنگیهای یواشکی زنگهای علوم اجتماعی زیر زبانمان است.
اینجور موقعهاست که برای هزارمینبار به حرف مامان ایمان میآورم که «تا چشم بر هم بگذارم میگذرد و میرود و تمام میشود.» گذر تند روزها دو چهره دارد. از یک سو که نگاه میکنیم خوشحال میشویم. روزهای مدرسه تمام شدهاند و روزهای فراغت از راه رسیدهاند. ماییم و هزار و یک برنامه و شور و انرژی برای رسیدن به هدفهای تابستانه. اما از سوی دیگر که نگاه میکنیم میبینیم این فرصت کوتاه سهماهه نیز مانند همان فرصت ۹ماهه است. باید حرف مامان را آویزهی گوشم کنم که «تا چشم بر هم بگذارم، تابستان هم تمام میشود!»
- ابرهایی که میگذرند
کسی که فرصتها را به ابر تشبیه کرده۱ چه ذهن شاعرانهای داشته، شاعرانه و البته متفکر. وقتی از پنجرهی ظهر تابستان به ابرهای لطیف و رشتهای نگاه میکنم با خودم فکر میکنم آنها حقیقتاً بیشتر از هر چیز دیگری به ابر شبیهاند. محو حضورشان میشویم و احساس میکنیم حالاحالاها هستند. در خیالاتمان غرق میشویم و ناگهان به خودمان میآییم، میبینیم دیگر نیستند. گاهی کافی است چند دقیقه چشمهایمان را ببندیم و بعد باز کنیم؛ دیگر اثری از آنها در آسمان نیست.
- یواشکی نگاهش میکنم
گاهی فکر میکنم خدا ماشینحساب مخصوصی دارد و حساب همهی فرصتها، همهی دقیقهها و روزهایی را که به ما داده، نگهمیدارد. تصور میکنم او جایی همین نزدیکیها ایستاده و مرا تماشا میکند تا ببیند از روز تازه، از فرصت تازه، چهطور استفاده میکنم. از این تصور گاهی دست و پایم را گم کردهام. یکجور قشنگی هول شدهام. از جایم بلند شدهام و کاری کردهام. نگذاشتهام فرصتهایم از دست بروند. بعد یواشکی در خیالم به خدا نگاه کردهام. لبخند میزده و از من راضی بوده است.
- آسمان آبی دفتر من
همین حالا که داشتم با خودم فکر میکردم، آسمان پر از ابرهای پنبهای و شاد شد. دیگر خبری از ابرهای رشتهای نیست. ابرها یکی پس از دیگری جای هم را میگیرند. فرصتی برای تعلل نیست. بلند میشوم. پردهی اتاق را کنار میزنم تا قاب بزرگی را از ابرها داشته باشم.
بعد به ذهنم رجوع میکنم. همهی کارهایی را که باید انجام بدهم، همهی هدفهایی را که باید دنبال کنم، همهی مسیرهایی را که باید بروم، توی یک دفتر یادداشت میکنم. روبهروی هرکدام یک ابر میکشم. یک ابر آبی توخالی تا یادم بماند که هروقت آن کار را انجام دادم، ابر را رنگ کنم. از تصور اینکه آسمان دفترم پر از ابرهای آبی خواهد شد خندهام میگیرد.
دفترم را یکجای مخصوص، جایی که در تمام طول تابستان جلوی چشمم باشد، میگذارم. بعد دست به کار میشوم. شروع میکنم به انجامدادن اولین آنها. احساس میکنم ابرهای توی دفترم آرام و بیصدا حرکت میکنند. انگار این خاصیت ابرهاست که در گذرند. با خودم میگویم تا چشم روی هم بگذاری ابرهای این دفتر، آبی آبی شدهاند.
----------------------------------------------------------------------------------
۱. اشاره به حدیثی از امام علی(ع): فرصت، مانند ابر از افق زندگی میگذرد. مواقعی که فرصتهای خیری پیش میآید، غنیمت بشمارید و از آنها استفاده کنید.
نظر شما