خیلی حرصم درمیاومد که سنم برای فرستادن نوشتههام کم بود. دلم میخواست انشاهام رو پست کنم، اما بابا و مامانم میگفتن باید صبر کنی ۱۲، ۱۳ سالت بشه.
به چشم برهمزدنی روزها گذشت و با ۱۳ ساله شدنم مجوز اثر فرستادنم هم صادر شد. اون روزها تبدیل شدن به چهارشنبهشبهایی که توی اینستاگرام یهویی اسم خودم رو زیر پستهات دیدم و کیف کردم و دلم غنج رفت برای دوستیمون. خوشحالیهای پنجشنبه با هیچی عوض نمیشه. پنجشنبهای که چیزی از من توی دلت نباشه، انگار یه چیزی کم داره.
روزهای بچگی تبدیل شدن به روزهایی که خاطرههای دوچرخهایاش توی ذهنم و روحم و قلبم باقی میمونن و میشن تیکهای از کیک شکلاتی نوجوونیام. همهی چیزهایی که برام فرستادی، تا وقتی زنده باشم، توی کارتنِ رنگیرنگی نوجوونیام یه جای دنج و مخصوص داره؛ جایی که عقل هیچ مورچه و کرمی بهش نمیرسه.
تصویرگری و متن: متینه خداوردی، ۱۷ ساله از تهران
رتبهی سوم مسابقهی «برای دل دوچرخه»
ذوقزدگی برای گرفتن جایزه
اولین باری که در مسابقهات شرکت کردم، نمیدانستم برای برندهها جایزه میفرستید. برای دیدن اسمم در دوچرخه خیلی شادی کردم؛ اما یک شب، بعد از شام، از پستبانک محل به تلفن همراه پدرم زنگ زدند که یک بستهی پستی از روزنامهی همشهری برایتان آمده است.
تا پدرم برود و برگردد، هزار بار با خودم فکر کردم چه چیزی در آن بسته است. وقتی آن بستهی بزرگ را در دست پدرم دیدم، چشمهایم داشت از کاسه بیرون میآمد!
هنوز هم با رسیدن بستههایی از طرف تو همانقدر ذوقزده میشوم. پیکسلم به خاطر هوای مرطوب اینجا کمی زنگ زده، اما نگهش میدارم تا وقتی میآیم دفترت، به لباسم وصلش کنم.
همیشه باتو رکاب خواهم زد. دوستدار همیشگی تو.
عکس و متن: صبا نوزاد، ۱۷ساله از رشت
رتبهی سوم مسابقهی «برای دل دوچرخه»
واسهی همهچی ممنون
یه هفتهی کسلکنندهی دیگه هم تموم شد. تمام فرمولهای شیمی تو ذهنم فریاد میکشیدن و از چشمهام مسئلههای ریاضی رو میشد خوند. بیحوصله، درحالیکه مقنعهام رو صاف میکردم، به تابلوی بالای سرم نگاه کردم. «دبستان دخترانهی نیکی» آستین مانتوم کشیده شد. به چشمهای معصومش زل زدم، به چشمهای خواهرم. امسال کلاس اول بود. حیف که تابهحال هیچی نخونده بود تا بگه سواد دارم. چون میترسید، میترسید مسخرهاش کنن.
- آجی من خسته شدم. بریم؟
دستهای کوچیکش رو توی دستهام فشار دادم و به سمت خونه رفتیم. در رو که باز کردم، بوی قرمهسبزی دماغم رو نوازش کرد. نگاهی به میز انداختم. روزنامهای رنگی روی میز بود و کلمهی «دوچرخه» میدرخشید. رامیلا دوچرخه رو از روی میز برداشت، چند لحظه بهش خیره شد. به سختی زمزمه کرد: دو... چَ.. ر... خه...
قطرههای اشک روی گونهام میغلتید. ممنون دوچرخه! واسهی همهچی ممنون!
روناک دارایی،۱۴ساله از تهران
رتبهی سوم مسابقهی «برای دل دوچرخه»
قرص امید و انگیزه
پنجشنبه صبحها از مامانم پول میگیرم، صبحانه خوردهنخورده ساک تکواندو را برمیدارم و به سمت باشگاه میروم. سر راه، به دکهی روزنامهفروشی که میرسم، لبخندی تمام صورتم را پر میکند. صدای دوچرخه است. صدای دورگهاش را میشنوم: «پریسا بیا، چرا اینقدر دیر کردی؟» به طرفش میروم. چهقدر در این هفته دلم برایش تنگ شده. شعرم را که روی جلد میبینم، دلم میخواهد از خوشحالی بال دربیاورم. میخواهم جیغ بکشم، اما خب، توی خیابان که نمیشود.
در باشگاه از همهی حریفهایم میبرم. استاد با تعجب نگاهم میکند: «دلیل این همه پیشرفت چیست؟»
با لبخند میگویم: «دوچرخه!»
به من زل میزند و من ادامه میدهم: «دوچرخه نشریهی نوجوانها، قرص امید و انگیزه است. با او که همرکاب شوی، دیگر دلت نمیخواهد از ترکش پیاده شوی. دوست داری آنقدر بروی، تا به قلهی آرزوهایت برسی.»
سرم را میچرخانم. همه به من خیره شدهاند. یکی از آنها میگوید: «از هفتهی دیگر ما هم با یک دوچرخه به باشگاه میآییم.»
صدای خنده باشگاه را پر میکند.
سالها از این ماجرا میگذرد. حالا دیگر دوچرخه رفیق و دوست همهمان شده و مثل یک پزشک به همهمان امید و انگیزه و عشق به زندگی میدهد.
تصویرگری و متن: پریساسادات مناجاتی
۱۶ساله از کرج رتبهی سوم مسابقهی «برای دل دوچرخه»
پس روزنامه کو؟
برای خرید همشهری به دکهی روزنامهفروشی رفتم. در راه برگشت یکدفعه دنیا دگرگون شد. به خودم که آمدم، دیدم من به پشت روی زمین یکطرف و روزنامه هم طرف دیگر. به اطراف نگاه کردم تا ببینم کسی حواسش به من هست یا نه. دو خانم و چندتا از مغازهدارها نگاهم میکردند. لبخندی که مصنوعی بودنش بیداد میکرد، تحویلشان دادم. نمیدانستم به زمستان بدوبیراه بگویم، به خودم که زیر پایم را نمیبینم یا به چکمههای لیزم. خودم را جمع کردم و تو را برداشتم و نمیدانم چهطور به خانه رسیدم. در را که باز کردم، مادرم به دستم زل زده بود: پس روزنامهها کو؟
فاطمه حبیبنژاد،۱۶ ساله از تهران
رتبهی سوم مسابقهی «برای دل دوچرخه»