یک مجله دیگر هم بود که اسمش دوچرخه بود. پدرم میگفت مال نوجوانهاست و من نوجوانی را آیندهی دوری میدیدم که به این زودیها قرار نبود به آن برسم.
بزرگتر که شدم، دیگر مطالب سهچرخه برایم خیالانگیز نبود. تا اینکه یک پنجشنبه، جاذبهی عجیبش مرا بهسمت خود کشید و ناخواسته سراغش رفتم؛ وقتی از دیدن مطالب و تصاویرش لذت بردم، فهمیدم کهدیگر نوجوانم.
از آن موقع من و دوچرخه با هم دوست شدیم؛ یک دوستی نهچندان قدیمی ولی صمیمی، خیلی هم صمیمی. آخر آدم چه دوستی میتواند پیدا کند، بهتر از کسی که با او طعم شیرین نوجوانی را چشیده است؟
عکس و متن: زهراسادات حسنزاده
۱۶ ساله از قم، رتبهی سوم مسابقهی «برای دل دوچرخه»
مثل شوق همراهی
لایق شیرینترین و هیجانانگیزترین خاطرهها هستی. لایق اینکه سر راه، جلوی دکهی روزنامهفروشی، بایستیم و سراغت رو بگیریم، حتی اگه دیرمون شده باشه و مجبور بشیم دنبال اتوبوس بدویم. لایق وقتی که با دستهایی لرزان، صفحههات رو ورق بزنیم و با دیدن اسممون از خوشحالی تا یک ماه توی هپروت سیر کنیم.
من شانس اینکه این خاطرات رو با تو بسازم نداشتم، ولی از پنجسال پیش که به جزئی از سالهای نوجوونیام تبدیل شدی، هر هفته در انبوه روزنامههای خونهی مادربزرگ دنبالت میگردم و جلدهای رنگارنگ و لوگوی آشنات همراه با صدای سماور و چای و دیوارهای آبی حس آشنا و دلپذیر خونهی مادربزرگ رو برام تداعی میکنن.
تو همراه من بزرگ شدی و تغییرات نوجوونیام رو که مثل جزر و مد میآن و میرن، نظاره کردی، ولی خودت تغییر نکردی و همیشه دوست شاد و وفادار موندی که جرقهی نوشتن رو توی ذهنم زد و هیچوقت نذاشت خاموش بشه.
همهی لحظاتی که آخر هفتههام رو با خوندن چندبارهات سپری کردم، خاطراتی است با طعم ترش و شیرین، به رنگ زرد خورشیدی با صدای زنگ سرخوشانهی دوچرخه.
حورا امیری، ۱۷ساله از کرمان
رتبهی سوم مسابقهی «برای دل دوچرخه»
دوست روزهای بیحوصلگی
ماجرای آشنا شدنم با تو به روزهای بیحوصلگیام برمیگرده. روزهایی که کتابی برای خوندن نداشتم و میرفتم سراغ همشهری. اول اون چهار تا خبر کوچولو رو توی صفحهی آخر میخوندم، .بعد میگشتم ببینم چیز جالب دیگهای پیدا میکنم یا نه. یه روز یهو یه چیز جذاب از لای روزنامه پرید بیرون. تو بودی دوچرخه جونم!
تو چیزهایی رو بهم هدیه دادی که حتی نمیدونستم دوستشون دارم. کمکم تشویقم کردی بنویسم. بهم جرئت دادی. گفتی منتظر آثارت هستم. اگه خوب مینوشتم بهم جایزه میدادی.
خبرنگار شدنم مثل رسیدن به خوان هفتم بود،. از بس فرستادن آثار رو عقب میانداختم. تا اینکه دیو سپید تنبلی رو شکست دادم. کارت خوشگل خبرنگاری دوچرخه یکی از شیرینترین موفقیتهای زندگیمه.
انشاالله هیچوقت مجازی نشی و یه روزی به همهی نوجوانها چشمک بزنی.
دوست (مخفف) تو، نیکیسادات از تهران
رتبهی سوم مسابقهی «برای دل دوچرخه»
با افتخار خبرنگار افتخاری هستم
هرچه فکر میکنم تو بودی و بودی و بودی. قبل از اینکه کلاس اول بروم... فکر کنم نبودی. نه! آنموقع هم بودی. سواد نداشتم، اما دیدن عکسهای رنگیات میان دنیای خاکستری بزرگترها صفایی داشت. باید قدردان پدربزرگم باشم که مرا با تو آشنا کرد.
صبح پنجشنبه همیشه خانهی پدربزرگ بودیم. مادربزرگم که عادتم را میدانست، قبل از اینکه بگویم، تو را تحویلم میداد.
کمی که بزرگتر شدم، فهمیدم آثار نوجوانها را چاپ میکنی. دست به قلمم بدک نبود، اما هیچوقت برایت چیزی نفرستادم. در باورم نمیگنجید روزنامهای آثار نوجوانها را چاپ کند. اعتماد به نفسم هم پایین بود و میترسیدم چیزی بفرستم، تو چاپ نکنی و به برجکم بخورد و دیگر اینکه باید آثار را پست میکردیم و برایم سخت بود. تا اینکه بازار فضای مجازی داغ شد. برای اولین بار دل را به دریا زدم و شروع کردم. یکی... دوتا... سهتا... هیچکدام از آثارم چاپ نمیشدند، اما همچنان میفرستادم.
دوازدهمین اثرم چاپ شد. کمکم جرئت پیدا کردم تا فرم خبرنگار افتخاری را پر کنم. اولین سال پذیرفته نشدم، اما دومین سال وقتی اسمم را میان خبرنگاران افتخاری دیدم، از خوشحالی تا خانه دویدم و هماکنون با افتخار، خبرنگار افتخاری هستم.
اما این افسوس دست از سرم برنمیدارد که کاش زودتر جرئت پیدا میکردم، چون تا سه، چهار سال دیگر مخاطب اصلی دوچرخه نیستم و وارد دورهی جوانی میشوم.
خوشحالم که دوستیمان یازده ساله شده و خاطراتمان زیاد. درخت دوستیمان سرسبز دوچرخه جان!
عکس و متن: زهرا فتحاللهی
۱۶ ساله از تهران
رتبهی سوم مسابقهی «برای دل دوچرخه»