فروشنده گفت: «چی میل دارین؟»
گفتم: «خبرنگارم. برای گزارش مزاحم شدم.»
با احترام گفت: «بهبه! کدوم روزنامه؟»
گفتم: «هفتهنامه.»
گفت: «هرچی، اسمش چیه؟ کیهان یا اطلاعات؟»
گفتم: «دوچرخه.»
اخمهایش را به هم کشید: «ما رو گرفتی اول صبح؟»
گفتم: «نه آقا، این چه فرمایشیه؟»
گفت: «یه بار دیگه بگو.»
گفتم: «دوچرخه.»
بلافاصله گفت: «سبیل بابات میچرخه!»
من که انتظار این برخورد را نداشتم، داد زدم: «سبیل بابای خودت میچرخه!» و پا به فرار گذاشتم!
نفسزنان خودم را به چند خیابان بالاتر رساندم. مغازهی لباسفروشی توجهم را جلب کرد. رفتم و خودم را معرفی کردم.
فروشنده با تمسخر گفت: «پسرجان، خبرنگارها ضبط صوت دارن، دوربین عکاسی و فیلمبرداری دارن، کارت خبرنگاری دارن، تو دیگه چهجور خبرنگاری هستی؟»
گفتم: «حرفهای نیستم. خبرنگار افتخاریام، با یک برگ کاغذ و خودکار هم میشه خبر تهیه کرد.»
گفت: « نخیر، نمیشه! برو هروقت حرفهای شدی بیا!»
چارهای نبود. از خیرش گذشتم. به مغازههای مختلفی سرک کشیدم، اما هیچکس مرا به رسمیت نشناخت! ظهر شده بود، خسته و گرسنه، ساندویچی خریدم و خودم را به پارکی رساندم.
بهادر امیری خبرنگار افتخاری آن سالها، از کرمانشاه
برگزیدهی مسابقهی «برای دل دوچرخه»
مـا ۱۴ نـوجـوان طـلایی
چه کسی باور میکند من همان نوجوان این شکلی (دوچرخهایها میدانند چه شکلی) سالها قبل هستم؟ چه کسی باور میکند نوشتن خلاصهای دربارهی «افسانههای ایرانی» من را به مرحلهی اول، دوم و نهایی داوری کتاب سال نوجوانان کشور برساند؟ چه کسی باور میکند من، همین منِ کوچک شهرستانی، روزی روزگاری با آن کاپشن کرم رنگ که همهی دوچرخه طلاییها داشتیم، روی سن تالار رودکی بایستم برای دادن هدیه به مترجم کتاب هری پاتر و زندانی آزکابان، خانم ویدا اسلامیهی نازنین؟
ما تمام آن سالها با دوچرخه طلایی قد کشیدیم، رکاب زدیم، نوشتیم و دوست پیدا کردیم.
بعد از آن مراسم با آزاده و نسرین و ناهید در شیراز و کاشان و اصفهان دوستی عمیقی ساختیم و هزاران نامه برای هم فرستادیم و الآن به لطف دنیای مجازی، هنوز با هم هستیم، هر چند دور از هم باشیم.
این روزها مجیب کامیاب و عمار خرمآبادی را هم جستهام و کمر همت بستهام هر ۱۴ داور نهایی را پیدا کنم.
ما داوران طلایی هستیم؛ ۱۴ نوجوان که به شکلی اعجازآور، پرتاب شدیم وسط جدیت کلمات.
دوچرخه همسفر مهربان من بود برای رکاب زدن در دشت دانایی، در روزهایی که به کلمات دل بسته بودم. آن روزها فریدون عموزادهخلیلی فرمان این دوچرخهجان را داد دست ما، تا دل بدهیم به کلمهها و نگاههای مهربانی که شیوا حریری بود، مناف یحییپور بود، حدیث لزرغلامی بود و دهها نام دیگر...
بمانید، رکابزنان، برای من، برای ما، برای فرداها...
چهقدر نوشتن با چشمان خیس سخت است!
فرینوش اکبرزاده
خبرنگار افتخاری آن سالها از تبریز
برگزیدهی مسابقهی «برای دل دوچرخه»
پـرواز!
آن روز صبح، همان صبحی که کلاغها مشغول قیلوقال بودند و بچهها مشغول کار، علی نامور، آرامآرام طرح میزد.
این پرندهها یادگار آن روز هستند؛ شاید آخرین طرحهای این هنرمند!
یادش سبز و پرآواز!
آن صبح زود
سالهاست پارک لاله را خیلی دوست دارم. از همان صبح زودی که دنبال رفقایم میگشتم و یکدفعه علی مولوی را دیدم که از روبهرو میآید. آن طرفتر تهمینه حدادی برایم دست تکان میداد و کمی بعد مرد بلندقامتی را دیدم که تیشرت و پیراهن سفید و کفشهای کتانی تمیزی داشت. بهم نخندیدها، آن روز آنقدر به من خوش گذشت که هنوز، حتی از دیدن موقعیت پارک لاله در نقشهی تهران کیف میکنم!
نمیدانستم میخواهیم چهکار کنیم. نمیدانستم ناهار ساندویچ داریم و قرار است وقتی خسته شدیم، دور هم بنشینیم و مشاعره کنیم. نمیدانستم چرا از خانه کتاب قیصر امینپور را آوردهام، اما موقع مشاعره کلی از روی «دستور زبان عشق» تقلب کردم و همهی بچهها خندیدند. بیشتر از تقلبم، بیتهای مندرآوردیمان خندهدار بود.
قرار بود ویژهنامهی روز جهانی نوجوان را تهیه کنیم. ما را به گروههای گزارش، داستان و تصویرگری تقسیم کرده بودند. دلم میخواست نقاشی کنم، اما در گروه گزارش بودم. از دور میدیدم همان مرد بلندقامت چهطور با انگشتهای کشیدهاش قلم دست گرفته و دارد از ایدههای تازه صحبت میکند.
چند روز بعد از آن صبح زود، وقتی رفته بودم انجمن نویسندگان کودک و نوجوان، علیاصغر سیدآبادی از در آمد و با تأسف گفت: «علی نامور رفت.» تازه نام علی نامور را دانستم. صاحب همان کتانیهای تمیز که از دور شبیه شعر سهراب بود. چه حالی پیدا کردم از اینکه نتوانستم بروم جلو و به او سلام کنم. نتوانستم بگویم چهقدر از نقاشی کشیدن لذت میبرم. به او هیچ حرفی نزدم، اما علی نامور را دقیقتر از هر گزارشی در دفتر خاطراتم نوشتم: مردی که آهسته آمد، کلاغهای شلوغ پارک لاله را نقاشی کرد و با همان کتانیهای سفیدش، مثل برق از پیش چشمهای ما گذشت.
الهه صابر
خبرنگار افتخاری آن سالها از تهران
برگزیدهی مسابقهی «برای دل دوچرخه»