دوچرخهی مورد علاقهام را از روی تخت بر میدارم. چرخهایش زردند و بدنهاش قرمز. دو سال و نیم است که به همین شکل باقی مانده است، بدون هیچ تغییری.
از او میپرسم: «این دوچرخه تغییر نکرده است. بهخاطر همین، من همواره او را دوست میدارم. آدمها تغییر میکنند، اینطور نیست؟»
او به گل خود آب میدهد و میگوید: «بله، تغییر میکنند. غیرممکن است که تغییر نکنند. اما انسانها یکدیگر را با وجود تغییراتِ هم دوست میدارند.»
حرفهای او برایم عجیباند، به او میگویم: «اما آدمها وقتی تغییر میکنند که دیگر خودشان نیستند. اگر دوچرخهی من تبدیل به شیء دیگری بشود، باز هم او را دوست خواهم داشت؟»
او لبخند میزند. سرم را نوازش میکند. میگویم: «میدانم، آدم آدم است، فرق دارد، یعنی...»
- اگر من آب بروم و اندازهی یک جوجه بشوم، باز هم مرا دوست خواهی داشت؟
- بله، آنوقت میتوانم با خیال راحت تو را در آغوش بگیرم.
- اگر بهاندازهی یک قاره بزرگ شوم، چه؟
- آنوقت تو مرا در آغوش خواهی گرفت.
- اگر سرخ شوم؟ نه، زرد! نه، اگر رنگ به رنگ شوم؟
- باز هم تو را دوست خواهم داشت.
- اگر به یک غار، درون جنگلی تار تبدیل شوم؟
- درون تو پناه خواهم گرفت، اینروزها سخت تنهایم.
- اگر بالهای یک پرنده، گردن یک زرافه و پاهای یک قورباغه را داشته باشم، بخزم، شنا کنم، راه بروم و پرواز کنم، آنزمان چه؟
- آنوقت مرا به هرجا خواهی برد، مگر میشود دوستت نداشته باشم؟
او لبخند میزند و برمیخیزد.
به دوچرخهی خود خیره میشوم. بعد به او میگویم: «اما اگر باز هم تغییر کنم، آخر اگر این تغییر باعث شود آدم دیگری بشوم و دیگر نخواهم تو را دوست داشته باشم چه؟»
- آنوقت من هم آنقدر تغییر خواهم کرد تا دیگر تو را دوست نداشته باشم. درد نمیتواند زنده بماند، میتواند؟»
باورم نمیشود، میگویم: «اما مگر همواره دوستم نخواهی داشت؟»
به سمت باغ میرود. با صدای نرمی میگوید: «تغییر کنم، تغییر کنی، شاید، نمیدانم.»
تصویرگری: محیا ترکمان