سید مهدی شجاعی که به عنوان نویسندهای توانمند در قالب داستان کوتاه شناخته شده، این بار هنر خود را در رماننویسی به نقد میگذارد. سیر داستان زیبا و پر کشش است. اگرچه برخی وقایع را میشود از پیش حدس زد؛ ولی این چیزی از وزن داستان کم نمیکند. فصلها هر کدام به قاعده نوشته شدهاند، که کمتر از این از شجاعی انتظار نمیرفت. ولی در طرح کلی رمان نقطههای تاریک و مبهمی هم دیده می شود. نقطههایی که گاه به مضمون اصلی رمان ضربههای جدی میزند.
شخصیتها، اگرچه غالبا شخصیتند و نه تیپ ــ که این هم از خصایص داستانهای کوتاه اوست ــ خوب از بین کلمات بیرون کشیده شدهاند؛ ولی در این بین، یکی دو نفر با بیمهری نویسنده مواجه میشوند و انگار از میان تاریکی سر بر میآورند و یا در نیمهی راه رها میشوند؛ بدون هیچ رد پایی.
مثلا "خدیجه" یا همان "مش خجه" زنی ست که به عنوان یکی از سالکان گمنام الهی، شناسانده میشود. این زن، سه سال، به عنوان همسر کمال در کنار او و زینت زندگی میکند و قاعدتا باید در این سه سال ناگفتههای زیادی برای خواننده داشته باشد. ولی نه تنها کلمهای در این باره از خودش یا کمال نمیشنویم، که مرگش هم به راحتی توسط کمال پذیرفته میشود و فقط یک جملهی نیمبند از کمال به گوش میرسد که "به حال خودم گریه کردم که چرا دیر متوجه او شدم و چرا طی سه سال زندگی در کنار مش خجه، درسی از کلاسش نگرفتم." و البته این جمله نه چندان دردناک در نامهای درج شده است که با شوخی کمال و زینتالسادات تمام میشود.