مثل این است که به سفر رفته باشی. به جایی رسیدهای که آن را نمیشناسی. توقف میکنی تا استراحت کنی. بعد به مسیر نگاه میکنی. مسیرت پر پیچ وخم است. حتی پیچ بعدی را هم نمیبینی. از خودت میپرسی انتهای این راه کجاست؟
میپرسی تا کجا ادامه دارد؟ میپرسی چهقدر طول میکشد تا برسم؟ راه پر پیچ و خم مبهم است و دهها سؤال برایت به جا میگذارد. حتی اگر مسیر صعبالعبور باشد، شاید از رفتن پشیمان شوی. شاید با خودت فکر کنی هیچ معلوم نیست انتهایش چه میشود.
مثل این است به سفر رفته باشی. نه تنها راه را میشناسی، جاده را هم میبینی که صاف و مستقیم ادامه پیدا کرده. انتهای راه را نمیبینی، اما همهجای مسیر آشکار است. میدانی فقط باید مستقیم بروی. دیگر برایت آنچنان مهم نیست که چهقدر زمان میبرد. چون میدانی انتهایش کجاست. میدانی راه هموار است و هیچ خطری تهدیدت نمیکند. پس با خیال راحت ادامه میدهی.
دبیر دینی بارها گفته بود زندگی در این دنیا مثل یک سفر است. بارها شباهتهای زندگی و سفر را برایمان گفته و من دیگر همهی آنها را از حفظ هستم. این تشابه جور عجیبی به دلم نشسته است. آخر هرچه بیشتر فکر میکنم شباهتهای بیشتری کشف میکنم.
رفته بودیم سفر که یکی دیگر از شباهتها را کشف کردم. اینکه مسیرهایی که در زندگی طی میکنیم شبیه به جادههایی است که در سفرها از آنها میگذریم.
خودش گفته راهی مستقیم به سوی او وجود دارد. راستش من مسیرهای مستقیم را به پر پیچوخمها ترجیح میدهم. چون یکجورهایی انتهایش را میبینم و میدانم به کدام سو میرود. راه پیچ نمیخورد که چیزی آن پشت از چشمم پنهان شود. همهجا روشن و پیداست. راه راست، مرا مطمئنتر میکند.
البته در سفرهایمان همیشه راه مستقیم وجود ندارد. گاهی تنها میشود از راه پر پیچوخم گذشت و بس. اما در مسیرهای زندگی همیشه یک راه مستقیم وجود دارد و آن راه اوست. پس حتماً در کنار آن همه شباهت، این تنها تفاوت مسیرهای سفر با مسیرهای زندگی است.
مسیر رو به او نهتنها مستقیم است که آشنا هم هست. مسیر او مسیری است که پیش از این انسانهای بسیاری از آن عبور کردهاند. مسیری مستقیم که قبل از من آدمهایی دیگر آن را طی کردهاند، باید بهترین مسیر برای ادامهی سفر زندگی باشد.