شبهای تابستان فرصت خوبی برای شازدهکوچولو شدن است. میتوانم کتاب شازدهکوچولو را از قفسهی کتابهایم بردارم و برای هزارمین بار بخوانم. بعد چیزهای کوچک تازهای کشف کنم که پیش از این، از چشمم دور مانده بودند. بعدش ذوق کنم و در دلم از این کشفهای کوچک احساس خوشی کنم.
اصلاً آدم باید گاهی بیخیال همهی درسها و دغدغهها، بیخیال همهی نگرانیها برای آینده و بیخیال روزهای سخت و غمگینی بشود که از سر گذرانده. بعد رو به آسمان شب دراز بکشد و آن بالا را تماشا کند. بعد پشت هم خیال ببافد و به ستارهها و سیارههای بسیاربسیار دور سفر کند.
حالا دوباره شبهای تابستان از راه رسیدهاند. حالا میشود رو به آسمان دراز کشید و بدون هیچ نگرانی برای صبح زود بیدار شدن، دقیقهها و حتی ساعتها آسمان را تماشا کرد. دیدهای وقتی شروع به خیالپردازی میکنی، از کجا به کجا میرسی؟ مثلاً داری به آسمان فکر میکنی که میبینی سرت پر از ایدههای تازه برای نوشتن داستانهای کوتاه شده است. اصلاً همین خوب است. همین که با تماشای آسمان خیالت را پر میدهی و سر از رؤیاهایی بیشمار درمیآوری.
- حال خوب شازدهکوچولو
برای نمیدانم چندمین بار کتاب شازدهکوچولو را خواندم و آن را کنار دستم گذاشتم. گذاشتم نزدیکم بماند تا همچنان بوی آن گل سرخ و بائوباب سبز و تنومند را از لابهلای صفحههایش بشنوم. گذاشتم نزدیکم بماند تا حال خوبِ از این سیاره به آن سیاره رفتنهای شازدهکوچولو به من هم سرایت کند.
بعد چشمهایم را بستم. نسیمی شروع به وزیدن کرد. در خیالم شازدهکوچولو را میدیدم که شالگردن زرد زیبایش در نسیم تکان میخورد. موهایش در باد مواج شده بود و چشمهایش را ریز کرده بود و داشت به نقطهای دوردست نگاه میکرد؛ مثل همیشه.
راستی شازدهکوچولو در نقاشیهایش به چهچیزی نگاه میکند؟ به ستارهای در نزدیکی سیارهاش؟ به دنبالهداری که دارد آرزویش را برآورده میکند؟ و یا به تکهای از آسمان که از بارش شهابها مثل روز روشن شده است؟ شاید هم آن بالا راهی و روزنهای یافته بود. راهی که به خانهی تو میرسد.
- نردبانهای آسمان
چند وقت پیش در یک کتاب نجومی خواندم بافاصلهی خیلیسالِ نوری، جایی در فضا که شاید هیچوقت نتوانم تصورش کنم، ستونهای بلندی وجود دارد. بعد فکر کردم چهقدر بلند؟ از آنهایی که هرچه سرت را بالا میگیری نمیتوانی انتهایش را ببینی؟ از آنها که از تصور بالا رفتن از آن ته دلت خالی میشود؟ اصلاً چرا چنین ستونهایی در آسمان وجود دارد؟ آنقدر در موردشان خواندهام که بدانم جنسشان از گاز است. برای همین نمیشود از آنها بالا رفت. اما حالا دلم میخواهد خیالم را پر بدهم. دلم میخواهد فکر کنم آن ستونها نردبانهای آسماناند. باید از آنها بالا رفت. حتماً آخرش به خانهی تو میرسد.
میدانم این تصور، بسیار کودکانه است، میدانم چنین چیزی برای ذهن من خندهدار است، اما اینبار تصمیم گرفتهام فکر کنم آن ستونها به خانهی تو میرسند. اینبار بیشتر از آنکه چنین فکری مرا به خنده بیندازد، قلبم را از شدت شاعرانهبودن قلقلک میدهد. فکر میکنم تهِ تهِ قلبم این تصویر را خیلی دوست دارم.
- خانهی دوست کجاست؟
باز هم که خیالپردازی کردم! از کجا به کجا رسیدم. من که گفتم شبهای تابستان و تماشای آسمان، خیال آدم را به جاهای دور میبرد. من اینجا روی زمین و رو در روی آسمان دراز کشیدهام، اما در یک چشم بر هم زدن به خانهی تو رسیدم. یادم افتاد که سهراب هم در آسمان سراغ خانهی دوست را میگرفت.* نکند واقعاً خانهای بالای آسمانها داری؟ نکند سهراب هم بالأخره مثل شازدهکوچولو راه خانهی تو را یافت؟ پس راهی به خانهی تو وجود دارد و حالا میدانم این راه هر کجا باشد، از خیالپردازی دربارهی آسمان شروع میشود.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
* اشاره به سطرهایی از شعر «خانهی دوست کجاست؟»، اثرِ سهراب سپهری: «در فلق بود که پرسید سوار/ آسمان مکثی کرد...»
نظر شما