اصلاً بهترین بازی همان دنبال هم دویدنهاست. اینکه از ترس باختن باعجله بدوی و بعد چنان به خنده بیفتی که دیگر نتوانی ادامه بدهی.
هیچ فصلی به اندازهی تابستان با شتاب نمیگذرد. تابستان بازیگوش است. انگار بیوقفه میدود. باد میشود و در یک چشم بر هم زدن همهی سبزهزار را به حرکت درمیآورد. باران میشود و در یک لحظه ارتفاعات کوهستان را خیس میکند. خورشید میشود و روی زمین میدود و یکباره میبینی تا جایی که چشم کار میکند، آفتاب تابیده است.
تابستان بازیگوشتر میشود. پا در کفش زمان میکند و حرکت عقربهها تندتر میشود. تابستان با روشنایی همدست میشود. ساعتهای بیشتری از روز را به روشنایی میدهد. شبها کوتاه میشوند و روزها بلندتر. اینطور است که تابستان به ما ارفاق میکند؛ چون میداند دارد با عجله میدود و ما باید بتوانیم کارهای بیشتری انجام بدهیم.
تابستان به خوابهایت سرک میکشد. خوابیدهای و ظهر دنبالهدار را خواب میبینی. تابستان خوابهایت را قلقلک میدهد، ریز میخندد و از صدایش بیدار میشوی. از خودت میپرسی صدای چه بود؟ و بعد فکر میکنی شاید صدای پرندهای بود که از کنار پنجره گذشت. و شاید هیچوقت ندانی صدای خندهی تابستان بود که در خوابهایت پیچید.
تابستان به خوابهایت سرک میکشد تا بلند شوی. نخوابی و کاری انجام بدهی. چه کاری؟ لابد همان کارهایی که پیش از رسیدن این روزها با خودت قرار گذاشته بودی انجام بدهی.
در تابستان باید دوید. دویدنی نه برای خودِ دویدن. برای آگاهشدن، برای به یاد آوردن، برای دانستن. از همان دویدنهایی که به دل سهراب افتاده بود که گفت: «و چنان بیتابم/ که دلم میخواهد/ بدوم تا ته دشت/ بروم تا سر کوه/ دورها آوایی است که مرا میخواند.» ظهر تابستان بود که هوای دویدن به دل سهراب افتاد.
اصلاً شاید تابستان رازی در دلش دارد. رازی که مثل آفتابش گرم و دنبالهدار است. و باید دوید، شاید تا انتهای دشت و یا شاید تا سر کوه. باید دوید و تا پیش از اینکه تابستان تمام شود، از رازش آگاه شد.