خلاصه اینکه ساعت درست کار میکرد، بیاینکه هیچ کدام از قطعههایش عیب و ایرادی پیدا کند یا لحظهای از کار بایستد. دیگر داشت باورم میشد که ترکیب و بدنهی ساعتم جاودانه و فناناپذیر است.
اوضاع همینطور بود تا این که یک روز یا درست بگویم یک شب، ساعت از دستم افتاد. این اتفاق، نشانهی شوم وقوع یک فاجعه بود.
پس از مدتی، بالأخره من بر خودم مسلط شدم، خونسردیام را دوباره به دست آوردم و هرطور بود، توانستم وسوسههای اهریمنی و فکرهای بد را از خود دور کنم.
منتها برای این که کاملاً مطمئن شوم که اتفاق ناگواری نیفتاده، ساعتم را پیش مشهورترین ساعتساز شهر بردم.
او ساعت را از دستم گرفت و با دقت زیادی آن را معاینه کرد و اینطور تشخیص داد: «ساعت شما ۴۰ دقیقه عقب مانده است.»
هرچه تلاش کردم به او بقبولانم که ساعتم تمام عمرش کاملاً منظم و دقیق بوده و حالا هم درست و دقیق کارمیکند، فایدهای نداشت. ساعتساز سر حرفش ایستاد و اصرار داشت مرا قانع کند که ساعتم ۴۰ دقیقه عقب مانده و چارهای جز این نداریم که پاندول آن را تنظیم کنیم.
بالأخره با اینکه من مرتب پاهایم را به زمین میکوبیدم و التماس میکردم که ساعت بیچارهام را به حال خود بگذارد، ساعتساز با خونسردی تمام، کار خود را کرد.
همانطور که انتظار میرفت ساعتم به حرکت عقربههایش سرعت داد و حالا هر روز کمی جلو میافتاد. بعد کمکم متوسط سرعتش بالا رفت و در یک هفته به تب دویدن دچار شد. آنوقت نبضش ۱۵۰بار در دقیقه میزد و بعد از دو ماه بهترین ساعتهای شهر را هم پشت سر گذاشت و ۱۳روز از همهی روزنامههای منطقه جلو افتاد.
البته جانم برایتان بگوید این که چیزی نیست، کمکم ساعتم چنان سرعت گرفت که دیگر هیچ کس به او نمیرسید و هرچند هنوز ماه مهر از مردم خداحافظی نکرده بود، ساعتم در آذرماه سیر میکرد و از زیبایی برفهایی که باریده بود، لذت میبرد.
با سرعتگرفتن حرکت عقربههای ساعت، کار من زار شد. براساس وقتی که ساعتم نشان میداد وقت پرداخت اجاره خانهام جلو افتاد و همهی قسطها و قرضهایم را باید زودتر میپرداختم. تمام کارهایم را هم باید زودتر از آنچه فکر میکردم، انجام میدادم.
بالأخره طاقتم طاق شد و دیگر نتوانستم این وضع را تحمل کنم. تصمیم گرفتم ساعتم را پیش یک ساعتساز دیگر ببرم که آن را درست کند.
این یکی هم طبق معمول از سابقهی مشکلات ساعتم سؤال کرد و پرسید که ساعتم قبلاً تعمیر شده یا نه؟
من هم گفتم که هیچوقت به تعمیر احتیاج نداشته. چنان نگاه پیروزمندانهای به من کرد که ترسیدم.
بعد هم بیمعطلی دل و رودهی ساعت را بیرون کشید. روی چشم راستش یا شاید هم روی چشم چپش، درست یادم نیست، وسیلهی عجیب و غریبی گذاشت و با دقت به دل و روده و چرخ دندهها و همهجای ساعتم خیره شد.
البته خیلی طول نکشید تا مشکل را تشخیص بدهد و بگوید: «ساعت شما باید تمیز شود. سرویس لازم دارد. باید روغنکاری و تنظیم شود تا بعد ببینیم چهکاری میتوانیم برایش بکنیم. بههرحال هشت روز دیگر بیا و ساعت را صحیح و سالم تحویل بگیر.»
من هم همین کار را کردم. یعنی هشت روز تمام بدونساعت به سر بردم و انتظار کشیدم تا بروم و ساعت خودم را با حال خوب و خوش تحویل بگیرم.
بعد از هشت روز که بالأخره تمیزکاری، سرویسکردن، غبارزدایی، روغنکاری و تنظیم دقیق ساعت به سرانجام رسید، به ساعتسازی رفتم و ساعتم را تحویل گرفتم.
حالا دیگر عقربههای ساعت خیلی آرام حرکت میکردند، درست مثل ناقوس کلیسا. منتها زمان زیادی نگذشت که متوجه شدم بعد از اینهمه سرویس و تمیزکاری و غیره، حالا بیشتر از اینکه نظم حرکت عقربههای ساعت به چشم بیاید، فاصلهی زیاد حرکت آنها توجه هربینندهای را به خود جلب میکرد. حرکت عقربهها آنقدر کند شده بود که بیشتر از اینکه آدم را بهیاد کارکردن ساعت بیندازد، ضربههای ناقوس کلیسا را تداعی میکرد.
با شیوه و نظم جدید ساعت، اینبار تأخیرهای من شروع شد. از ساعت حرکت قطارها جا میماندم و وقتی میرسیدم که قطار حرکت کرده بود.
علاوه بر این، براساس زمانی که ساعتم نشان میداد،پرداختهایم دیر میشد. یعنی ساعتم با لطف تمام، دو سه روز بیشتر از آنچه که باید، به من مهلت میداد تا بدهیهایم را بپردازم، البته بیآنکه بتواند کاری بکند که وقت پرداخت بدهیها، سر نرسد یا کاری بکند که جریمهی تأخیر شامل حالم نشود.
حالا کمکم وقتی بقیهی مردم طبق روال با زمان درست جلو میرفتند، من ابتدا در دیروز زندگی میکردم، بعد هم در پریروز و همینطور در روزهای قبلتر، تا اینکه متوجه شدم همه با زمان جلو رفتهاند و من در هفتهی گذشته تنها ماندهام. سرتان را درد نیاورم، مردم از من دور میشدند و من از پشتِ سر، آنها را میدیدم که جلوتر و جلوتر از من میروند.
بهنظر میرسید که من از ته دل، علاقهای به مومیاییهای موزهها پیدا کردهام و سخت میتوانستم در برابر میل رفتن به موزه و دنبالکردن صحبتها، نظرها و تازهترین یافتهها درباره این موضوعها مقاومت کنم.
بالأخره پیش یکی از ساعتسازها برگشتم. تصمیم گرفتم ساعت را جلوی چشم من باز کند. ساعتساز هم خواستهام را پذیرفت و این کار را کرد. منتها کمی که گذشت با صدایی شبیه صدای گویندهای که یک اعلامیهی ترحیم و تسلیت میخواند، اعلام کرد که استوانهی ساعت دچار التهاب شده است؛ التهابی شدید و خطرناک.
البته او قول داد که همهی توان خود را بهکار بگیرد و تلاش کند که در طول سه روز، این التهاب را از بین ببرد تا حال ساعت خوب شود.
این مرحله را هم من و ساعتم پشتِ سر گذاشتیم. ساعت را تحویل گرفتم و خوشحال بودم که بعد از این همه ماجرا، حال ساعتم خوب شده و دوباره دارد دقیق و منظم کار میکند.
اما خوشحالی من چندان نپایید. بعد از ۱۰دقیقه گردش منظم و دقیق، عقربههای ساعت دست در گردن هم انداختند و مثل دو تیغه قیچی یکدیگر را بغل کردند و دیگر حاضر نبودند از هم جدا شوند و طبق روال معمول همهی ساعتها هریک به تنهایی حرکت کند.
با این طرز کارکردن، دیگر بزرگترین فیلسوف و ریاضیدان دنیا هم نمیتوانست با تکیه بر چنین ساعتی، وقت دقیق را که هیچ، وقت تقریبی را حساب کند. ناچار بودم فکری بکنم و راه علاجی برای این درد بیندیشم. هرچه فکر کردم هیچ راهی نداشتم جز اینکه باز هم دست به دامان ساعتسازی چیرهدست و ماهر بشوم.
طبق تشخیص ساعتساز، اینبار اشکال از شیشهی ساعت بود که حرکت دو عقربه را مشکل میکرد. علاوه بر این تعداد زیادی از چرخدندههای آن هم احتیاج ضروری و فوری به تعمیر داشتند.
باز هم تن به دوری از ساعت و سپردن آن به دست ساعتساز برای تعمیر دادم. وقتی زمان تحویلگرفتن ساعت فرارسید، چنین به نظر میآمد که ساعتساز خیلی خوب شیشه و چرخدندهها را تعمیر و ساعت را درست کرده است.
این بار گویی واقعاً ساعتم درست و منظم داشت کار میکرد و همهی عقربهها و چرخدندهها خوب و بهموقع و دقیق و منظم حرکت میکردند.
البته نمیدانم چرا باز هم عمر خوشحالی من از درستشدن ساعت کوتاه بود. بعد از نیم ساعت، انگار چرخدندههای مختلف ساعت از جای درستشان کمی خارج شده و جابهجا شده بودند و همین جابهجایی باعث میشد نه درست حرکت کنند و نه آرام بمانند. گاهی یکی حرکت میکرد و دیگری جا میماند و گاهی وضعیت برعکس میشد.
خلاصه بیشتر از اینکه بتوانم با چنین ساعتی وقت را تشخیص بدهم، از صدای نابههنجاری که از آن به گوش میرسید عذاب میکشیدم. انگار تمام مدت داشتم به وزوز کندوی زنبور عسل گوش میدادم.
در همین حال عقربهها هم با سرعتی که دیگر بهسختی میشد آنها را از هم شناخت، شروع کردند به گشتن روی صفحهی ساعت. حالا آدم بهسختی میتوانست فقط مخلوطی کمرنگ از خطوط و اعداد را ببیند، صفحهی ساعتم تبدیل شده بود به چیزی شبیه تار عنکبوت.
عقربهها ۲۴ساعت شبانهروز را در ششهفت دقیقه طی کردند و بعد ناگهان از حرکت ایستادند و سکوت کامل برقرار شد. از این اوضاع دلم خون بود. با ناراحتی از یک ساعتساز جدید کمک خواستم. این یکی هم با صبر و حوصله و خیلی دقیق، مدت زیادی به معاینهی ساعتم پرداخت.
صبرم دیگر داشت تمام میشده و دلم میخواست سرش داد بزنم که این ساعت را به قیمت ۲۰۰دلار خریده بودم، ولی حالا بعد از بارها تعمیر، هزینهاش دارد از ۳۰۰۰ دلار هم بالاتر میرود و هنوز هم ایراد دارد. اما دندان بر جگر گذاشتم و باز هم ساکت ماندم و صبر کردم.
همینطور که داشتم به ساعتساز نگاه میکردم و او هم غرق کار بود و داشت امعا و احشای ساعتم را به دقت معاینه میکرد، ناگهان او را شناختم. او یکی از همکلاسیهای قدیمیام بود.
این همکلاسی قدیمی من کارهای مختلفی کرده بود. مثلاً او میتوانست میخهای دستگاههای بخار را بزند، ولی آخر این کار چه ارتباطی به ساعت و ساعتسازی داشت؟ نمیدانم. با شناختن ساعتساز جدید، من در این فکرهای خودم غرق شدم و این جنایتکار هم خیلی خونسرد ساعتم را وارسی میکرد تا اینکه بالأخره خیلی محکم و با قاطعیت حکمش را صادر کرد: «این دستگاه بخار زیادی تولید میکند و باید شیر اطمینان آن را همیشه باز بگذاری.»
من هم جوابش را دادم. جوابش ضربهای روی کلهاش بود!
* * *
مرحوم عمو ویلیام، که نور به قبرش ببارد، همیشه میگفت: «اسب خوب تا وقتی خوب است که چموش نشده و لگد نینداخته... ساعت هم تا وقتی بهدرد میخورد که هنوز ساعتسازها دماغشان را توی آن نکردهاند.»
او سؤالی هم طرح میکرد و میپرسید: «همهی اسلحهسازان، مکانیکها، آهنگرها و کفاشهای شکستخورده، به طرف کدام حرفه میروند؟ و جوابی برای سؤالش نمیگرفت. حالا هم هیچکس نمیتوانست چیزی از این قضیه به عمو ویلیام بگوید!»
* نسخهی کوتاهتر این داستان، پیشتر در شمارهی ۱۲ دوچرخه (سال ۱۳۸۰) منتشر شده بود.
تصویرگری: زندهیاد علی نامور