اول که آلبرت، همسترِ بردیا، گم شد بردیا فکر میکرد لابد از قفسش فرار کرده و رفته. اما یک روز خانم آسانسوری بهش گفت که میداند آلبرت کجاست. خانم آسانسوری اسمی بود که بردیا روی سوریخانم، همسایهی واحد روبهرویی، گذاشته بود؛ چون هروقت بردیا سوار آسانسور میشد، سوریخانم هم آنجا بود!
گولاخها همسترِ بردیا را دزدیده بودند، چون عاشق گوشت و پوست همستر بودند و بردیا باید برای پیداکردنش به گولاخستان میرفت.اینها را خانم آسانسوری به بردیا گفت؛ روزی که بردیا کلیدش را جا گذاشته بود و تا مادرش از سر کار بیاید، به خانهی خانم آسانسوری رفته بود.
آنجا خانم آسانسوری گفت که گولاخها موجودات گوشگنده و زشت و بدترکیبی هستند که عاشق گوشت همسترند و همیشه دنبال فرصتی هستند تا بچههای تنها را اذیت کنند و او خودش نگهبانی است که مواظب بچههای تنهاست تا دست گولاخها بهشان نرسد. اما خانم آسانسوری نمیتوانست آلبرت را نجات بدهد و این خود بردیا بود که باید دنبالش میرفت. بعد نوبت شنل و شمشیر شد؛ شنلی که رویش پر از تشتک نوشابه بود وخانم آسانسوری آن را درست کرده بود و بردیا به اجبار آن را پوشید. بردیا اصلاً از شنل خوشش نیامد؛ او لکنت زبان داشت و نمیتوانست حرف ت را راحت بگوید و گفتن کلمه تشتک هم برایش سخت بود. اما خانم آسانسوری یک چیز دیگر هم به بردیا داد؛ شمشیری که سه سال پیش از پدربزرگش هدیه گرفته بود، ولی انداخته بودش دور! بردیا تا آن موقع نمیدانست که این شمشیر، جادویی است.
بردیا با خانم آسانسوری به آسانسور رفتند و خانم آسانسوری دکمهی پارکینگ منفی۲ را سهبار فشار داد و حالا آنها واقعاً جلوی دروازهای بودند که به گولاخستان میرفت.
بردیا در گولاخستان ماجراهای زیادی را از سر گذراند تا آلبرت را پیدا کند. اسب گولاخستانی، گردنش مثل زرافه دراز بود، گوشهایش بلند بود و پوزهاش لاکپشتی! کمی خلوچل هم بود و قولابی، نوعی میوهی گولاخستانی، معتادش کرده بود! یعنی اگر قولابی نمیخورد حالش بد میشد و بردیا را دیگر نمیشناخت. بردیا سوار بر اسب گولاخستانی شد و از دریای آلبالویی رنگ و کوهستان گوش خزوک گذشت تا رسید به کاخ کوتولاخ.
بردیا جای همسترها را پیدا کرد و همهشان را فراری داد. اما در راه برگشت، بردیا که خیلی گرسنهاش شده بود، حرف خانم آسانسوری را فراموش کرد که گفته بود در گولاخستان هیچ چیزی نخورد و یک گاز کوچک از قولابی خورد. اما این بدترین قسمت ماجرا نبود؛ وقتی به در آسانسور رسید کوتولاخ سوار بر هیولایی، ظاهر شد و شمشیر بردیا را از چنگش درآورد.
بردیا وقتی از گولاخستان برگشت و آلبرت را سر جایش دید، فکر کرد دیگر همه چیز تمام شده. اما این تازه اول ماجرا بود؛ گوشهای بردیا در اثر خوردن قولابی بزرگ شده بود و درست در همین زمان خانم آسانسوری هم غیبش زده بود...
* * *
ماجراهای بردیا و گولاخها در جلد دوم و سوم هم ادامه پیدا میکند و مهدی رجبی، نویسندهی این مجموعه گفته است که داستانهای بردیا و گولاخها قرار است در چند جلد دیگر هم ادامه یابد.
تصویرگر این مجموعه رمان مریم محمودیمقدم است که با تصویرگریهای زیبایش، دنیای بردیا و گولاخها را برایمان به تصویر کشیده است. این مجموعه را نشرافق (۶۶۴۱۳۳۶۷) منتشر کرده است.
قیمت جلد اول «شاهزادهی شنل تشتکی» ۱۵هزارتومان، جلد دوم «پیشگوی چشمنقرهای» ۱۷هزار تومان و جلد سوم «هیولای کلمهخوار» ۲۴هزار تومان است.