بلوار اصلی قلعه را به سمت شمال پیش میرویم؛ جایی که بیاغراق مرز بین دارا و ندارهاست. در فاصله کمتر از ۱۰۰ متر به دیوارهای کاهگلی و برج و باروهای ویران شده قلعه عبدل میرسیم. جایی که چندسالی است محل زندگی خانوادههایی شده که از دار دنیا فقط همین آلونکهای محقر، خانههای کاهگلی و کلبههای حلبی دارند و از ترس اینکه مبادا سرپناه خود را از دست بدهند، به کسی اجازه ورود به محلهشان را نمیدهند. اینطور که پیداست، ساکنان قلعه عبدل در این مدت آموختهاند به آدمهای غریبه و تازهوارد فوری اعتماد نکنند و از راز و رمز زندگی خود به کسی نگویند. البته این روحیه آنها چندان هم غیر منطقی نیست. انگار قبلاً لطمههای زیادی از این بابت دیدهاند. یکی از اهالی در اینباره برایمان تعریف میکند که چندمرتبه به جای دریافت کمک و مساعدت برخی افراد، مورد بیمهری قرار گرفته و تا مدتها از مواجهه با مردم فراری بودهاند.
آهسته و قدمزنان به محل زندگیشان نزدیک میشویم. انگار اینجا خاک مرده پاشیدهاند. فضای ظاهری قلعه عبدل، آرام به نظر میرسد، اما وقتی در مسیر خاکی جاده جلو میرویم، سر وصدای بچهها از داخل آلونکها به گوشمان میرسد. در این بین تماشای خانههای دستساز با وسایل دورانداختنی، هوش و حواسمان را میبرد. ناگهان متوجه سگ پاسبانی میشویم که زوزهکنان سمت ما میدود و با سر و صدایی که راه میاندازد، اجازه نمیدهد قدم از قدم برداریم. همان موقع یکی از خانمها سر میرسد و سگ نگهبان را آرام میکند. او تعریف میکند که در این ساعت از روز هیچ مردی در خانهها نیست و فقط خانمها در قلعه حضور دارند. برای همین، مردهای قلعه این سگ را برای نگهبانی و مراقبت از زن و بچههایشان اینجا گماشتهاند.
اینجا شبیه هیج جا نیست
فضای داخل قلعه عبدل که با دیوارهای گاهگلی محصور شده، طور دیگری است. تعداد خانهها به بیش از ۲۰ باب میرسد که همگی مساحت کمی دارند. یکی میگوید که جمعیت قلعه ۴۰ نفر و دیگری اعلام میکند ۵۰ نفر است. یکی از اهالی هم میگوید با احتساب خانوادههای تازهوارد، جمعیت قلعه عبدل از ۷۰ نفر گذشته است. زیر سایه کوتاه خانههای کاهگلی و آلونکهایی که روی جاده خاکی افتاده، لحظهای درنگ میکنیم و با «عزیز خانم» روبهرو میشویم. او با عصای چوبی جلو در آلونک خشتیاش را باز میکند. تهلهجه مشهدی دارد و بعد از سلام و احوالپرسی ما را به منزلش دعوت میکند. میخواهد روی مبلمان مندرس و زهوار در رفته کنج حیاط خانهاش بنشینیم تا از ما پذیرایی کند. لنگه فرشی هم با گلهای شاه عباسی در حیاط میبینیم که وسطش را موریانهها خوردهاند. عزیز خانم گره روسریاش را محکم میکند و از درد و رنج و زندگیاش برای ما صحبت میکند. پیرزن سالخورده ۲۴ سال است که در قلعه زندگی میکند. او برایمان تعریف میکند که تا ۴ سال قبل که از پا نیفتاده بود، در زمین کشاورزی کار میکرد و از زمانی که بیمار و ناتوان شده، به سختی زندگی میگذراند. عزیز خانم یک مشت قرص نشانمان میدهد و میگوید: «اینها را افراد خیّّر و نیکوکار برایم خریدهاند. هر روز باید قرص فشار و قند بخورم تا زنده بمانم.» بین حرفهایش دختر جوانی وارد شده و میگوید: «این عزیز خانم که میبینید شیرزنی است برای خودش. وقتی مردها سر کار میروند، بعد از خدا عزیز خانم است که از قلعه محافظت میکند.» لبخندی میزند و ادامه میدهد: «خدا میداند که تا حالا چند معتاد و ولگرد را با همین عصای چوبیاش از قلعه بیرون کرده تا به ما آسیبی نرسد.» از خانه عزیزخانم بیرون میآییم تا بخشهای دیگر قلعه را ببینیم. اینجا اصلاً شبیه هیج جای دیگری نیست و ساکنان ناشناختهای دارد.
بار زندگی روی دوش بیبی گل
«بیبیگل» همسایه روبهروی خانه عزیز خانم است که با ۶ بچه قد و نیم قد در یک سرپناه محقر و گاهگلی زندگی میکند. سرتاسر دیوار خانهاش با پارچههای رنگی پوشیده شده و یک لنگه در آهنی دارد که چفت و بست درستی ندارد و هرکسی میتواند وارد آن شود. گوشه حیاط خانه پر است از زباله و خردهریزهایی که نمونهاش در سطلهای زباله فراوان است. بیبیگل با دیدن ما کمی دستپاچه شده است. داخل اتاقش خبری از فرش و گلیم نیست. بچهها روی یک تکه موکت فرسوده مشغول بازی با چند تکه چوب و سنگ هستند. همینجا بغض بیبی گل میترکد و شروع به صحبت میکند. میگوید: «از شوهرم خبر ندارم. ۶ سال است که من را با این بچهها تنها گذاشته و رفته است. یکی خبر مرگش را میآورد، یکی دیگر میگوید در زندان است و دیگری میگوید معتاد و بیابان گرد شده. تکلیفم مشخص نیست و نمیدانم تا کی میتوانم این وضعیت را تحمل کنم.» زهرا دختر جوان همسایه دلش برای بیبیگل میسوزد و روزانه چندبار به او سر میزند. او عنوان میکند که بیشتر ساکنان قلعه مثل بیبی گل از اتباع افغانستانی هستند. نه راه بازگشت به کشورشان را دارند و نه میتوانند اینجا زندگی آسودهای داشته باشند. در خانه بیبیگل نیز مثل دیگر آلونکها خبری از یخچال و فریزر، کولر و حتی تلویزیون نیست. گاهی وقتها که بچهها بر اثر گرمای هوا بیتابی میکنند، عزیز خانم پنکه برقیاش را به آنها قرض میدهد تا کمی خنک شوند و دست از نق زدن بردارند. اهالی قلعه تعریف میکنند که این پنکه برقی را هم پزشکی که چندوقت پیش به اینجا آمده، به عزیز خانم هدیه داده تا گرمای تابستان را رد کند.
هر خانه داستانی برای خودش دارد
از آنجا که قلعه محصور است و افراد غریبه به آنجا راهی ندارند، زنها و دخترها بیشتر وقتها با لباس و پوشش محلی در محله حاضر میشوند. یکی از بانوان قلعه میگوید: «بنویس اینجا اهالی مشکلات زیادی دارند. وضعیت زندگی اکثر خانوادهها خوب نیست. در خانهها حمام وجود ندارد و وضعیت بهداشتی خانوادهها خوب نیست. بعضیها حتی نان شب هم ندارند، اما با سیلی صورتشان را سرخ نگه داشتهاند.» یکی دیگر از بانوان سر میرسد و میگوید: «شما فکر میکنید اگر از درد و مشکلات ما بنویسید، کسی اهمیتی میدهد؟ اینجا ته دنیاست و تا به حال پیش نیامده که مسئولان به اینجا بیایند و پای حرف و درد دل ما بنشینند. مشکل مادر ۲۷ ساله افغانستانی که با ۴ بچه ریز و درشت به حال خود رها شده و از شوهرش خبری نیست را چه کسی باید حل کند؟ چرا باید این زن جوان برای سیر کردن شکم بچههایش ساعتها کار سخت و مشقتبار انجام دهد و هیچ نهاد و ارگانی صدایش را نشنود؟» او محل زندگی این خانواده را نشان ما میدهد. مساحت آلونک به زحمت به ۳۰ مترمربع میرسد و جالب اینکه ۲ خانواده در آن زندگی میکنند. «ننه بتول» در این خانه همراه با زن جوان افغانستانی و بچههایش زندگی میکند. زمانی که زن جوان به سر کار میرود، اوست که بچههایش را تر و خشک میکند. ننه بتول هم از اتباع افغانستانی است که به تازگی پسر بزرگ خود را از دست داده و این مصیبت او را بسیار پیر و شکسته کرده است. وقتی میخواهد حرف بزند، گریه امانش نمیدهد. بیماری قند و فشارخون دارد و هر روز وضعیت جسمانیاش بدتر میشود. اینجا هر خانه داستان و حکایتی برای خودش دارد و نقطه قوت ماجرا، دوستی و صمیمیتی است که بین ساکنان قلعه وجود دارد و حتی حاضرند یک لقمه نان را با هم تقسیم کنند.
- ساکنان قلعه عبدل در این مدت آموختهاند به آدمهای غریبه و تازهوارد فوری اعتماد نکنند و از رازو رمز زندگی خود به کسی نگویند.
- یکی از بانوان قلعه میگوید: «بنویس اینجا اهالی مشکلات زیادی دارند. وضعیت زندگی اکثر خانوادهها خوب نیست.»
مشکلات قلعه عبدل فرامنطقهای است
درصد بالایی از خانوادههایی که در قلعه عبدل سکونت دارند، از اتباع خارجی و تبعه افغانستان هستند و با توجه به آسیبها و تنوع مشکلاتی که با آن مواجه هستند، مسئولان وزارت کشور و امور خارجه بیش از دیگران میتوانند به آنها کمک کنند. نکته اصلی حمایت کمیسیونهای حمایتکننده از حقوق بانوان در شورای اسلامی شهر تهران و مجلس است که میتوانند مشکلات بانوان آسیبدیده اتباع خارجی را رسیدگی کنند. موضوع مهم دیگر فراهم کردن سرپناه مناسب برای این گروه از شهروندان است، بهویژه بانوان خودسرپرست و بیسرپرست که با انواع خطرها و ناهنجاریها دست به گریبان هستند. نهادهای مدنی و انجمنهای خیریه نیز میتوانند در این زمینه نقشآفرینی کنند و تا زمان اقدام مسئولان مربوطه، حداقل امکانات و خدمات را برای این افراد فراهم کنند؛ مثل کانون خیّران فرهنگسرای خاتم(ص) که فراتر از وظیفه خود برای کاهش آلام و درد خانوادههای محروم و آسیبدیده قدم برمیدارد. ما آمادگی داریم تا هرگاه مسئولان وزارت کشور یا وزارت امورخارجه اعلام کنند، برای معرفی اینگونه نقاط محروم همراهیشان کنیم تا کارها سرعت بیشتری بگیرد.
زهرا هنربخش، کارشناس ارشد حقوق و عضو انجمن خیریه فرهنگسرای خاتم(ص)
چهرههای آشنا برای اهالی قلعه
همین که در حال صحبت با اهالی هستیم خودرو سفیدرنگی داخل قلعه میشود. وقتی ماشین متوقف میشود، بچهها و بانوان محله دورش را میگیرند. «زهرا هنربخش» کارشناس ارشد رشته حقوق و عضو انجمن خیریه و خودجوشی است که در منطقه ۱۸ فعالیت میکند و گاهی با دوستان خود مثل «طاهره قیچیوند» کارشناس فرهنگی فرهنگسرای خاتم(ص) به حاشیهها و نقاط محروم شهر تهران سر میزند و برخی نیازها و لوازم ضروری ساکنان را تأمین میکند. مرضیه که با دیدن مهمانهای تازهوارد خیلی خوشحال شده، سمت خانه میرود و با ۲ لیوان شربت آبلیمو خنک برمیگردد تا از آنها پذیرایی کند. البته به گفته هالی، قلعه عبدل آب آشامیدنی سالم ندارد و خانوادهها برای تهیه آب شرب باید از شیر آب داخل پارکها یا مجتمعهای مسکونی اطراف استفاده کنند. مرضیه که آشنایی بیشتری با مهمانها دارد میگوید: «خاله زهرا و خاله طاهره را همه اهل محل میشناسند. وقتی به اینجا میآیند، برای خانوادهها موادغذایی و پوشاک میآورند. همین اسفند گذشته بود که لباس و کفش عید بچهها را تهیه کردند.» علی کوچولو که ۹ ساله و شیرینزبان است، دور و بر خالهها میچرخد و میگوید: «خاله یادتون باشه برای مدرسه کیف و دفتر ندارمها...» هنربخش در این بازدید مأموریت دارد تا تعداد دانشآموزان قلعه عبدل و سن و سال آنها را یادداشت کند تا قبل از مهر به کمک افراد خیّر و نیکوکار اقلام موردنیاز بچهها مثل دفتر، کیف و کفش را فراهم کند. در این احوال پیرزنی پابرهنه به طرفمان میآید. دستمان را میگیرد و ما را به طرف خانهاش میبرد. در خانه باز است. وارد خانه که میشویم، راهرویی باریک با موکتهای چرک و رنگ و رو رفته میبینیم. چند رختخواب رنگ و رو رفته در گوشهای از اتاق پذیرایی روی هم تلنبار شده و پیرزن همه جای خانه را به ما نشان میدهد. اینجا مثل خانههای دیگر تنگ و نفسگیر است و وسیله خنککننده مثل کولر ندارد. هنربخش که با افراد خیّر و نیکوکار تعامل دارد، به پیرزن قول میدهد تا خواستهاش را با آنها در میان بگذارد. گشت چند ساعته ما در قلعه عبدل شهرک گلدسته به پایان رسیده است و فقط آرزو میکنیم هرچه سریعتر راهی برای رهایی این خانوادهها از این وضعیت پیدا شود.