نویسنده عامهپسندی که با توجه به حرفهاش (روزنامهنگاری) داستانها و ماجراهایی که روایت میکند و به نگارش در میآورد، بر پایه رویدادهای واقعی و شخصیتهای حقیقی است که این موضوع در کنار نثر روان و شیوایش، یکی از مهمترین دلایل گیرا و جذاب بودن رمانهای او برای مخاطبان قلمداد میشود. نویسنده و روزنامهنگار برجسته و تأثیرگذار تاریخ معاصر مطبوعات ایران که کارش را از سال ۱۳۳۵ در روزنامه اطلاعات آغاز کرد و بین سالهای ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۹ نزدیک به ۱۵ سال، سردبیر مجله موفق و پر فروش «جوانان» بود. از ر. اعتمادی، درباره زندگی شخصی، فعالیتها و خاطراتش بهعنوان خبرنگار، رماننویس و آثاری که از او بر جا مانده، گفتوگوها و مصاحبههایی منتشر شده است، اما این بار از دریچهای تازه و زاویهای متفاوت با این چهره برجسته تاریخ روزنامهنگاری و ادبیات معاصر ایران که سالهاست در شهرک اکباتان سکونت دارد به گفتوگو نشستیم. خالق و راوی رمانهایی چون «عالیجناب عشق»، «بازی عشق»، «شب ایرانی» و «کفشهای غمگین عشق» اینبار از پایتخت، محله اکباتان و نشریههای محلی برایمان میگوید.
رجبعلی اعتمادی که متولد سال ۱۳۱۲ در «استانفارس» است، همچنان خصلت و خونگرمی بچههای جنوب را دارد و سالها زندگی و آپارتماننشینی در پایتخت، خلق و خوی پیرمرد ۸۵ ساله را تغییر نداده است. براساس قرارمان رأس ساعت ۱۱:۴۰ دقیقه به خانهاش میرسیم. ر. اعتمادی مانند دوران روزنامهنگاری و سردبیری همچنان حساب و کتاب ثانیهها را دارد و به قول معروف زمان برایش مثل طلاست. چند ثانیه بیشتر از ساعت یازده و نیم نگذشته است و انگشتمان بر روی زنگ واحد ۴۲۸ که استاد تماس میگیرد و دلیل تأخیرمان را جویا میشود. پرسوجو میکند که کجا هستیم! با آسانسور تا طبقه هفتم بالا میرویم. آقای نویسنده با رویی گشاده در آپارتمانش را باز میکند و سخاوتمندانه چند ساعت از وقتش را در اختیارمان میگذارد. در اتاقی که در و دیوارش پر شده از تابلوها و عکسهای قدیمی، زیر قفسهای مملو از تقدیرنامهها و جوایز و کتابهای نام آشنایی که عبارت «ر. اعتمادی» در گوشهای از آنها به چشم میخورد، گفتوگوی ما شکل میگیرد. تلاش میکنیم سؤالها و صحبتهایمان تکراری و کلیشهای نباشد. میخواهیم از دریچهای متفاوت با نویسنده و روزنامهنگار نامی و معاصر ساکن شهرک اکباتان صحبت کنیم و حرفهای تازهای بشنویم. صحبتهایمان از ۱۲ سالگی «ر. اعتمادی» و روزی که برای نخستینبار همراه خانواده پا به تهران گذاشت، آغاز میشود. اعتمادی به ۷۳ سال پیش بر میگردد و قصه آمدنش به تهران را اینگونه تعریف میکند: «تا ۱۲ سالگی در شهر لار که یک شهر کویری و یکی از جنوبیترین شهرهای ایران است، زندگی میکردم تا اینکه پدرم در جستوجوی کار به تهران مهاجرت میکند. پس از اینکه پدر در تهران ساکن شد، در سال ۱۳۲۶ به همراه خانواده سمت پایتخت راه افتادیم. درحقیقت من از ۱۲ سالگی تا به امروز که ۸۵ سال سن دارم، ساکن تهران هستم و در این کلانشهر زندگی میکنم. به یاد دارم که اتوبوس ما در خیابان ناصرخسرو و مکانی به نام «گاراژ قم» توقف کرد که اغلب اتوبوسها مسافران خود را در آنجا پیاده میکردند. در آن زمان تهران از جنوب به میدان راهآهن و از شمال به بلوار کشاورز امروزی محدود میشد و محدوده بازار هم ناف تهران بود.»
من بچه ناصرخسرو هستم
ر. اعتمادی نخستین گامهای نویسندگی و روزنامهنگاریاش را در خیابان ناصر خسرو و دبیرستان مروی برداشت. درباره آن روزها میگوید: «من در اصل بچهمحله ناصرخسرو هستم. در وسط این خیابان مدرسهای به نام دبیرستان مروی بود که پدرم برای سال اول دبیرستان نام مرا را در آنجا نوشت. در آن زمان دبیرستان مروی بعد از مدرسه «دارالفنون» از معروفترین و پر رونقترین مدرسههای تهران بود و دبیران بسیار شناخته شدهای در آن تدریس میکردند. از جمله چهرههایی که میتوانم از آنها نام ببرم دکتر «عبدالحسین زرینکوب» معلم ادبیات ما و دکتر «شاهرخ مسکوب» نویسنده و متفکر بزرگ، بسیاری از چهرههای مشهور و تأثیرگذار فرهنگ و ادبیات در آنجا تدریس میکردند. از خوش شانسی من بود که در آن زمان با این چهرههای بزرگ ادب و هنر آشنا شدم. وقتی آنها استعدادم را کشف کردند و فهمیدند که در رشته ادبیات صاحب ذوق و سلیقه هستم، من را بسیار مورد حمایت خود قرار دادند و کتابهایی را معرفی کردند تا مطالعه کنم. اینگونه شد که بدون رفتن به کلاس و آموزشگاه، در همان دبیرستان با حمایت چنان دبیرانی نخستین گامهای نویسندگی را برداشتم. در کنار دبیرستان مروی، کوچهای بود که ما سالها در آنجا زندگی میکردیم. پس از آنجا به خیابان بوذرجمهری، کوچ کردیم و مدتی هم در آنجا سکونت داشتیم. با توجه به اینکه اجارهنشین بودیم مدام درحال تغییر خانه و رفتن از این محله به آن محله بودیم. پس از بوذرجمهری به خیابان گرگان منتقل شدیم. خیابان گرگان در آن زمان تازه درحال شکل گرفتن و آباد شدن بود. پس از آن به خیابان خواجه نظامالملک نقل مکان کردیم. نقل و انتقالات ما از این محله به آن محله و از این خانه به آن خانه تا زمانی که وارد حرفه روزنامهنگاری شدم همینگونه ادامه داشت.»
کوچ کردن به شهرک اکباتان
پس از سالها زندگی در محلههای قدیمی و تاریخی شهر، اعتمادی به یکی از غربیترین محلههای شهر یعنی اکباتان میرود و آنجا را برای زندگی انتخاب میکند. او درباره محلهاش میگوید: «از حدود ۲۲ سال پیش به اکباتان آمدم و نزدیک به ۲۲ سال است که در این محله سکونت دارم و از اینجا بسیار راضی هستم. اکباتان شهرکی است که از هر بابت مطابق با استانداردهای جهانی ساخته شده است. رفاه، محیطزیست و خلاصه همه امکاناتی که برجهای جدید امروزی دارند، در اکباتان که ۵۰ سال پیش بنیان گذاشته شده، وجود دارد. خوشبختانه در این سالها، یک «مال» بزرگ، سینما و بیمارستان هم به امکانات آن اضافه شده است. اما متأسفانه اکباتان از حالت شهرک درآمده است. ساختار شهرکها بهگونهای است که محصور هستند و دروازه ورودی و خروجی دارند و شما که ساکن شهرک هستید، خیالتان راحت است که تنها مردمی که در آنجا سکونت دارند، در محله رفتوآمد میکنند، اما با باز شدن درهای شهرک، عبور و مرور آدمها و اتومبیلهای گذری که آنها را نمیشناسیم و ساکن اینجا نیستند، افزایش پیدا کرده است. بنابراین امروز نمیتوان اکباتان را شهرک اطلاق کرد، اما چون از نظر جغرافیایی و ساختمانی هنوز یکدست مانده است، همچنان شهرک نامیده میشود. خودروهایی که از جاده مخصوص به جاده کرج در رفتوآمد هستند، از داخل شهرک تردد میکنند. عبور و مرور کامیونهای مختلف هم معضلی برای شهرک شده است، اما روی هم رفته زندگی در اکباتان خوب است. بهویژه برای من که ساکن بلوکی هستم که بیشتر اهالی فرهنگ و هنر در آنجا زندگی میکنند. از نظر همسایهها و همسایگی نیز بسیار راضیام.»
شهرکی برای چهرههای مشهور و افراد نامدار
واحدی که آقای اعتمادی در اکباتان خرید، ماجرای بسیار جالبی دارد، چراکه او هرگز قصد خانهدار شدن نداشت، اما در رودربایستی ماند و صاحب خانه شد. خودش در اینباره میگوید: «در دوران جوانی به اینکه ساختمانی برای خودم داشته باشم و صاحب خانه شوم، علاقه و باوری نداشتم. آن وقتها میگفتند «اجارهنشین، خوشنشین است» چون اگر از محله، خانه و یا همسایهها خوشت نمیآمد یا خسته میشدی، خیلی راحت میتوانستی بار و بندیل را جمع کنی و به محله دیگری بروی. البته این در شرایطی بود که مردم وضعیت اقتصادی و معیشتی خیلی خوبی داشتند و اجارهنشینی، فشاری به آنها وارد نمیکرد. برای مثال سال ۱۳۵۰ در خیابان دامغان مینشستم و بعد از آن با اجاره ماهانه هزار تومان، به مجتمع مسکونی «بهجتآباد» رفتم.
به دلیل همین راحتی و پایین بودن اجارهخانهها، با اینکه درآمد خوبی هم داشتم، هیچوقت به دنبال خرید خانه نبودم. این خانه که در اکباتان خریدم و اکنون ساکن آن هستم، داستان و ماجرای جالبی دارد. یکی از همکاران من که برای مجله، آگهیهای سینمایی میگرفت و با آقای «رحمان گلزار»، مدیرعامل شهرک اکباتان که صاحب سینما نیاگارا هم بود، رفاقت داشت.
مهندس گلزار به همکار ما میگوید که در حال ساخت شهرکی با نام اکباتان هستند که قصد دارند چهرههای شاخص در آنجا زندگی کنند و خواستند که من هم آپارتمانی در شهرک بخرم. چندبار هم پیگیر شد و اصرار کرده بود. یک روز همکارم گفت که اگر قصد خرید خانه هم نداری، بیا با هم برویم آنجا را ببینی. اگر هم نخواستی و خوشت نیامد، بیا بیرون. من در رو دربایستی ماندم و قبول کردم. همین موضوع موجب شد که در سال ۱۳۵۴ با یک معذوریت اخلاقی یک آپارتمان ۳ خوابه به مبلغ ۶۰۰ هزار تومان خریداری کنم. ۱۵۰ هزار تومان پیش دادم و مابقی آن هم برای زمانی که خانه را تحویل گرفتم.
مالک و سازنده شهرک اکباتان و هیئتمدیره اولیه اینجا مایل بود تا چهرههای سرشناس در این محله زندگی کنند. به همین دلیل چهرههای مشهوری اینجا ساکن بودند و همچنان هستند. برای مثال آقای «اسماعیل فصیح»، نویسنده بسیار شاخص پس از انقلاب، آقای «گلشیری» و بسیاری دیگر. اما هیچگاه فرصتی دست نداد تا این چهرهها دور هم جمع شوند. به باور من باید این کار انجام شود. چهرههای شاخص ساکن اکباتان میتوانند انجمنی تشکیل دهند اما متأسفانه هنوز این اتفاق نیفتاده است.»
آقای نویسنده در یک نگاه
۱۳۱۲ تولد در شهر لار(استان فارس)
۱۳۲۶ مهاجرت به تهران
۱۳۲۶ ثبتنام در «دبیرستان مروی» و تحصیل زیر نظر دبیرانی چون عبدالحسین زرینکوب و شاهرخ مسکوب
۱۳۳۵ شروع حرفه روزنامهنگاری در «روزنامه اطلاعات»
۱۳۴۰ چاپ نخستین کتاب او به نام «دختر زیبای من»
۱۳۴۵ سردبیری مجله جوانان
۱۳۵۹ خروج از مؤسسه اطلاعات
۱۳۷۷ انتشار و چاپ مجدد کتاب و رمانهایی از ر. اعتمادی و از سرگیری فعالیتهای او بهعنوان یک نویسنده
نشریات محلی زندگینامه محله هستند
استاد و پیشکسوت روزنامهنگاری ایران که با همشهری محله نیز آشناست، با اشاره به اهمیت رسانههای محلی میگوید: «همشهری محله را دیدهام. متأسفانه در این سالها من روزنامهای را ندیدم که ویژه یک گروه یا قشر خاص باشد. یعنی در آن فقط، مطالب و اخبار مربوط به آن قشر و گروه کار شود. درسالهای اخیر، گونهای روزنامهنگاری بهوجود آمده که مخاطبش را نمیشناسد. یعنی نمیداند برای چه سنی، چه قشری و چه طبقهای روزنامه چاپ میکند؟ یکی از دلایل کم تیراژ بودن روزنامه هم همین موضوع است. البته کاهش تیراژ روزنامهها عوامل و دلایل زیادی دارد. در دیدگاه کلی میتوانم بگویم نشریات محله بسیار لازم و ضروری هستند. در سفرهایی که به خارج از کشور داشتم، دیدم که هر محله نشریه ویژه خود را دارد. برای مثال در آنجا هنگامیکه میخواهم به استخر بروم، تنها کافی است که نشریه محلی را ورق بزنم و اطلاعات و شماره تماس استخرهای داخل محله را به دست بیاورم. یا وقتی پایه مبل میشکند با مراجعه به آن نشریه محلی میتوان یک تعمیرکار خوب در محله پیدا کنی. در واقع نشریههای محلی، یک مرکز تجاری قوی در محله خودشان هستند. آگهیها و صفحه راهنمای این نشریات از روزنامههای سیاسی و عمومی هم بیشتر است. در نهایت همه اتفاقها و اخبار و اطلاعات محله در این گونه نشریات منتشر میشود. در حقیقت نشریات محلی زندگینامه هر محله هستند. متأسفانه در تهران نشریات محلی جدی گرفته نمیشود و جز چند نشریه معدود و انگشتشمار، نشریات محلی نداریم. البته روزنامهنگاری ما در کل دچار چالش و مشکلاتی مانند گرانی کاغذ و یافتن مخاطب است و به قول معروف «آنجا که عقاب پر بریزد، از پشه ناتوان چه خیزد!»
اما در مجموع نشریات محلی بسیار لازم و ضروری هستند. در اکباتان چند نشریه محلی منتشر میشد که به نسبت خوب بودند. البته میتوانستند خیلی بهتر باشند. مهم این است کسانی که این نشریات را اداره میکنند، روزنامهنگار حرفهای باشند. نشریه محله اگر درست و قوی کار کند، میتواند موفق باشد. چون اینگونه نشریات مخاطب خود را بهتر از دیگر نشریات میشناسند و نیازشان را میدانند.»