روز سیویکم بود. آن روز، دوازده سالم تمام میشد.
هنوز هم یادم هست، عقربههای ساعت به یک نزدیک میشدند و من داشتم برای جشنم آماده میشدم.
جشن من!
حالا که شروع کردهام به نوشتن چنان هیجانزدهام که دوست دارم هرچه زودتر به انتهای ماجرا برسم، اما قبل از آن ناگزیرم نقشآفرینان زندگیام را یک به یک، معرفی کنم.
از مادرم شروع میکنم. مادرم زنی سی ساله بود. صدای زنگداری هم داشت. هنوز صدایش توی گوشم زنگ میخورد. انگشت نشانهاش را جلوی صورتم تکان میداد و سرِ بزنگاه میگفت: «رحمان، تو باید جورشان را بکشی!»
ذهن کمسن من آن جمله را ورز میداد و با لکنت برایم ترجمه میکرد.
حالا که فکرش را میکنم میبینم، من، با آن سنم نمیفهمیدم جور چیست، با این وجود به او حق میدادم. حق میدادم چون نمیتوانست از خواهرم ریحانه و حتی برادران کوچکترم رحیم و رامین، انتظاری داشته باشد.
رحیم با چشمهای آهویی معصوم چندان شباهتی به رامین شیطان و بازیگوش نداشت که بیشتر شبیه من بود تا او، و فسقلی، ریحانه، بیشتر به من وابسته بود تا به آن دو.
پدرم را ولو ذرهای به یاد ندارم. گاهگاهی میکوشم قیافهاش را بهخاطر بیاورم، به ذهنم فشار میآورم، اما بیفایده است. نهفقط از او خاطرهای ندارم، بلکه حتی خطوط چهرهاش را هم به یاد نمیآورم.
گویا هفت سالم بود که پدرم را از دست دادم. وقتی مُرد، مغازهای از خودش برایمان به یادگار گذاشت. مغازهاش چسبیده به خانهمان بود و مادرم تا سی سالگیاش آن را گرداند.
گفتم خانهمان!
خانهی کوچکی داشتیم با دو اتاق و باغچهای با درختی تناورکه میان هر شاخهاش گنجشککی میخواند. کنارهای قرمز و قهوهای گسش را من حتی بیشتر از آن پرتقالهای شیرین و آبدار و نارنجهای ملس و ترشش که دورتادور میپیچیدند دوست داشتم. گلهای سرخ پر عطرش را هم دوست داشتم که حاشیهی باغچه، رو به خورشید، سر به آسمان داده بودند.
اینها همهی آن چیزی است که از آن دوران در ذهن و خاطرم ماندهاند. بله، قبول میکنم، قبول میکنم که خاطراتی اندک و ناچیزند، اما نمیتوانم بیشتر از این ادامه بدهم...
داشتم میگفتم، روز سیویکم بود.
آن روز، کسی ندید که یواشکی لباسهای تولدم را پوشیدم: پیراهن سفید براق، شلوارسرمهای و یک جفت کفش مشکی.
در میان لباسهایم فرو رفتم و به راه افتادم.
بیرون، خورشید مریض میتابید، نسیم کسل میوزید.
من با آن لباسهای تولدم، یک دست به کمر، یک پا جلو، وسط خیابان خلوت ایستاده بودم و از شوق و شور دیدن دوستانم در خود میگداختم.
در خانهای باز شد، سپس دری دیگر. یکییکی میآمدند. حضورشان را میفهمیدم، صدای نفسهایشان را میچشیدم، گرمای قلبشان را حس میکردم.
ما چهار نفر بودیم، من و آنها. در یک صف، بیهیچ گپ وگفتی.
دوستانم نپرسیدند که چرا بیرونم، چرا لباسهای تولدم را پوشیدهام. نپرسیدند که امروز چه روزی است؟ چندمِ ماه است؟
من حال خیلی خوشی داشتم، با لبخند مغرورانهای که کاشته بودم روی لبم، با نگاهی که داده بودم به دورها.
ناگهان صدای خیلی بلندی شنیدم، زمین زیر پایم لرزید و به لرزه درآمد. صدا شبیه کوبیدن بود، شبیه نعرهی خشمگین یک هیولا.
دستم را که سایبان کردم هواپیماها را دیدم.
آن دورها استوانهای از جنس خاک شکل گرفته بود و در مقابل چشمان وحشتزدهام به هوا تنوره میکشید.
به طرف دوستانم برگشتم. رنگشان برگشته بود.
شهریور ماه بود. روزش در ذهنم حک بسته، روز شروعِ جنگ بود.