سر کلاس بخاطر کمبود فضا، جایی برای نشستن معلم نبود و او به ناچار لای نیمکتها راه میرفت و بچهها نیز از فرط کمجایی، در هم میلولیدند و ساعت تفریح، از کول هم بالا میرفتند. صاحب پاساژ هم گهگاه و دست به کمر، مدیر مدرسه را به باد انتقاد میگرفت و میگفت من راضی نیستم که اینجا مدرسه باشد، اگر دین و ایمان دارید، اینجا غصبی است و نمازی که میخوانید هم درست نیست.
حالا بعد از چند دهه، هنوز هم محاسباتم برای تکلیف نمازهای خوانده شده در آنجا، جفت و جور در نیامد که نیامد!
هنگام گرفتن کارنامه، اخم مدیر، شیرینی قبولی خرداد را به کاممان تلخ کرد، چون همان پاساژ هم دیگر نمیتوانست مدرسه باشد.
سال تحصیلی بعد، در مدرسه جدید ثبت نام کردیم، مدرسهای بزرگ و شیک که نمیدانستیم کدام طرف بدویم و چگونه شادی درونمان را تخلیه کنیم. مدیر سر صف، پیرمردی را که کنار معلمین ایستاده بود، نشان داد و گفت: ایشان خیر مدرسهساز هستند و این مدرسه را هم با هزینه خودشان ساخته و به آموزش و پرورش هدیه کردهاند. حرفهای مدیر که تمام شد، انفجار بچهها سکوت مدرسه را به هم ریخت.
وضع مدرسههای دیگر هم دست کمی از مدرسه قبلی ما نداشت، از صحبت بچهها تصویر کودکی معصوم زیر چادر و کپر تفدیده از هرم سوزان آفتاب برایم پدیدار میشد که با گونههای سرخ، مشق آب بابا میکردند و رنج و سختی را هجی!
بچههایی که تحمل مسیر چندفرسنگی تا روستای دیگر را برای تحصیل نداشتند و با وجود استعداد و شایستگی، خیلی زود طومار تحصیل آنها بسته میشد و در حد همان تحصیلات ابتدایی و شاید راهنمایی خاتمه مییافت. به آموزش و پرورش و بودجههای دولتی هم که امید چندانی نبود، چون اگر بودجههای اختصاصی کافی و وافی بود، همان بخاریهای چکهای که گهگاه آتش میگیرند و سایه مرگ را بر سر کودکان محصل میگسترانند، برچیده میشد.
سهشیفتهبودن تعدادی از مدارس، مخروبه و غیرقابل استفاده بودن بسیاری از ساختمانهایی که نام مدرسه را بر خود نهاده بودند، کپرها و چادرهایی که مزین به پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران و میزبان کودکان محصل بودند، نوید سختی درسخواندن کودکان را میداد.
کودکان متولدین دهه 50 و ظرفیت ناچیز مدارس، کشور را با بحران تحصیلی مواجه کرده بود، معلوم نبود آیا مدرسههای موجود، میتوانستند میزبان خوبی برای کودکان باشند یا خیر و این چیزی نبود که از چشم تیزبین و مسئول خیرین مدرسهساز که همواره دغدغه قرارگرفتن ایران اسلامی بر اوج قلههای ترقی را در دل و جان داشتند، دور بماند.
از جمله این خیرین، حسنعلی علیپور است، متولد روستای دیجویجین اردبیل. دیوار خانهاش پر است از عکسهایی که با رؤسای جمهور و وزرای آموزش و پرورش دارد و تقدیرنامههایی که با امضاهای جور واجور به چشم میخورد.
وی که به عنوان چهره ماندگار در بین خیرین مدرسهساز برگزیده شده، از سوی جامعه خیرین مدرسهساز لقب پیشکسوت مدرسهساز را گرفته است.
با شیرینزبانی میگوید: «زمانی که روستای ما، سختترین روزگار را پشت سر میگذاشت، پدرم را از دست دادم، مادرم همه تلاش خود را بکار بست تا ما سختی روزگار را نچشیم و با هر مشقتی که بود، تا سال سوم دبستان، ما را اداره کرد اما سنگینی فشار زندگی، خارج از توان او بود، پس تصمیم گرفتم برای امرار معاش، درس را رها کنم اما با تدبیر مادرم و به دعوت یکی از اقوام که در تهران زندگی میکرد، از زادگاه خود کوچ کردیم و در انباری متروک، مرحله جدیدی از زندگی را آغاز کردیم.»
با ادامه تحصیل وارد دبیرستان میشود اما مشکلات زندگی بر اصرار مادر برای ادامه تحصیل میچربد و او درس و مشق را برای انجام خدمت سربازی و همچنین امرار معاش، رها میسازد، سپس وارد نیروی هوایی میشود اما نمیتواند فضای نیروی هوایی را به خاطر حضور مستشاران آمریکایی تحمل کند، پس آنجا را ترک میکند. در جست و جوی شغلی آبرومند به هر کوی و برزن سر میزند.
«... به دعوت یکی از اقوام که در آلمان مشغول تجارت فرش بود، به فرانکفورت رفتم. زندگی مشقتبار توام با کار سنگین را شروع کردم و خیلی زود، تبدیل به تاجری معروف در زمینه فرش شدم.»
حال دیگر پسرک گرسنه دیروز، به ثروتمندی مطرح میان تجار آلمان و اروپا تبدیل شده، کسی که نظری صائب در اشیاء عتیقه دارد و سری در سرها درآورده است. پلکهایش از اشک سنگین میشود وقتی از خداحافظیاش با روستا میگوید: «در اوج ثروت و مال دنیا، ناگهان به یاد روزهای سخت روستا افتادم و به خدای خود گفتم تمام این ثروت، ابزاری برای امتحان من است، پس خدایا کمک کن تا از این امتحان، سربلند بیرون بیایم.
روزی که زادگاهم را ترک میکردم، با چشمانی اشکبار، کنار مسجد روستا که ستونها و دیوارهای آن خوراک موریانهها شده و عنقریب بود بر سر نمازگزاران خراب شود، رفتم و با خدای خود عهد کردم روزی این مسجد را از نو بسازم. همین کار را کردم و هزینه احداث مسجد را برای برادرم که در روستا زندگی میکرد، فرستادم و به لطف خدا، مسجدی بزرگ در روستا ساخته شد. رنجی که مردم روستا از نبود پزشک و درمانگاه میکشیدند، موجب شد درمانگاه مجهز و بزرگی در آنجا ساختم.
با دیدن وضع نامناسب بهداشتی مردم، حمام و ساختمان غسالخانه نیز احداث شد و پس از آن، مسجدی بزرگ در مرز ایران و آذربایجان ساختم که نمازگزاران ایرانی و آذربایجانی از آن استفاده میکنند.»
هنگام افتتاح مدرسهها، دیدن شور و شوقی که بچهها برای درسخواندن در مدرسهای نوساز از خود نشان میدادند، خستگی را از جان و تنش میزداید و جای خود را به لذتی وافر و وصفناشدنی میدهد. این حس هیچگاه از ذهن علیپور بیرون نمیرود، تصمیم میگیرد به یاد معصومین، 14مدرسه بسازد و میسازد.
با اتمام ساخت مدرسهها، نه تنها کار خود را تمامشده نمیبیند بلکه یاد کپرهایی که میزبان ناشایستی برای محصلین هستند، میافتد و دردهای دلش تازه میشود:
«... وقتی از کپرها و جاهای ناامنی که بچهها در آن درس میخواندند بازدید میکردم، اندوهگین میشدم. بعضی از کلاسهای درس در محل نگهداری حیوانات برگزار میشد و من همه دغدغهام این بود که مبادا بچهها محل مناسبی برای درسخواندن نداشته باشند.
هنگام زندگی در آلمان، از مراکز علمی زیادی بازدید کرده بودم و نکته جالب و شیرین این بازدیدها، حضور ایرانیها در بالاترین ردههای علمی بود، وقتی لیاقت و استعداد ایرانیها را تا این حد دیدم، با خودم عهد کردم همه ثروت و داراییام را برای دانشآموزان و محصلین کشورم صرف کنم.
دیگر شیفته مدرسهسازی شده بودم، بنابراین تصمیم گرفتم به نیت و اسامی شهدای کربلا، 72 مدرسه بسازم، اما از ترس اینکه مبادا ساخت مدارس با مشکلی مواجه شود، همه زندگی و کسب و کار را در آلمان فروختم و برای ادامه مدرسهسازی به ایران آمدم.
زمان جنگ، تحریم اقتصادی موجب میشد گهگاه مصالح ساختمانی از جمله سیمان و آهن کمیاب شود و خدا میداند برای تهیه آنها چه حرصی میخوردم که مبادا ساخت مدرسهها، دیر شود، چند بار برای اینکه مشکلی پیش نیاید، تا اتمام ساخت مدرسه، در همان محل میماندم و زندگی میکردم و پس از هدیه مدرسه به آموزش و پرورش، خیالم آسوده میشد.
به لطف خدا، این لیاقت را داشتم که 72 مدرسه را بسازم و در این راه همیشه از حمایت و کمک اداره نوسازی آموزش و پرورش و همت انجمن خیرین مدرسهساز برخوردار بودم و همیشه خود را مدیون این عزیزان میدانم.
امروزه بچههایی را میشناسم که در همین مدرسهها تحصیل کرده و با تحصیلات عالیه به جامعه خدمت میکنند و مطمئنم هیچ لذتی به این اندازه نمیتواند روح انسان را شاد کند، لذتی که نه در داشتن سرمایه و نه در هیچ چیز دیگری وجود ندارد. تاکنون حدود 80هزار دانشآموز در این مدرسهها درس خوانده و میخوانند.»
به خودم میآیم، شنیدن حرفهای پیرمرد، ابروهایم را تا طاق موهایم بالا برده و چشمانم به او خیره شده. هرقدر تلاش کردم، نتوانستم رهاکردن ثروتش در اروپا را در ذهن بگنجانم، بزرگی کار او در ذهنم نمیگنجد.
به راستی اینها بزرگترین معاملهگراناند، چون با خدا معامله کردهاند و چه سودی بالاتر از معامله با او. حال دیگر همه تقدیرنامهها و عکسهای روی دیوار، در ذهنم رنگ میبازند، زیرا هیچ کدام زبان گویایی برای تقدیر از کار بزرگ او ندارند. پرسیدم اگر باز هم دارایی داشتی، حاضر بودی در این راه خرج کنی؟ پاسخش شوکهام کرد:
«ای کاش باز هم ثروت داشتم تا در این راه هزینه کنم. در حال حاضر تنها چیزی که در زندگی دارم، همین منزلی است که در آن زندگی میکنم، که آن را هم وقف آموزش و پرورش کردم و فقط از آنها خواستهام تا زمانی که من زنده هستم اجازه دهند در آن زندگی کنم و پس از مرگم، برای مدرسهسازی هزینه کنند.»
حرفهایش که تمام شد، نه سؤالی به ذهنم میرسید و نه یارای نوشتن داشتم. در نظرم، بزرگی اراده او، کوه را به کرنش وامیدارد، حرفهایش را با این جمله تمام میکند و من را به سکوتی عمیق فرومیبرد: ای کاش میشد پس از مرگم، در مدرسه دفنم کنند تا خاک پای دانشآموزان این مرز و بوم شوم.