مهسا لزگی: این‌جا کافه‌علم است. من مارمولک فراک‌پوشم و خانه‌ام نزدیک سقف آشپزخانه.

صاحب و کافه‌چی این‌جا «آلبرت اینشتین» است. وقتی آمدم توی آشپزخانه، عموآلبرت داشت بستنی‌هایی را که خریده بود، توی فریزر می‌گذاشت. نگاهی به من انداخت و گفت: «امروز مثل یه زغال‌سنگم.»

این اصطلاحی بود که به‌جای این‌که بگوید احساس تنبلی می‌کند، به کار می‌برد. خمیازه‌ای کشید و صدای در، چشم‌هایش را کمی بازتر کرد.

«لیزِه مایتنِر» در را پشت سرش بست و دو دستش را به هم مالید و همان‌طور که پشت میز می‌نشست، گفت: «سلام آلبرت عزیز.»

سبیل عموآلبرت خندید: «سلام مایتنریوم، عنصر ۱۰۹ عزیز! چی میل داری؟»

لیزه دستکش‌هایش را از دستش بیرون کشید و گفت: «اصلاً بامزه نیستی آلبرت! یه آفوگاتو لطفاً.»

عموآلبرت یک اسکوپ بستنی وانیلی توی لیوان انداخت: «این احساس چرندیه که اسمت رو روی عنصر جدول تناوبی بذارن؟ خود من دوست داشتم اسمم اون تو بود.»

یک شات قهوه‌ی اسپرسوی داغ روی بستنی ریخت: «اینشتینیوم!»

لیزه دو دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت: «غصه نخور آلبرت. همین‌طوری هم اسم مستعار دوجین عنصر رادیواکتیو هستی.»

عمو آلبرت دوباره کسل شد و با آفوگاتو (یک نوشیدنی ایتالیایی)   به سمت میز لیزه مایتنر رفت: «من اسمم روی هیچ عنصری نیست، لیزه. من فقط یه زغال‌سنگم.»

چشم‌هایش را مالید و لیوان را جلوی لیزه گذاشت و نشست. لیزه کمی از بستنی را با قاشق خورد. آرام از پایه‌ی میز بالا رفتم. اما همین‌که روی میز سرک کشیدم، لیزه مچم را گرفت یا بهتر بگویم، با قاشقش دمم را گرفت و نگذاشت در بروم. عموآلبرت متوجه‌ من نشد. به دیوار خیره شده بود و کم مانده بود خروپفش به آسمان برود. لیزه کمی از اسپرسو را نوشید و همان‌طور که مرا نگه‌داشته بود، گلدان شیشه‌ای را از روی میز برداشت و گل‌هایش را خالی کرد. همان‌طور که با دستش توی کلاهش به دنبال چیزی می‌گشت، گفت: «حسابی تنبل شدی آلبرت.»

بالأخره دستش با یک سیم نازک از کلاهش بیرون آمد. یک سر سیم را توی دهانش گرفت و سر دیگرش را پیچاند و حلقه‌ کرد. عموآلبرت با تعجب نگاهی به او و منِ بخت‌برگشته انداخت و گفت: «به‌هیچ‌وجه لیزه مایتنر! من پر از قابلیت کارم.»

لیزه انتهای صاف سیم را به شکل حرف اِل درآورد. دوتا کاغذ کوچک آلومینیومی از لای سنجاق‌سینه‌اش بیرون آورد و آن‌ها را توی آن الِ منحوس قرار داد. با نگرانی به عموآلبرت نگاه کردم. اما او ادامه داد: «به‌اندازه‌ای که یک قطارِ بخار را از برلین تا هلند ببرم.»

لیزه نگاهی به عموآلبرت انداخت. بعد سیم را توی گلدان کرد و مرا به گلدان و یک سر سیم که پیچانده بود و از گلدان بیرون بود نزدیک کرد.

- داری چی‌کار می‌کنی لیزه مایتنر!؟

یک‌دفعه فراکم جرقه زد و دو کاغذ آلومینیومی از هم باز شدند. مایتنر بلافاصله مرا رها کرد روی میز و فریاد زد: «رادیواکتیو! کافه‌ی تو پر از مواد رادیواکتیوه.»

دویدم و گوشه‌ی دیوار پنهان شدم. مایتنر آرام و مخفیانه گفت: «نمی‌خواد نگران باشی، من می‌دونم چه‌طور مانع پخش‌شدن تشعشعات بشیم.»

عموآلبرت گل‌های توی گلدان را که لیزه مایتنر روی میز انداخته بود برداشت و بو کرد: «لیزه، فکرش رو نکن.»

بعد سنگی از توی جیبش بیرون آورد و به او داد: «این هدیه رو بهت پیشکش می‌کنم، فقط خواهش می‌کنم دیگه از رادیواکتیو حرف نزن.»

لیزه، بستنی را که قاطی اسپرسو شده بود، مزه‌مزه کرد و گفت: «آخه این چه‌قدر می‌ارزه آلبرت اینشتین؟»

عموآلبرت با جدیت گفت: «معادل ۵۰هزار بشکه‌ی نفت.»

لیزه از آفوگاتو نوشید و سنگ را گرفت: «اما این‌که همه‌ش این تو حبس شده. به چه دردی می‌خوره؟»

عموآلبرت یک پایش را روی آن یکی انداخت و گفت: «تو باید خوشحال باشی لیزه. اگه قرار بود به این راحتی آزاد بشه، ما حالا روی یه بمب بزرگ نشسته
بودیم.»  

لیزه دست از نوشیدن کشید و با آه گفت: «دیگه تحملش رو ندارم. من و ماری توی دو جبهه‌ی مخالف جنگ، به زخمی‌ها کمک می‌کردیم. می‌دونی چی بین ما دو نفر در دو جبهه‌ی مخالف، مشترک بود؟ استفاده از تصویربرداری با اشعه‌ی ایکس!»

- کدوم ماری؟

- ماری کوری. می‌فهمی چی می‌گم آلبرت؟ علم، موضوع مشترک ما بود. اصلاً ربطی به جنگ نداشت.

لیزه مایتنر زل زد به عموآلبرت و لیوانش را یک‌مرتبه سرکشید. مزه‌ی تلخ اسپرسو با شیرینی بستنی توی دهانش قاطی شد.

  • محاسبه‌کننده‌ی انرژی شکافت هسته‌ای

لیزه مایتنر/ تولد: ۱۸۷۸ میلادی/ درگذشت: ۱۹۶۸ میلادی

این فیزیک‌دان در خانواده‌ای هشت‌نفره به‌دنیا آمد و با همه‌ی مشکلاتی که به‌خاطر زن‌بودن بر سر راه ورودش به دانشگاه داشت، سال ۱۹۰۱ میلادی وارد دانشگاه وین شد. آن‌جا زیر نظر «بولتزمان» فیزیک‌دان نامی، در رشته‌ی فیزیک تحصیل کرد و در سال ۱۹۰۷ دکترای خود را گرفت. مایتنر به همراه همکارش «اتو هان» اولین کسانی بودند که شکافت هسته‌ای را توضیح دادند. اتوهان و مایتنر در سال ۱۹۳۸ میلادی، اورانیوم را با نوترون‌های با سرعت پایین بمباران کردند. نتایج شگفت‌انگیز بود و اتوهان آن را در نامه‌ای برای مایتنر شرح داد. مایتنر در حال قدم‌زدن روی برف‌ها بود که ایده‌ای تاریخی به ذهنش رسید. در مسیر نشست و انرژی دخیل در شکافت هسته‌ای را محاسبه کرد. مایتنر برای محاسبه‌ی این انرژی عظیم از فرمول مشهور اینشتین یعنی E=mc۲  استفاده کرد. در نهایت به این نتیجه رسید که در جریان شکافت هسته‌ای، مواد زیادی به انرژی تبدیل می‌شود که آن حجم از انرژی را از خود ساطع می‌کنند.

اما کمیته‌ی جایزه‌ی نوبل شیمی، زحمات مایتنر را نادیده گرفت و این جایزه را تنها به اتوهان داد. نازی‌ها در هنگام جنگ، قانون جدیدی را اجرا می‌کردند که خروج دانشمندان از آلمان را منع می‌کرد. مایتنر در آلمان حبس شده بود، اما سرانجام با نقشه‌ای مخفیانه و با کمک بعضی از همکارانش خطرها را به جان خرید و توانست با قطار از برلین به مرز هلند فرار کند. مایتنر در سال‌های جنگ با استفاده از تصویربرداری اشعه‌ی ایکس به کمک مجروحان جنگی شتافت. در جبهه‌ای دیگر ماری کوری همین کار را برای زخمی‌های متفقین انجام می‌داد. پس از پایان جنگ‌جهانی دوم، بسیاری لقب «مادر بمب اتمی» را به او دادند. اما او از این لقب متنفر بود و خود را یکی از طرفداران کاربردهای صلح‌آمیز هسته‌ای می‌دانست. با فاش‌شدن هرچه بیش‌تر قساوت‌های نازی‌ها، تصمیم گرفت هیچ‌وقت به آلمان بازنگردد. لیزه مایتنر اگرچه جایزه‌ی نوبل را نبرد، اما جوایز مهمی از جمله جایزه‌ی ماکس پلانک را دریافت کرد. او سال‌های پایانی عمرش را در انگلیس سپری کرد و در سال ۱۹۶۸ میلادی و در سن ۸۹ سالگی از دنیا رفت. پس از مرگش عنصر ۱۰۹ جدول تناوبی به افتخار او مایتنریوم نام‌گذاری شد. از نام‌گذاری‌های دیگر می‌توان به انجمن علمی هان-مایتنر در برلین، دهانه‌هایی در ماه و سیاره‌ی زهره اشاره کرد.

  • چشم‌های نگرانِ بمب اتمی

شکافت هسته‌ای، فرآیندی است که در آن یک اتم سنگین رادیواکتیو مانند اورانیوم به دو اتم سبک‌تر تبدیل می‌شود. وقتی هسته‌ای با عدد اتمی زیاد شکافته می‌شود، براساس فرمول اینشتین (E=mc۲)، مقداری از جرم آن به انرژی تبدیل می‌شود. از این انرژی در نیروگاه هسته‌ای برای تولید برق و در سلاح‌های هسته‌ای برای تخریب استفاده می‌شود. به دلیل شباهت این پدیده با تقسیم سلولی، «لیزه مایتنر» و «اوتو رابرت فریش» آن را شکافت نامیدند. مواد رادیواکتیو مانند اورانیوم از خود اشعه‌ی خطرناکی ساطع می‌کنند که در حین عبور از هوا آن را یونیزه و هادی الکتریسته می‌کند. آلبرت اینشتین از دو راه به پروژه‌ی بمب اتمی گره خورده است. یکی فرمول معروف برابری جرم و انرژی او و دیگری نامه‌ی معروفش به رییس‌جمهور وقت آمریکا در سال ۱۹۳۹ میلادی که در آن درباره‌ی تحقیقات اتمی آلمان نازی هشدار داده بود. این نامه موجب سرعت‌بخشیدن به پروژه‌ی منهتن یعنی پروژه‌ی  ساخت بمب اتم آمریکا شد.

اما درواقع فرمول اینشتین تنها ثابت می‌کرد چرا بمب اتم کار می‌کند و در مورد چگونگی ساخت بمب توضیحی نمی‌داد! در سال ۱۹۴۴ میلادی، اینشتین در مورد احتمال دست‌زدن یکی از کشورهای درگیر جنگ به انفجار بمب اتم بر سر مردم، چنان نگران شد که در نامه‌ای به «نیلز بور» نوشت: «زمانی که جنگ به پایان برسد کشورها به‌طور مخفیانه به توسعه‌ی فناوری نظامی خود می‌پردازند. این روند روزی به جنگی بسیار مخرب‌تر و ویران‌کننده‌تر از جنگ کنونی ختم خواهد شد.»