امروز خیلی عصبانی بود و وقتی داشت کلاهش را روی سرش میگذاشت تا از کافه برود گفت: «اگه تنها چیزی که توی این کافه نباید خاک بخوره کلاویههای این پیانوی فکسنیه، دستکم کلیدِ درپوشِ پیانو رو به میخی بالای سرش آویزون کن، تا بتونم این لندهور رو بازش کنم.»
خب مشخص شد که چرا از عصبانیت سرخ شده بود. عموآلبرت با دلواپسی گفت: «کلید باید همینجاها باشه... خودت میدونی که حافظهی خوبی ندارم...»
ـ پس دست از قفلکردن اون فکسنی بردار...
قبل از اینکه عمو آلبرت بتواند حرف دیگری بزند، ورنر هایزنبرگ به سمت در رفت و تا آن را باز کرد هیکل «لئونارد ساسکیند» پیدا شد. مثل همیشه از دیدن هایزنبرگ ذوق کرد و به پشتش زد و گفت: «کجا میری ورنر، بشین یه دست گل یا پوچ بازی کنیم.»
ورنر هایزنبرگ نگاه تندی به ساسکیند انداخت و کلاهش را روی سرش محکم کرد و رفت. لئونارد ساسکیند با قدمهای بزرگ به سمت ما آمد و یکی از صندلیها را از پشت میز برداشت و گذاشت وسط سالن و گفت: «چش شده بود؟»
مثل همیشه دو آرنجش را روی پشتی صندلی گذاشت و برعکس نشست، طوریکه پشتش هیچ تکیهگاهی نباشد و روبهرویش پشتی صندلی. عموآلبرت دستی به سبیلش کشید و زیر لب گفت: «تقصیر منه، بهش میگم بیا واسه چندرغاز پیانو بزن، ولی معلوم نیست کلید پیانو را کجا گذاشتم.»
ساسکیند با صدایی که موقع بههیجان آمدن نازک میشد فریاد زد: «اینکه کاری نداره آلبرت!»
عموآلبرت که هنوز داشت دور و بر را وارسی می کرد گفت: «چی؟»
ساسکیند گفت: «شرلوک هولمز میگه وقتی چیزهای نامحتمل رو حذف کنی، چیزی که باقی میمونه باید درست باشه، هرچند چیز باقی مونده، خیلی نامحتمل باشه.»
عموآلبرت که حسابی کلافه شده بود گفت: «خب، بگو به من اینجای نامحتمل کجاست لئونارد هولمز؟ روی یه میخ بالای سر پیانو؟ بهجای این حرفا اگه نمیخوای بهم کمک کنی تا کلید رو پیدا کنم، لااقل یه میخ بزن بالای پیانو تا یادم بمونه وقتی پیدا شد اونجا آویزونش کنم.»
ساسکیند خم شد و چیزی از روی زمین برداشت و توی مشتش گرفت. هر دو دستش را مشت کرد و رو به عموآلبرت گرفت: «حدس بزن توی کدوم یکیه آلبرت، بجنب من ازت انتظار بیشتری دارم.»
آلبرت اینشتین با بیحوصلگی پاهای برهنهاش را که توی دمپایی بود روی زمین میکشید و دور و بر را نگاه میکرد. اما من فکر میکردم شاید دنبال پیپش باشد چون بههرحال اگر کلید را هم پیدا میکرد هایزنبرگ که دیگر رفته بود. ساسکیند با دهان نیمهباز چشمهای ریزش را به عموآلبرت دوخته بود: «اطلاعات فناناپذیرند آلبرت اینشتین. نمیخواد نگران باشی. چیزی گم نمیشه. پس بگو توی کدوم دستمه.»
عموآلبرت برای خودش یک فنجان قهوه ریخت و نشست پشت میز رو به روی ساسکیند و گفت: «میدونی داری به چی نگاه میکنی لئونارد؟»
لئونارد ساسکیند که هنوز با همان حال به عموآلبرت خیره شده بود گفت: «به چی؟»
عموآلبرت کمی از قهوهاش نوشید و گفت: «به یک ستارهی خیلی پیر. من قدرت اینرو ندارم که در برابر نیروی جاذبهی خودم مقاومت کنم چه برسه به نیروی جاذبهی تو. من دارم توی خودم فرو میرم. من دارم به سیاهچاله تبدیل میشم لئونارد، دیگه نشنوم دربارهی انتظار داشتن از من حرفی بزنی...»
وقتی حافظه و حواسپرتیاش برایش دردسر درست میکرد، حسابی احساس پیری میکرد. اما تا جایی که من یادم میآید همیشه کمحافظه بود و ربطی به سن و سالش نداشت. ساسکیند جوری نیمخیز شد که نزدیک بود از روی صندلیاش سقوط کند و با همان صدای جیغ ناشی از هیجان، داد زد: «اما تو یه پیرمرد کوچولو و نحیفی آلبرت! جِرمت کمتر از اونه که سیاهچاله بشی.»
بعد همانطور که هنوز دستهایش را مشت نگه داشته بود سر جایش آرام گرفت: «تو هنوز مثل یک ستارهی سینمایی میدرخشی آلبرت. بگو توی کدوم دستمه؟»
عمو آلبرت به قهوهاش چشم دوخت و گفت: «اما پیپ لعنتی از نقطهی «بیبازگشت» گذشته ساسکیند. برای مسخرهکردن من، برای اینکه هیچوقت پیدا نشه، برای اینکه از این جهان محو بشه و هوش و حواس من رو مسخره کنه...»
ـ پیپ؟ پیپ یا کلید اینشتین؟
عمو آلبرت سرش را بالا گرفت و گفت: «ها؟ حالا هرچی لئونارد. چهفرقی میکنه؟»
- دقیقاً، فرقی نمیکنه. اطلاعات اطلاعاته و اطلاعات فناناپذیره. حتی اگه از نقطهی بیبازگشت گذشته باشه. تو فقط نمیبینیش آلبرت. مثل اینکه نمیبینی چی توی مشت منه. حالا توی کدوم دستمه؟
عموآلبرت، قهوهاش را تا آخر سر کشید و گفت: «اون دکمهی لعنتی افتاده توی سیاهچاله و گموگور شده، اونوقت تو دربارهی چیزهای نامحتمل سخنرانی میکنی؟»
- دکمه؟
- هرچی.
- هرچهقدر نامحتمل باشه مهم نیست آلبرت، وقتی همهی چیزهای نامحتمل حذف شده، دیگه مهم نیست چیز باقیمونده چهقدر نامحتمله. تو هنوز نتونستی تشخیص بدی توی کدوم دستمه؟
عمو آلبرت سبیلش را جوید و گفت: «من از روی دستهات تشخیص نمیدم.»
لئونارد ساسکیند با خوشحالی جیغ کشید: «درسته ستارهی پیر عزیز من. جواب درسته. این دستها نشون نمیدن چی توشونه. اما اون چیز، اون کلید، اون پیپ، اون دکمهی لعنتی توشه.»
بعد دستهایش را باز کرد. توی یکی از آنها یک میخ بود.
- سیاهچالهها و اطلاعات گمشده
سیاهچاله به ناحیهای از فضازمان گفته میشود که آثار گرانشیاش بسیار نیرومند است؛ آنقدر که هیچچیز حتی نور نمیتواند از این میدان گرانشی بگریزد. نظریهی نسبیت عام اینشتین پیشبینی میکند که یک جرمِ به اندازهی کافی فشرده، میتواند باعث تغییر شکل و خمیدگی فضازمان و تشکیل سیاهچاله بشود. هیچچیزی پس از عبور از مرز این ناحیه نمیتواند به بیرون برگردد؛ این مرز را «افق رویداد» مینامند. سیاهچالهی ستارهای در جریان فروپاشی یک ستارهی بزرگ و هنگام انفجار، در پایان چرخهی زندگی ستاره بهوجود میآید. آنچه که ساسکیند دربارهی سیاهچالهها نشان داد حفظ قانون فناناپذیری اطلاعات است. یک قطعه فیلم هولوگرام را در نظر بگیرید. از روی این فیلم، حتی اگر آن را با میکروسکوپ بررسی کنید نمیتوانید بگویید چه اطلاعاتی در آن نهفته است. تنها یک فیلم دو بعدی نامفهوم است. اما اگر روی هولوگرام نور تابیده شود آنگاه یک تصویر سه بعدی کامل و مشخص ظاهر خواهد شد. یعنی اطلاعات این تصویر سه بعدی و واقعی، در صفحهی هولوگرام دو بعدی، به گونهای که برای ما با دیدن فیلم آشکار نیست، نهفته شده است.
ایدهی ساسکیند برای اطلاعات سقوط کرده در سیاهچاله نیز به این مثال شباهت دارد. وقتی چیزی درون سیاهچاله میافتد و از افق رویداد عبور میکند. برای مشاهدهگری که بیرونِ سیاهچاله قرار دارد، محو و نابود میشود. اما این مثل نگاهکردن به فیلم هولوگرام است که به نظر اطلاعاتی ندارد. درواقع سطح دو بعدی سیاهچاله، حاوی اطلاعات از چیزی سه بعدی است که داخلش افتاده است! دستاورد این ایدهی بزرگ، فقط به موضوع سیاهچالهها محدود نمیشود و فیزیکدانان را بر آن داشت که به واقعیت از دریچهی دیگری نگاه کنند و این ایده حتی برای توصیف جهان هم به کار رفت.
- او میخواست اینشتین بشود!
لئونارد ساسکیند/ تولد: ۱۹۴۰ در نیویورک/ مرگ: برخلاف انتظار هنوز زنده است.
لئونارد ساسکیند، یکی از فیزیکدانان نظری بزرگ جهان و استاد فیزیک نظری دانشگاه استنفورد، به پدر نظریهی ریسمان معروف است. علاقهمندی پژوهشی او حوزههای زیادی را در بر میگیرد از جمله: نظریهی ریسمان، نظریهی میدان کوانتومی، مکانیک آماری کوانتومی و کیهانشناسی کوانتومی. او عضو آکادمی علوم آمریکاست. او در خاطرات خود تعریف میکند: «وقتی به پدرم گفتم میخواهم فیزیکدان بشوم، او گفت: میخواهی در یک داروخانه کار کنی؟ گفتم: نه، من نمیخواهم داروساز بشوم میخواهم اینشتین بشوم! و او زد به سینهام و گفت: تو نمیخواهی مهندس بشوی، میخواهی اینشتین بشوی!» همچنین تعریف میکند: «وقتی ۱۶ساله بودم لولهکشی میکردم، اما این کاری نبود که بخواهم در بقیهی زندگیام آن را ادامه بدهم. اما تفسیرها و تشبیهاتی که در فیزیک به کار میبرم ارتباط نزدیکی با لولهکشی دارد! تشبیهی که بارها برای سیاهچاله بهکار بردهام آبی است که از راه لوله، پایین کشیده میشود و بعضیها هم گفتهاند ابداع نظریهی ریسمان که ارتباط نزدیکی با لوله دارد، باید کار ساسکیندِ لولهکش باشد!»
وقتی ساسکیند اولین ایدهی انقلابیاش را مطرح کرد، کارشناسان بررسی مقالهاش گفتند که این مقاله آنقدر خوب نیست که چاپ بشود، اما با گذشت زمان درستی ایدهی انقلابی او دربارهی ریسمانها بر فیزیکدانان روشن شد. از کارهای مهم ساسکیند پژوهش دربارهی سیاهچالههاست. او مناظرهی مشهوری با فیزیکدان برجسته، «استیون هاوکینگ» دربارهی پایستگی اطلاعات در سیاهچالهها داشته است.
تصویرگری: بابک قریب
نظر شما