تاریخ انتشار: ۱ فروردین ۱۳۸۷ - ۱۶:۴۶

همشهری‌آنلاین: خبرهای سال 1386! اگر فقط فهرست شان کنیم، چند صفحه می‌شود. موسی حسینی راوندی، احسان عمادی و احسان ناظم‌بکایی در این باره گزارشی در هفته‌نامه جوان دارند

حالا بین اینها، انتخاب 7خبر که هم مهم باشند و هم یک‌جوری حرف «سین» داشته باشند، سخت است. بعضی خبرها مهم بود اما هیچ «سینی» ازش درنمی‌آمد و بعضی‌ها هم کم‌اهمیت‌تر بودند اما پر از سین. طبیعتا اگر قرار باشد بین این همه خبر و اتفاق اجتماعی، سینمایی، ورزشی، فقط سراغ 14خبر یا اتفاق سین‌دار برویم ـ با همه تلاش برای جمع‌کردن موضوعات مرتبط در یک سین- باز هم اتفاقاتی هست که ناخواسته و اجبارا حذف شود. نکته دیگر اینکه این «سین‌ها» خبر نیستند که مثل رویداد در هفته‌ها بشود سریع جمعشان کرد؛ تعدادی از اتفاقات سال هستند که بعضی اتفاق‌ها خودشان مجموعه‌ای از  خبرها  هستند؛ مثلا ماجرای سرما، سرمربی تیم ملی و... پر از خبر، حاشیه و نکته بودند که چپاندن شان در یک مطلب بسیار سخت بود. باز هم می‌گوییم این اتفاقات و چهره‌ها فقط آنهایی هستند که می‌شد با «سین» ارتباط شان داد والّا سوژه‌ها و اتفاقات زیادی بود که چون نتوانستیم به «سین» ببندیم‌شان، کنار ماندند. شما به بزرگی خودتان ببخشید!

اجتماعی - ورزشی

1س: سیرک پارک طبیعی پردیسان

در سال86 حیوانات به درک عمیق‌تری از جهان هستی و فلسفه سیرک رسیدند. در همین راستا یک بار یک گورخر، یک الاغ را دید که دارد از اتوبان همت رد می‌شود؛


گورخر: الاغ! آدم از وسط اتوبان رد می‌شه؟! پل عابر پیاده رو نمی‌بینی مگه؟
الاغ: آدما بله ولی من دلم می‌خواد از وسط اتوبان رد بشم. مشکلیه؟
گورخر: راست می‌گی. به تو حرجی نیست. حالا کجا داری می‌ری؟
الاغ: دارم می‌روم «سیرک پارک طبیعی پردیسان».
گورخر:خر نشو! چی شده مگه؟ با خانومت دعوات شده؟ کرایه خونه به‌ات فشار آورده؟ کراکی شدی؟ قیمت سکه رو خوندی توی روزنامه؟ قیمت گوشت از 10هزار تومان بالاتر رفته؟ توهم زدی؟ چرا دستی دستی می‌خوای خودت رو به فنا بدی؟
الاغ: نه گورخر جان! هیچ اتفاق بدی برای من نیفتاده؛ فقط به درک عمیق‌تری از جهان هستی، روابط فی‌مابین، «وظایف سازمان‌ها» و باقی قضایا دست یافته‌ام.
گورخر: اینکه به جای پل عابر پیاده از وسط اتوبان رد می‌شی رو می‌ذارم به حساب ماهیت‌ات! ولی خر نشو دیگه، می‌ری توی سیرک، نمودارت رو رسم می‌کنن و آتیش‌اش می‌زنن، بعد مجبورت می‌کنن از وسطش بپری‌ها. چند دقیقه صبر کن اگر شانس بیارم ایرانسل‌ام آنتن بده، تماس می‌گیرم با سازمان حفاظت از محیط زیست، بیان جلوت رو بگیرن و آرومت کنن. صبر کن، نکن این کار رو!
الاغ: دِ همین دیگه! وقتی آمار می‌گه سرانه مطالعه آدم‌هامون 4دقیقه است، نباید انتظار داشته باشم تو دیگه اهل مطالعه باشی اما اخبار رو که می‌تونی پیگیری کنی. 20:30 رو ندیدی مگه؟ «سیرک پارک طبیعی پردیسان با حمایت سازمان محیط زیست برپا شده.» رئیس سازمان حفاظت از محیط زیست هم اثبات کرده که سیرک، تضییع حقوق بشر حیوانات نیست؛ یعنی گفته ما- یعنی حیوانات سیرک- اگر مثل آدم رفتار کنیم و «حرکات‌مون رو درست انجام بدیم، پاداش می‌گیریم!».
گورخر: جدی می‌گی؟ مالیات هم می‌خوره به پاداش‌مون یا نه؟
الاغ: نه، مالیات مال آدم‌هاست که تازه اونها هم اگر راه داشته باشه، می‌پیچونن‌اش. حالا تو هم به جای اینکه به قیمت سکه و گوشت و مسکن و تورم گیر بدی، بیا بریم سیرک یه لقمه نون دربیاریم!
گورخر: خرتم دربست، داداش!
الاغ: فدای مرامت، خیلی آقایی!
گورخر: ربطی به مرام نداشت. این یک مسئله انسانیه؛ یعنی یک مسئله آدمیزادیه!
الاغ: آدمیزادی؟‌ انسانی؟ یعنی چی؟
گورخر: بله؛ یعنی اینکه الان هوا داره بارونی می‌شه و من جز دربستی جور دیگه‌ای مسافر نمی‌زنم!

2س: سیصدوشصت درجه

این عدد که مجموع زوایای موجود روی یک دایره را بر حسب درجه نشان می‌دهد و معادل 400گراد یا پی رادیان می‌باشد و عدد مورد علاقه جناب ژنرال نیز هست، نمایانگر حداکثر چرخش فدراسیون فوتبال، سازمان تربیت بدنی و کمیته انتقالی در انتخاب سرمربی تیم ملی است. نکته جالب توجه اینجاست که انتخاب این سین، با نیم نگاهی به چرخ و نیم چرخ و ربع چرخ‌های ورزشکاران باستانی انجام شده و در واقع نهایت دقت برای رعایت عناصر ملی، سنتی، آیینی و بومی در آن به عمل آمده است. به‌هرحال، انتخاب سرمربی از گزینه‌های داخلی شروع شد، به گزینه‌های خارجی رسید، چند صباحی روی آن توقف کرد و مدتی توأمان دور هر دو ‌چرخید تا اینکه نهایتاً عقربه ها روی عدد 360 ایستادند و علی دایی شد سرمربی و انصافاً خودتان تصدیق می‌فرمایید که کلیه چرخش‌های صفر، 180 و 360درجه‌ای در این حرکت موجود بوده‌است.

در صورت علاقه به گورخرهای پارک پردیسان، می‌توانید به جای این سین، از «سیرک» نیز استفاده کنید و هر لحظه یاد ژانگولرهای اجرا شده از طرف مسئولان برای انجام این کار بیفتید. همچنین اگر از علوم پزشکی سر درمی‌آورید یا به درمان بیماران علاقه‌مندید، می‌توانید «سرم» یا «سوند» را به عنوان نمادی از پادشاه آرتور جورج- که روزگاری قرار بود روی این، نیمکت بنشیند- روی سفره بگذارید. البته از بدشانسی‌ ما بود که عدد 109 با «صاد» شروع می‌شود نه با «سین»، چرا که در این صورت، می‌توانستیم این سین را- که تعداد گزینه‌های مطرح شده برای سرمربیگری تیم ملی است- به شما معرفی کنیم و در توضیحش هم نام و نام خانوادگی تک تک گزینه‌ها را بنویسیم که حداقل 218 کلمه می‌شد و پرونده این سین را به راحتی می‌بست. تازه ما افشین قطبی را هم  جای دیگر خرج کرده‌ایم وگرنه ماجرای افشین در ورزشگاه حافظیه شیراز را هم می‌توانستیم تعریف کنیم و بگوییم که این ورزشگاه، عجیب جای نفرین شده‌ای است؛ آدم اول که می‌رود تویش قرار است 2 ساعت بعد سرمربی تیم ملی باشد و بعد که بیرون می‌آید، می‌بیند علی دایی سرمربی شده.

3س: سحر و جادو

می‌فرماید: «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد». 7 جلد هری پاتر آمد اینجا، گُر و گُر ترجمه‌های مختلف ازش کردند و ریختند توی بازار، 3 صبح ملت ایستادند توی صف تا همزمان با تمام دنیا نسخه اصلی‌اش را بخرند، که چه بشود؛ که تصویری ساختگی، تصنعی و غیرواقعی‌ از سحر و جادو و جمبل فرنگی و آن سوی آبی را ببینند و حالش را ببرند؛ غافل از اینکه همین دم چک خودمان- در لیگ برتر و جام آزادگان- کلی جادوگر و رمال و ساحره چوب جارو نشین کلاغ به دوش داریم که وزارت سحر و جادو و استاد دامبلدور و سرکارخانم رولینگ در مقابل‌شان باید بوق بزند. طلسم‌هایی دارند که باطل‌السحرشان در دکان هیچ عطاری پیدا نمی‌شود.

آقای گل را طوری جادو می‌کنند که 6هفته پشت پایش هم به توپ نمی‌خورد، تضمینی تیم قهرمان می‌کنند، دروازه‌بان آبکش می‌کنند و ...‌ . متأسفانه ما همیشه از همین بی‌توجهی به بضاعت‌ها، استعدادها و نیروهای داخلی ضربه خورده‌ایم. آن از صفایی مزدور و سارکوزی اجنبی که جای دلسوزان دردمندی مثل مهندس علی‌آبادی و مهندس کفاشیان را به ناحق غصب کرده بودند، این هم از این. الان مثلا اگر یک نویسنده‌ای  بردارد همین ساحران ایستاده در آفتاب را کتاب کند، به جایی برمی‌خورد؟ فکر می‌کنید آن وقت ملت 3صبح برای کتابش توی صف نمی‌ایستند؟ تبدیل به یک پدیده جهانی نمی‌شویم؟ چرا باید همیشه مقلد و دنباله‌روی جریان‌های غربی باشیم؟ چرا نباید خودمان جریان سازی کنیم؟ ای دو صد لعنت بر این تقلید باد!

4س: سرمربی استقلال
هان ای پسر! بدان که این قصه را خود حکایتی دیگر است، آنگاه که ناصر به رفاقت حاجی دست باز داد و طومار امیر نایب تیمور(1)  در هم پیچید و تاج شاهی استقلال بر سر نهاد تا مر قهرمانی تیم را ارمغان آورد و مر شادکامی(2) هواداران را. و حاجی مردی بود سخت جگرآور؛ در حمایت ناصر، همتی تمام داشت. چندان که گفتی: «جون من و جون ناصر».
چون لیگ به نیمه نزدیک گشت، تیم را مقامی درخور در زیج و جدول نبود. پس حاجی از سر پیمان بشد و بر سر فیروز رفت. فرمود تا رحمان شاه‌حس (3) دور زنند و  اخوان شفیع زاده به لطف بنوازند و به درم و درفش، رضایت‌شان بخرند و صمد را به تاوان در پاچه ایشان کنند.
چون فیروز بیامد، چاکران را همه تکه انداختی و هره‌بازی درآوردی و به جهد کوشیدی در بساط طرب و جانغولر(4)؛ چنان‌که ریکاوری در ملأ عام به‌جا آوردی و سرهنگان (5) همه را لت زدی و اشک طالب‌لو درآوردی، چنان‌که هیات مدیره را آواز برآمد: «این بابا دیگه شورشو در آورده».

ناصر که آرزوها بر باد رفته و تخت سلطنت به‌خاک رفته و جام قهرمانی در خواب رفته و مدیریت فنی را به سایر امورمی‌دید، رقعتی نبشت مر حاجی را که «حقا که غمت از تو وفادارتر است». حاجی آن مرقومه را به پشیزی نگرفت و فرمود: «اگه دوس داری برو، من حرفی ندارم. اما خودت ضرر می‌کنی».
و این حکایت ادامه داشت مسلسل...
(1) ژنرال.
(2) با مهدی شادمانی اشتباه نشود.
(3) عبدالرحمان شاه‌حسینی.
(4) نسخه‌ مسکو: ژانگولر.
(5) کاپیتان‌ها؛ علی منصور و ممد نوازی.

5س: سید افشین قطبی

1 - باتوجه به دیالوگ به یادماندنی «حاجی سیدتو کشتن» که در آن حاجی همان حبیب کاشانی و سید همان افشین قطبی است، گوینده جمله و قاتل را تعیین کنید.
الف) کریم باقری – حمید استیلی
ب) ناشناس- مرزبان
ج) هیچ‌کس حاضر نیست این خبر را به حبیب بدهد - نیکبخت واحدی
د) اختلاف سلیقه همیشه هست؛ ولی استیلی با قطبی مشکلی ندارد.
2 - باتوجه به وضعیت فعلی افشین قطبی در پرسپولیس، کدام فیلم را برای تعطیلات نوروزی به او پیشنهاد می‌کنید؟

الف) ریچارد شیردل
ب) پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند
ج) چهارشنبه‌سوری
د) چه کسی امیر را کشت
ه) سنتوری
و) شب به‌خیر و موفق باشی

3 - کدام اعداد به ترتیب نمایانگر میزان اضافه‌وزن نیکبخت و مدت زمان اقامت یک مطلب در ذهن اوست؟ (بر حسب کیلوگرم و ثانیه)
الف) صفر - صفر
ب) صفر- شش
ج) 6 - صفر
د) کلا در این فصل بازی‌های پرگلی را شاهد نبودیم.
4 - او کاشف هپاتیت «ب» در پرسپولیس بوده است.
الف) محمدحسن انصاری‌فر
ب) خ. میم
ج) میم. خ
د) روبرت کخ
د) اجازه بدهید این مسائل را باز نکنیم.

6س: سارکوزی

دفعه اولی که ژولیت آمده بود تهران عباس را ببیند، یک‌سری خبرنگار ذوق‌زده که عادت‌دارند از هول حلیم بیفتند توی دیگ و قوانین ترمودینامیک را زیر پا بگذارند و کاسه از آش داغ‌تر بشوند، به‌اش گفتند: «ما ایرانی‌ها، شما فرانسوی‌ها را خیلی دوست داریم. تاریخ استعمار و استثمار کشور ما پر است از ردپای چکمه‌های روس و انگلیس و آمریکا اما از شمایان چیزی جز فرهنگ و هنر و روشنفکری و قهوه و سیگار به خاطر نداریم». که سخنی بود یاوه و به گزاف چرا که لااقل جماعت فوتبالی هیچ‌گاه نیکولای سارکوزی را به عنوان نماد کاپیتولاسیون ورزشی از یاد نمی‌برند و داغ ننگ او بر پیشانی تاریخ‌مان را فراموش نمی‌کنند.

او تیمی را نمایندگی می‌کرد که اعضایش را بلاتر، بن همام، پل مونی، شامپانی و کمیته خودفروخته انتقالی‌ای تشکیل می‌دادند که به بهانه خلع ید برخی  از فوتبال کشور به وجود آمد و منشأ خسران و زیانکاری‌های فراوان شد. از کمیته‌ای که بویی از معرفت‌فوتبالی نبرده بود، جز این هم انتظار نمی‌رفت. در خیانت کمیته انتقالی –که اگر اسم رئیسش به جای س «صابون» با س «سینی» شروع می‌شد، ممکن بود خودش به جای سارکوزی روی سفره برود، همین بس که بی‌توجه به اخطارهای فرهنگستان، واژگانی بیگانه چون «پالیسی میکر» را وارد فرهنگ لغات ورزشی نمود و جلوی ورود عناصر دلسوز  منافع ملی را به انتخابات گرفت. این کمیته به‌رغم همت و تلاش کلیه دردمندان ورزش کشور نظیر مهندس مصطفوی، ژنرال امیر قلعه نویی، کیومرث هاشمی و شخص منافع ملی، تا دی ماه گذشته به حیات ننگین و سرشار از تباهی خود ادامه داد و تا جایی که می‌توانست در کار ورزش اول مملکت کارشکنی نمود و در این راه، حتی از افشای اسناد به کلی سری ملی، نظیر امضای آقای هاشمی در برنامه 90 نیز ابایی نداشت. اما سرانجام با هوشیاری و همدلی مسئولان، بساط این رسوایی برای همیشه برچیده شد و علی کفاشیان با نشستن قاطعانه، اقتدارمدارانه و فیروزمندانه بر کرسی ریاست، طومار ایشان برای همیشه در هم نوردید تا دیگر هیچ بیگانه‌ای، از سارکوزی گرفته تا صفایی جرات نکند نگاه چپ به فوتبال مملکت بیندازد.

7س: ساکت

ـ الو... اونجا فیفاس؟ آقای بلاتر پشت خطه؟
 Yes. Please, Who are…?-
ـ سلام دادا... من ساکتم. I am silent . به‌جا آوردین؟
Oh yeah. How do you do Mr. Silent?-
ـ به مرحمت شوما. شوما خبین؟ اهل و عیال همه خبن؟ خب، الحمدلله. دادا، من زنگ زدم در مورد 6 امتیازی که کردین تو پاچه پرسپولیس تشکر کونم اُ بگم دمتون گرم. چی چی می‌‌گید شوما؟

ـ Warm your breathe
ـ آره همون. بعدش هم خواستم بگم اگه می‌شه یه کاری کونین این 3 امتیاز مارو پس بدن. خدا وکیلی خیلی نامردی‌یِس. ما اصلا این فصل هی نامردی دیدیم؛ اون از لوکا که وسط راه ما رو پیچوند رفتش النصر، این از ویه‌را که هنوز نیومده هی دارِد باخت می‌دِد. قهرمان آسیا هم که نشدیم.
ـ [به دلیل ضیق جا، این قسمت ترجمه آن‌لاین شده] ولی اون سرباز بیچاره؟ می‌گن هر دو چشمش‌رو از دست داده، بازی هم که تو زمین شما بوده، ترقه‌رو هم ظاهرا تماشاچیای شما پرت کردن. بالاخره باید یه تنبیهی براتون در نظر بگیرن.
ـ یعنی چی؟ تنبیه چی چی‌یِس؟ اصلا به ما چه ربطی دارده؟ یکی دیگه زده‌س، یکی دیگه ناکار شده‌س، اون وقت ما بایِس توون پس بدیم؟ از کوجا؟ واسه چی چی؟ ما تازه لطف کردیم یه پولی هم دادیم به اون سرباز. تازه نخواستیم ریا شه و جلو دوربین ندادیم. دیگه چی چی می‌گوین؟ با این وضعیت، شاید ما آخر فصل هیچی نشیم. کلی خرج دادیم. کی بایِد جوابگو باشِد؟ ها؟...الو...الو...

سینمایی

1س: سید عزت الله ضرغامی

آن عزت باحال، آن طرفدار تعدیل و اعتدال، آن عاشق تصاویر آرشیوی، آن رئیس رسانه ملی، ‌آن دوستدار پیام بازرگانی، آن پخش‌کننده زنده جام‌جهانی، آن خان باصفای جام‌جم، آن صاحب پرس‌تی‌وی و العالم، آن زاده دزفول، آن برای زیردستان واندرفول، آن معاند ماهواره، آن برنامه کودکش پر از خاله، آن مبدع تله فیلم، آن دوستدار آش و حلیم، آن تکریم‌کننده چهره‌های ماندگار، آن یگانه روزگار، سلطان اهل سیما و فخر اهـل صـدا، عـزت‌الله ضـرغــامـی- انارالله‌برهانه – بر همه‌کس رئیس بود و در ساخت سریال تمام بود.  از کرامات او این بود که به دوران شباب در کار عمران و سیمان بود و مدرک از پلی‌تکنیک گرفت؛‌ پس روی در سینما نهاد و معاونت سینما بدو سپردند. پرسیدند « سینما را چه به سیمان؟». فرمود «هردو 5 حرف دارند؛ سین، نون، میم، یا، الف».

از این جواب، فک‌ها بیفتاد و مغزها پکید. پس معاونت سیما را هم به او دادند در عهد شیخ لاریجانی. علت را پرسیدند، گفت «نونش افتاد اما سیما نونش از سینما بیشتره».
نقل است که چون کلید جام‌جم از شیخ لاریجان به او رسید، مخازن آرشیو را به طرفه‌العینی بدرانید و به جماعت برنامه‌ساز فرمود: «برید، حالش‌رو ببرید». پس امر کرد تا هرچه فوتبال زنده در عالم باشد، پخش کنند ولو لیگ دسته 2 جزیره گالاپاگوس. و این از کرامات بود.
آورده‌اند که روزی به در مسجد بلال رسید، می‌گریست و داخل نمی‌شد. حال پرسیدند. گفت «فیلم  کمتر از 8 دقیقه اصلاح دیده‌ام، شرم دارم که پا در خانه خدا نهم!».
آورده‌اند که در دورانش هر سریالی ساخته می‌شد، فریاد «وااعتراضا» از طبیب و بیمار و بیعار و بیطار بلند بود از فرط خوشحالی و در احوالش گفته‌اند که گفت:‌ «انا لکدام ساز اتحرک الحرکات الموزون» (ترجمه: اگر نسازم، می‌گویید این چه تلویزیونی است؟ اگر بسازم، می‌گویید این دیگر چیست که ساخته‌ای؟). و او را «حامی‌البرنامج» نامیدند چون مثل کوه پشت‌سر همه می‌ایستاد. روزی بدو گفتند «عادل را بیرون بینداز، که حال پدر ورزش خراب است». گفت «شرط عدالت این نباشد». باز به او گفتند «گوش رادیو جوان بپیچان که لودگی بسیار کرده». گفت «کار جوان پیچاندن است». پس گفتند «ما در خانه طفل صغیر داریم، این مهشید را قطع نما که چشم طفلان ما باز شده». فرمود «ما بازش کنیم به از آنکه بقیه!». و او را کلمات عالی است.گفت «خط قرمز چی چیه؟» و گفت «آرشیو دارم، پس هستم.»  و گفت «برو باهاتم» و گفت «مردم ایران سلام!».
و سید را روحی لطیف بود و هر آدم معروفی به تخت بیمارستان می‌افتاد، پیش از طبیب به عیادتش می‌رفت با دوربین دیجیتال و بوم صدا و می‌گفت «التصویرباقی و المابقی فانی». و در همایش‌ها و جلسات روان بود و خبرهایش بر آنتن دوان بودند که گفته‌اند «الصاحب الآنتن، السهیم من الآنتن!».
در آخر کار او آورده‌اند که چون همواره نالان بود که «این خط قرمزها ساختگی باشد»، روزی سر یک خط قرمز به دست گرفت و دنبالش برفت. پس چندان برفت که از نظرها پنهان گشت. برخی گفته‌اند در ونزوئلاست و برخی گفته‌اند دمشق. رضی‌الله‌عنه.

2س: ساعت شنی

هـ.ق! با سلام. عجب گیری افتاده‌ایم. بس که این طرف و آن طرف شدم، شن پیچه گرفتم! راستش من از اول هم مخالف بودم که این‌جوری، یک شب در میان نشانم بدهید. هنوز جا نیفتاده بودم که صدای اعتراض‌ها را شنیدم؛ «چرا زیر 16 سال نبینند؟»... «پناه بر خدا، قباحت داره!» و... برای همین یک‌خرده جلوی منفذم را گرفتند تا دانه‌های شن سریع نریزد و بعد این‌وری‌ام کردند. هـ .ق! بدبخت این مهشید که با بچه اجاره‌ا‌ی‌اش می‌خورد به دیواره‌هایم. بعد دست کردند داخل شکم‌م، دانه‌های شن بزرگ‌تر را درآوردند تا دانه‌های ریزتر سریع‌تر بریزند پایین. معین و قناری و مهتاب جزو تکه شن‌های بزرگ بودند؛ درشان آوردند، بعد آن‌وری‌ام کردند.هـ .ق!  بیخود نبود ماهرخ دیوانه شده بود. من هم بودم با این همه چپ‌اندرقیچی‌شدن قات می‌زدم! یک عده گفتند «سیاه‌نمایی است».

دوباره سروته‌ام کردند، یک عده دیگر گفتند «مگر همه‌جای مملکت این‌طور است؟». جلوی منفذم را گرفتند، گفتند نمی‌خواهد یک روز درمیان شن‌ریزی کنی؛ همان هفته‌ای یک‌بار کافی است. هرچقدر سازنده‌هایم گفتند صبر کنید، ‌دانه‌های شن آخری خوب است، گوش کمتر کسی بدهکار بود. آخرسر با ضرب و زور، سوراخ شن‌ریزی‌ام را گشاد کردند؛ 2 قسمت درمیان شن می‌ریختم.  هـ .ق!  هیچ کدام از بازیگرها نفهمید چطور از این طرف، رفت آن طرف. آن‌قدر این‌طرف و آن‌طرف شدم که نفهمیدم چی به چی شد. آن‌قدر سرم گیج رفت که یادم رفت ببینم سر مش‌دریا و مینا و خسرو چی آمد. فقط اگر یک‌بار دیگر خسرو را ببینم که مدام می‌گفت «من بچه می‌خوام»، خودم را توی سرش خرد می‌کنم. الان هم درب و داغون، گوشه انباری افتاده‌ام و شن‌هایم روی زمین ریخته.
 با تشکر از  عموضرغام- یک سریال مضمحل‌شده.

3س: سویانگوم

بدون شک یکی از پدیده‌های تلویزیونی امسال، سریال کره‌ای «جواهری در قصر» و شخص یانگوم بود که به‌رغم خنگی، پیگیری قابل‌توجهی برای تهیه سس خرمالو و پاره‌کردن روده عالیجناب داشت. شاید بگویید یانگوم که «سین» ندارد، چرا اینجا آوردیش؟! اما علاقه‌مندان واقعی می‌دانند اسم کامل یانگوم «سویانگوم» بود (یادتان که می‌آید آن مین‌جو، مدام یانگوم را «خانم سو» صدا می‌کرد تا بگوید من مأخوذ به حیا هستم!) در همین راستا، مصاحبه‌ای تلفنی با یانگوم انجام داده‌ایم که متن کامل آن را تا لحظاتی دیگر می‌خوانید:
«بوق... بوق... با سلام، شما با منزل مین‌جو و یانگوم تماس گرفته‌اید. بعد از شنیدن بوق، پیام خود را بگذارید، با تشکر (صدای خود یانگوم است). بیییب...
ما: سلام خانم یانگوم، از هفته‌نامه همشهری جوان تماس می‌گیریم. می‌خواستیم برای عید...

یانگوم [نفس‌زنان]: الو... الو... سلام، باورم نمی‌شه بازهم با من تماس گرفته‌‌اید. فکر کردم من‌رو فراموش کرده‌اید.
ما: نه، این حرفا چیه؟ شما هنوز هم اینجا طرفدار دارید. ملت وسط بازی هندبال ایران و کره مدام شمارو تشویق می‌کردن. تازه بعضی نامزدهای مجلس هم عکسشون رو با شما کنار هم چاپ کرده‌اند. راستی، شما که منزل بودید، پس چرا تلفن رو پیغام‌گیر بود؟
یانگوم: راستش این نشریات عامه‌پسند بیچاره‌مون کردن؛ مدام زنگ می‌زنند واسه مصاحبه و بهاریه و فال و تعبیرخواب، بعضی‌هاشون هم تو گوشی فوت می‌کنند. در ضمن جون هرکی دوست دارید مارو سیاسی نکنید!
ما: باشه، راستی پس چرا وقتی ما تماس گرفتیم، برداشتید؟
یانگوم: نـگیـد تورو خدا! مـگه ما چـنـد تا همشهری جـوان داریم؟ بــاور کنید شنبه‌ها اگه «مین‌جو جان»، مجله شمارو نخره اصلا تو خونه راهش نمی‌دم. من اون جلد «راز یانگوم» را قاب کردم کوبیدم طاق اتاقم. راستی بچه‌ها خوبن؟ آقا دوست‌محمدی، رویدادنویس سینمایی؟
ما: سلام می‌رسونن. مزاحمتون شدیم. چون شما یکی از سین‌های بخش سینما تلویزیون سال بودید، خواستیم نظرتون‌رو راجع به نوروز بگید.
یانگوم: الان که اسم من «مین یانگومه» چون فامیلی آقامون اینه. «سویانگوم» واسه وقتی بود که سایه بالاسر نداشتیم. نظری هم ندارم، هرچی آقامون بگه!
ما: آقای مین جو چه کار می‌کند؟
یانگوم: آقامون مثل قدیم‌ها رفته تو کوه به درخت‌ها تیر می‌زنه یا زمین رو بیل می‌زنه.
ما: راستی از خانم یون‌سنگ و دربار چه خبر؟
یانگوم: خبری ندارم. الان که کارم شده بشور و بساب، دم عیدی هم که خونه‌تکونی امانم رو بریده. اما خب، بعضی شب‌ها عالیجناب رو با شکم پاره و روده آویزون می‌بینم که در عذابه و می‌گه از وقتی یون‌سنگ رو  آوردم تو دربار و  زن اولم نفرینم کرد، هر شب فرشته‌های عذاب روده‌هام رو روی سرم می‌کشن.
ما: دوباره با سریالی تازه به ایران نمی‌آیید؟
یانگوم: چرا. قراره تو یه سریال دیگه با کمک روح بانو هن، بار دیگر باند بانوچویی را منهدم کنم، بعد هم با کشف سلول‌های بنیادین در قرن شونصدم قبل از میلاد، جراحی پیوند مغز به قلب را به اسم خودم بزنم؛ البته با رخصت از استاد حاتمی‌کیا و حسن‌گلاب و دکتر پژوهان!
ما: ممنون، اگه حرفی...
یانگوم؛ [با عصبانیت و فریاد] [...]! بزنم سیاه و کبودت کنم؟
ما [با تعجب آمیخته به وحشت]: با مایید!؟
یانگوم: نه بابا، با این دختره آتیش‌پاره‌ام. قبل از زنگ شما، ریشه افسنتین بار گذاشته بودم، داره ناخنک می‌زنه... مگه گیرت نیارم!
ما: الو.. الو... خانم یانگوم؟...
 یانگوم: دختره [...]! با چوب اون‌قدر به ساق پات می‌زنم که خرد شه... تق... (صدای برخورد گوشی  با تلفن)!

4س: سیصد

گفتم: دیدی این اجنبی‌های بی‌تمدن هالیوود چطور با آن «300»شان تاریخ و تمدن ما را مسخره کردند؟
گفت: ندیدم اما شنیدم! تازه خشایار ، پک و پوزش پر از النگو و حلقه است. ایرانی‌ها را هم شبیه هیولا نشان داده این هالیوود [...]!
گفتم: هنوز زوده اینجای مطلب جوش بزنی، بذار برای آخر کار. راستی، دیدی تو قسمت آخر هرچی آمریکایی‌ها شلیک می‌کردند، از رستم و اسفندیار رد می‌شد می‌خورد تو کوه!؟
گفت: چقدر پرتی! اون که قسمت آخر «چهل سرباز» بود! واقعا سریال کاملی بود؛ تمام تاریخ و اسطوره را یک کاسه کرده بود و لگد محکمی به شکم 300سازان زده بود تا بفهمند برای مسخره‌کردن فرهنگ یک ملت چه راه‌هایی هست!

گفتم: تازه دیدی یه انیمیشن سیاه و سفید ساخته‌اند علیه ما؟ چون به ما فحش داده، تحویلش گرفته‌اند والا کیه تو این دوره‌زمونه با این تلویزیون‌های پلاسما کارتون سیاه و سفید ببینه؟ اسمش هم «پرسپولیس» بود.
گفت: گفتی پرسپولیس یاد تخت‌جمشید افتادم. از  فتحی چه خبر؟ «مدار صفردرجه»اش  نشون داد این سینماگرهای خارجی چقدر عقب افتاده‌اند که به جای استفاده از لوکیشن اصلی می‌روند ماکت و دکور می‌سازند! چندتا پاره‌سنگ اگه به این درد هم نخوره به چه دردی می‌خوره؟!
گفتم: خبری ندارم اما یادش به‌خیر، تو قسمت آخر چه تیراندازی مشتی‌ای تو تخت‌جمشید کردند! حبیب هم چه خوشگل چلپ چلپ جوهر قرمز رو که مثلا خون بود به دیواره می‌مالید. هنر یعنی همین! ‌تازه تو پشت صحنه‌اش هم یکی از عوامل با کلنگ زده تو سر سرباز هخامنشی!
گفت: سر سرباز هخامنشی رو بی‌خیال؛ یه پیرزنی اومده لای پتو پیچیده برده. اینجا هم می‌موند، زیر بارون از بین می‌رفت. راستی،  از سد سیوند چه خبر؟
گفتم: انگار دارند پرش می‌کنند. یک عده منتقد غرض‌ورز هم الکی شلوغش کرده بودند که پاسارگاد میره زیر آب. در حالی که کل ما بر بادیم. اصلاچیزی که زیاده آثار باستانی! حالا هر وقت رفتیم مهمانخانه قلعه شوش، مثل دوتا منتقد خوب یک تک‌پا هم میریم آنجا.
گفت: دمت گرم! ببینم، ‌از  کیارستمی چه خبر؟ شنیده‌ام  بینوش رو سر کار گذاشته و بعد از   «حافظ به روایت کیارستمی»، کتاب سعدی  رو هم چاپ کرده و جسد سعدی حسابی به جنبش افتاده.
گفتم: بسه دیگه، ‌مطلب طولانی شد. الان خلق‌الله فحشمون می‌دهند، می‌گویند سر کارمان گذاشته‌اند. یک چیزی بگو تا من جوکم را بگویم.
گفت: ها، راست می‌گویی.گفتم: یکی پیراهن‌های پدر مرحومش را داشت پاره پاره می‌کرد، به‌اش گفتند «چرا این کارومی‌کنی؟اینها یادگاری‌اند». گفت «مال بابامه، هر کاری دلم بخواد می‌کنم». گفتند «خب، ‌بده ما هم پاره پاره کنیم». گفت «خفه شوید[...]! [...]!».

5س: سریال‌ها

خوانندگان محترم و بینندگان جان! همان‌طور که می‌دانید، ساخت سریال‌های مناسبتی خیلی مهم است به‌خصوص در ماه رمضان. بنابراین بنا به درخواست بی‌شمار شما عزیزان، طرز تهیه یک سریال مناسبتی ماه رمضانی را به سمع و نظرتان می‌رسانیم؛ شاید روزی به دردتان خورد.
نام محصول: سریال 26 قسمتی «شکرانه میوه اغمای خاک گرفته»
فوت کوزه‌گری اول: شب دوم باید قسمت اول را تکرار کنید تا به رقبا نشان بدهید بس‌که بیننده دارید، ملت  تلفن‌های شبکه را مورد عنایت قرار داده‌اند.
فوت دوم: 2 قسمت پشت صحنه و 5 قسمت نقد فراموش نشود. اگر چند قسمت از نقدها را هم وسط پخش سریال پخش کنید که چه بهتر؛ این‌طور نشان می‌دهید چقدر برای کارشناس‌ها اهمیت دارید.
فوت سوم: 3 قسمت گلچین برای شب‌های قدر دستچین کنید. یک 90 دقیقه هم از کل سریال تهیه کنید که احتمالا بتوانید به اسم «تله فیلم» در پاچه تلویزیون جاسازی کنید.
داستان اولیه: لازم نیست، خودتان را مچل نکنید؛ کلید دوربین قسمت اول را بزنید، خود قصه به صورت دکوپاژ شده و آماده می‌ریزد تو کله‌تان! یادتان باشد همه اختراعات بشر در اثر استرس و فشار تولید شده.

موسیقی تیتراژ پایانی: زودتر از سریال آماده‌اش کنید تا در تیزرهای تبلیغی قبل از ماه رمضان استفاده شود. بعدا به فیلمنامه‌نویس بگویید از کلمات تیتراژ در دیالوگ‌ها و داستان هم استفاده کند. احسان اخشابی و مجید خواجه اصفهانی، گزینه‌های خوب و امتحان‌پس‌داده‌ای برای تیتراژخوانی و حتی بازی‌اند.
مواد لازم: کلاغ (جهت بستنش به شاخه درخت و تجسم روح شیطانی؛ ترجیحا از نوعی باشد که وقتی بند پایش را می‌کشید، پر بزند و قارقار کند)، تسبیح (جهت بردن دل هدیه‌گیرنده، ترجیحا قرمز و دانه درشت باشد)، چندتا آدم بدجنس (هرچه قلچماق‌تر بهتر، جهت خوردن سنگ به فرق سرشان در قسمت‌های آخر و آدم‌شدن)، دود (برای ایجاد فضای معنوی و توهم‌زا. اولویت با اگزوز کامیون‌های دودزاست)، شیلنگ 3 متری آب (جهت ایجاد باران مصنوعی تا کاراکتر گناهکار برود زیرش و بعد از خیس‌شدن پاک شود؛ طوری که صحنه  به باران مناطق استوایی نزدیک‌تر دربیاید)، یک بازیگر زن خارجی (جهتش که معلوم است، فقط لهجه‌اش خفن باشد و این‌جور حرف بزند؛ چه‌کار مکنی؟)، چند هزار متر زمین لم‌یزرع (به منظور داد و ستد و کلاه‌برداری)، قبرستان (برای عبرت بازیگر نادم و ملت تماشاگر)، بیمارستان (چون مد است)، وسایل گریم و میک‌آپ (به مقدار بیشتر از نیاز)،  داماد کلنگ (یکی بس است)، شیطان (هرچه متنوع‌تر، ‌بهتر)، مسجد (جهت شب‌های قدر و نیز رم‌کردن شیطان) و کارشناس مذهبی (حتما یکی‌اش لازم است).
دیالوگ‌ها: «کجایی خاک برسر؟ کجایی بی‌همه‌چیز؟ کجایی ملعون؟ کجایی خبیث؟ کجایی [...]؟»، «حاجی من تو زندگی چی برات کم گذاشتم؟»، «تو نباید پیربابارو عمل کنی دکتر، تو برگزیده‌ای!»، «نی‌ناز گلم، رز گلم! من خر قد یه شتر دوست دارم!»، «مِن او را داشت دوست» و «نمازم شده پر از سهویات».
فوت چهارم: چند قسمت آخر را کش بدهید؛ تا جا دارد آب ببندید به کادر و تصاویر توبه و «غلط‌کردم» نقش اول را زیادتر کنید.
فوت پنجم: اگر می‌توانید قسمت‌های آخر را 10 تا 15 دقیقه دیرتر پخش کنید تا ملت فکر کنند سریال‌تان مورد سانسوری داشته و چهارچشمی بنشینند پایش. (انجام مصاحبه‌هایی مبنی بر شکایت از اصلاحی‌خوردن کار، جزو اعمال مستحبی این قسمت است).
فوت ششم: چندتا سکانس را قبل از نوشتن فیلمنامه بگیرید و در آرشیوتان برای سریال‌های ماه رمضان‌های بعد داشته باشید؛ «بیمارستان، قبرستان، خیابان،  باران».
فوت هفتم: الکی راجع به سریال‌تان اس‌ام‌اس درست کنید و به همه Sendto all‌ کنید. اگر چند دقیقه بعد دوباره اس‌ام‌اس‌تان به‌تان برگشت یعنی کارتان گرفته.
مابقی فوت‌ها هم بماند برای شماره نوروز سال بعد؛ فعلا با همین‌ها کارتان راه‌می‌افتد.

6س: سی‌دی قاچاق

در سالی که گذشت، سینما واقعا وارد تک‌تک خانه‌ها شد و سینمای ایران تبدیل به سینمای خانگی گردید. به همت قاچاقچی‌های فرهنگ‌دوست، فیلم‌های روی پرده با کیفیت آینه، تکثیر و در بساط کنار خیابان‌ها توزیع شد. جا دارد همین‌جا به عنوان پدری عیالوار از این قاچاقچی‌های بی‌ادب عزیز تشکر نمایم چون به جای ابتیاع 7 فقره بلیت 1500تومانی برای منزل خودمان، بچه‌ها و مادرزن عزیز جهت دیدن فیلم در سینما، یک فقره سی‌دی همان فیلم را به 1000 تومان خریده در کامپیوتر می‌گذاشتیم و می‌دیدیم و تازه مادرزن‌جان چون آرتوروز(!) دارد و نمی‌تواند مثل ما لم بدهد، سریع  قدم رنجه کرده و می‌رفتند. ماجرای تکثیر وسیع سی‌دی از بهار 86 با تکثیر اخراجی‌ها شروع شد؛ آن هم در روزهایی که مسعودخان ده‌نمکی به خاطر فروش 2 میلیاردی فیلمش می‌رفت تا پوز مرد عنکبوتی و هری‌پاتر را بزند اما به لطف قاچاقچی‌های عزیز که نمی‌خواستند ملت در ترافیک و دود، رنج صف سینما بکشند، این پوززنی مرتفع شد.

در اواخر بهار کار بالا گرفت و در چند مورد بعضی فیلم‌ها زودتر از اکران، در بساط سی‌دی‌فروش‌ها پیدا شد مثل «اگه می‌تونی منو بگیر» و حتی شایعه شد قاچاقچی‌ها می‌توانند فیلم را قبل از ساخت هم کپی و تکثیر کنند! اما اهالی سینما که چشم نداشتند موفقیت قاچاقچی‌ها را ببینند، سروصدا کردند و در تابستان مجلس ختم برای سینما گرفتند که البته باید عروسی می‌گرفتند چون هدف سینما مگر جز این است که بین مردم باشد؟ خب، حالا یک‌بار به جای اینکه مردم بیایند سینما، سینما رفته بود در خانه‌ها! و حتی گفته شد سینما 100میلیارد تومان از بابت قاچاق ضرر دیده. با این حرف، با اینکه تابستان از نیمه گذشته بود اما شاخ‌ها بر کله‌ها روییدن گرفت. در پاییز، هم به خاطر بگیر‌بگیر پلیس و هم به‌خاطر ضعف آثار تولیدشده، فیلم‌های درحال اکران سی‌دی نشدند اما در آخرین روزهای زمستان، فیلم سنتوری مهرجویی که یک سالی از ساختش می‌گذشت و «عموصفار» اجازه پخشش را نداده بود، روی پیت‌های حلبی کنار خیابان با کیفیت آینه و نیم‌ساعت اضافه‌تر پخش شد تا پایان سال هم مثل آغاز سال، با ماجرای کپی سی‌دی فیلم‌‌ها همراه شود؛ هرچند که سازنده‌های«سنتوری» سوسول‌بازی درآوردند و شماره حساب دادند که هرکی سی‌دی خریده بیاید پولش را بدهد. اما آنها که خریدند و پول هم ندادند، گفتند نه کامپیوترشان پکید، نه صاعقه به فرق سرشان خورد، بلکه خیلی هم چسبید. والله اعلم.

7س:  سوزوکی، مجید

اخراجی‌ها: نوعی فیلم که ده‌نمکی می‌سازد و متعلق به سینمای گیربکس و گل‌گیر (رجوع شود به سینمای بدنه)؛ فیلمی جنگی که در آن با قمه به تانک حمله می‌کنند.
شیوه تولید: چندتا بازیگر طناز و خوشمزه همراه با مخلفات(!) می‌آوریم و در شهرک سینمایی جنگ جلوی دوربین می‌گذاریم. اخراجی‌های شما آماده است. لطفا قبل از سرو، سروصدا و قیل‌و‌قال فراموش نشود.

در کتاب تذکره‌السینما فی‌الصالون‌التاریک آمده: «و چون مسعودخان ده‌نمک از هفته‌نامه و فقروفحشا و استقلال و پرسپولیس فارغ شد، پس ندایی آمد که مسعود، رو به سینما نه. پس به ناگهان برادران کاسه‌ساز بر او ظاهر شدند و بگفتند «حاجی بساز، پولش با ما». پس اخراجی‌ها بساخت با آدم برفی[اکبر عبدی]، هوخشتره [ارژنگ‌امیرفضلی]، ولید[محمدرضا شریفی‌نیا]، امین [حیایی]، کامبیز [دیرباز]، نیوشا [ضیغمی] و نگار [فروزنده]. پس در حلقه کرد و تا صالون برد و بفروخت به یک میلیاردو300تومان. و این از کرامات بود».
در صفحه 587 سیاحتنامه سینما،( مولف ناشناس) آمده:‌ «یک شب از لیالی نوروز، این دلقک ما را به جایی برد که سینما تو غراف صدایش می‌زدند؛ تابلوی بزرگی به سرش نهاده بودند و عکس چند آکتور به آن بود و چند تانک. گفتند اثر رژیستور مسعودخان ‌نمک‌الممالک است. نمک را چه به تانک؟ داخل شدیم. سالن تاریک بود. رعیت نشسته بود لب به لب. روی پرده، جوانی بود به اسم مجید سوزوکی؛ اهل مرام و معرفت. از زندان در آمده و دل به گرو دختر صاحب جمالی داده بود. پدر دختر که مزقون می‌زد، شرط کرد سوزوکی به میدان حرب برود. با چند رفیق‌اش رفت. رعیت به «بوی باقالی»  می‌خندید. ما هم خندیدیم. الواط در این دوره زمانه سریع سر به راه می‌شوند».
جملات قصار: «نه مرغ می‌خوام نه سیمرغ»، «شهید آوینی هم یک اخراجی است» (واقعا خود ده‌نمکی این را گفته)، «اگر کسی قبل از من این فیلم را می‌ساخت، هیچ‌وقت وارد سینمای جنگ نمی‌شدم»، «این دوربین کاتش کجاست»، «این قیچی کجاست؟  فیلم‌ام 40 دقیقه زیادی داره».
دوبیتی:
ای مایة فخر سینما،  ده نمکی
 ای داده قمه به دست مجید سوزوکی
ترسم که جلوی توپ اخراجی دو
 بر دست او سی‌دی و پفک هم بدهی