الکی دور خودم چرخیدم تا ظهر شد. بعد هم کمی تلویزیون، کمی حرفزدن با تلفن، کمی ورقزدن کتابهای درسی و بعد شب شد. از خودم عصبانی شده بودم. گفتم یکروز از تعطیلات باارزشم از دست رفت. بعد از خودم پرسیدم چرا بعضی روزها پر از انرژی هستم و بعضی روزهای دیگر دست و دلم به هیچکاری نمیرود؟
از اینجا بود که یادم افتاد گاهی بیدلیل شاد هستم. آنقدر خوشحالم که هیچ اتفاق بدی نمیتواند حالم را خراب کند. به جایش گاهی بیدلیل ناراحتم و به قول مامان اشکم دم مشکم است. منتظر بهانهای هستم تا گریه کنم.
به تضادها فکر میکردم و آنها پشت هم به ذهنم سرازیر میشدند. چرا گاهی پر از فکرهای جالب و ایدههای جذاب برای آینده هستم و گاهی بیخیال آینده میشوم و میگذارم هرچه خودش میخواهد اتفاق بیفتد؟ چرا بعضی روزها حسابی درس میخوانم و بعضی روزها حتی یک خط از کتاب هم توی ذهنم نمیماند؟
ماجرا داشت جالب میشد. زندگی من پر از تضاد بود و هیچوقت به آن توجه نکرده بودم. من همیشه فکر میکردم تضادها در یکجا نمیگنجند؛ اما انگار در وجود من گنجانده شده بودند. حتی یک لحظه از ذهنم گذشت عجب آدم فوقالعادهای هستم. من قوانین فلسفه را زیر سؤال بردهام!
از این تصور حسابی خندهام گرفت. خودم را مجسم کردم که با آن چهرهی بیحوصله و آشفته دارم قوانین فلسفه را زیر سؤال میبرم. در خیالاتم بیشتر فرو رفتم. خیال بافتم و خندیدم. آنقدر که صدای خندهام به گوش مامان رسید و پرسید: «حالت خوب است؟!»
حالم خوب بود. یعنی خوب شده بود. یک بُعد تازه از زندگی که هیچوقت به آن توجه نکرده بودم توانسته بود مرا بخنداند. حالا دیگر از بیحوصلگی صبح خبری نبود. سرحال شده بودم.
غروب شده بود و صدای اذان در خانه پیچید. صدای اذان قرار میان من و تو است. میدانم هر وقت این صدا را میشنوم باید حواسم را به تو جمع کنم. میدانم میخواهی حرفی بزنی. قرار گذاشتهام جواب دعاها و خواستهها و سؤالهایم را چنین لحظههایی از تو بگیرم.
انگار صدای تو واضح و رسا به گوشم رسید. فهمیدم که میگویی در زمانهای بیحوصلگی کنارت هستم و تنهایت نمیگذارم. کاری میکنم که بخندی و حالت خوب شود.
واقعاً هم همینطور بود. خوب که فکر میکنم میبینم تو همیشه در اوج بیحوصلگیها و ناراحتیها چیزی برایم فرستادهای تا بخندم؛ فکری، اتفاقی، حرفی. و اینبار تضادها را نشانم دادی. تضادها اگرچه گاهی مرا غمگین و بیحوصله و بیانگیزه میکنند اما حالا که به آنها فکر میکنم خندهام میگیرد.
و تو همیشه با همین چیزهای بامزه حال مرا خوب میکنی. تو با همین چیزهای کوچک حواست به شادیهای من هست. تو مرا همیشه شاد میخواهی.
تصویرگری: دیان هریسرایت