تاریخ انتشار: ۲۵ فروردین ۱۳۸۷ - ۰۴:۲۶

اسماعیل رمضانی: شما بودید چه کار می‌کردید؟ سال‌ها فسفر می‌سوزانید، اثری خلق می‌کنید و آن وقت، اسمی برایش می‌گذارید، اما ملت آن را به نام دیگری می‌خوانند.

 مثل این است که فک و فامیل، بچه شما را به نام دیگری صدا کنند. شما بودید، آمپر نمی‌چسباندید؟ فیوز نمی‌پراندید؟ حالا بیچاره جناب عطار نیشابوری. آمده بعد عمری کتابی نوشته و اسمش را گذاشته «مقامات طیور».

از قضا کلی هم «مقبول طبع مردم صاحب هنر» قرار گرفته و گرد و خاکی به پا کرده که نگو و نپرس. اما حالا همه به آن کتاب می‌گویند: «منطق‌الطیر». البته جناب عطار خودش هم به قول امروزی‌ها گزک دست ملت داده.

آنجا که در اواخر دفترش می‌فرماید: «ختم شد بر تو چو بر خورشید نور / منطق‌الطیر و مقامات طیور / این مقامات ره حیرانی است / یا مگر  دیوان سرگردانی است». حالا ما هم یکی مثل همه، ضمن پوزش از جناب عطار، منطق‌الطیرش را با هم مرور می‌کنیم.

با ششصد و هفدهمین بیت کتاب، تازه داستان منطق‌الطیر آغاز می‌شود؛ آن هم با وصف و مدح اصلی‌ترین بازیگران داستان. اولین‌اش هم که معلوم است چه مرغی است؛ هدهد: «مرحبا ای هدهد هادی شده / در حقیقت پیک هر وادی شده».

اما همه این‌ها هم تیتراژی است برای شروع اصلی ماجرا و رسیدن به آن تک مصراع معروف: «مجمعی کردند مرغان جهان». داستان از این قرار است که مجمع سراسری مرغان جهان تصمیم می‌گیرند که برای خود پادشاهی بیابند و از این سردرگمی نجات پیدا کنند. اینچنین می‌شود که همه، سر به سر جویای شاهی می‌شوند. در این میان، پیشنهاد هدهد از همه معقول‌تر و مطلوب‌تر است.

به هر حال، او روزگاری با سلیمان در سفرها بوده و عرصه عالم بسی پیموده بود. به همین خاطر هم پیشنهاد او به مذاق دیگر مرغان، بیشتر خوش می‌آید: «هست ما را پادشاهی بی‌خلاف / در پس کوهی که هست آن کوه قاف / نام او سیمرغ، سلطان طیور / او به ما نزدیک و ما زو دور دور».تا این‌جای ماجرا را داشته باشید، عنقریب بر می‌گردیم به ادامه داستان.

در پرانتز: یکی دو تا نکته کنکوری
برای آن‌که کلیتی از منطق‌الطیر دستتان بیاید، ‌باید اینجا به یکی‌‌دوتا نکته ظریف کنکوری اشارتی کنیم. منطق‌الطیر عطار،‌ سرآغاز جریان جدیدی در سنت شعر عرفانی است که با هفتاد من شعری که حضرت مولانا سرود، ‌به نقطه اوج و کمال خود می‌رسد.

اما در این میان، تفاوت مهمی هست مابین منطق‌الطیر و سایر کتاب‌هایی که به پیروی از آن نگاشته شده‌اند؛ آن هم این‌که منطق‌الطیر برخلاف بسیاری از آن کتاب‌ها پیرنگ و ساختار پیچیده و شگرفی دارد. منطق‌الطیر، درست به مانند شعر حافظ است؛ هر جزء آن را که دنبال کنید، آن را در آثار متفکران و شاعران و نویسندگان قبل از عطار می‌توانید پیدا کنید.

اما این ساختار هنری و این چشم‌انداز فراگیر و گسترده و این نتیجه‌گیری شگفت‌آور، چیزی است که ابداع اوست؛ مثل تمام شاهکارهای بزرگ ادبیات جهان. مهم‌ترین نکته‌ای که ساختار داستانی منطق‌الطیر را از دیگر آثار مشابه متمایز می‌کند، شیوه روایتگری آن است.

شما در مثنوی معنوی اگر حکایت‌ها را جا به جا یا گاهی حذف کنید، اتفاق خاصی نمی‌افتد. اما در منطق‌الطیر چنین نیست؛ هر حکایتی در خدمت بخشی از ماجرای داستان اصلی (سفر مرغان به سوی سیمرغ) است.

عطار در این‌جا نقش معلمی را دارد که برای فهم بیشتر مخاطبانش از اندیشه و درسی که می‌دهد، مثال‌هایی از جنس حکایت و داستان تعریف می‌کند.

 این حکایت‌های کوچک، آنچنان مرتبط به هم و در خدمت فهم بیشتر داستان اصلی هستند که گویی سراینده‌اش در قرن ما می‌زیسته و از روایت‌های پیچیده داستان‌نویسی در دنیای مدرن خبر داشته است. نکته کنکوری دیگر این‌که اغلب این حکایت‌های کوچک و مکمل در زیر سایه داستان اصلی مانده‌اند و چندان معروف نشده‌اند.

اما یکی از این حکایت‌ها از این قاعده مستثناست؛ آن هم حکایت شیخ صنعان. عطار از زبان هدهد وقتی می‌خواهد مرغان را قانع کند که «عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد» این داستان را بازگو می‌کند.

حکایت هم راجع به شیخ زاهدی است که بعد از پنجاه سال عبادت و ریاضت، به دام عشق دختر ترسازاده‌ای در اقصای روم می‌افتد و عنان اختیار از دست می‌دهد. کلیاتش را احتمالا اغلب شنیده‌اید. اما برای شنیدن جزئیات هیجان‌انگیز این ماجرا بهتر است خودتان به دنیای منطق‌الطیر قدم رنجه برمایید.

مرغانی از قوم بنی‌اسرائیل
برگردیم به داستان. یک وقت خیال نکنید قوم بنی‌اسرائیل فقط در میان ما موجودات دو پا پیدا می‌شوند. نه، ‌موجودات دو پای دیگر هم قوم بنی‌اسرائیل دارند. با این‌که توصیفات هدهد از سیمرغ به قول عطار هر مرغی را عاشق او و دشمن خویش کرد، ‌اما دوری راه و سختی کار باعث شد تا هر یک عذر و  بهانه‌ای بیاورند. عذر و بهانه‌های آن‌ها هم دست کمی از ایرادات قوم بنی‌اسرائیل ندارد. مثلا حرف بلبل این بود که: «طاقت سیمرغ نارد بلبلی/ بلبلی را بس بود عشق گلی». طوطی هم که خودش را همنشین خضر می‌داند، می‌گوید: «من نیارم در بر سیمرغ تاب/ بس بود از چشمه خضرم یک آب».

بهانه بط هم زندگی او در آب و دوری از خاک است: «آن که باشد قله‌ای آبش تمام/ کی تواند یافت از سیمرغ کام؟» همای هم چون پادشاهان را سایه پرور خودش می‌داند بهانه می‌آورد که «کی شود سیمرغ سرکش یار من/ بس بود خسرو نشانی کار من».

دیگران هم بر همین منوال عذری می‌آورند که به قول عطار: «گر بگویم عذر یک‌یک با تو باز/ دار معذورم که می‌گردد دراز».

با این حال هیچ‌کدام حریف زبان هدهد نمی‌شوند. هدهد هر کدام را پاسخی در خور می‌دهد تا قانع شوند. بعد از آن، بهانه دیگرشان این است که همه می‌خواهند نسبت خود را با سیمرغ بدانند: «گر میان ما و او نسبت بدی/ هر یکی را سوی او رغبت بدی».

پاسخ هدهد خیلی روشن است: «صورت مرغان عالم سر به سر/ سایه اوست این بدان ای بی‌خبر». اما این پایان ماجرا نیست. چون همه مرغان نسبت خود را با سیمرغ فهمیدند عذر و بهانه‌ای دیگر تراشیدند که آن‌ها ضعیف‌تر از آنند که در چنین مقامی عالی پای نهند. اما هدهد این بار هم با این سخن که «آن‌که عاشق شد نه اندیشد زجان» آن‌ها را قانع می‌کند [عطار، قصه شیخ صنعان را در همین‌جا بازگو می‌کند].

وقتی عشق سیمرغ با کلام روحانی هدهد در دل همه مرغان می‌‌افتد همه ترک جان می‌کنند و تصمیم می‌گیرند برای پای گذاشتن در این راه دشوار، برای خود رهبری برگزینند. اما چطوری؟ تصمیم می‌گیرند قرعه بیندازند تا «قرعه بر هرک ‌اوفتد سرور بود/ در میان کهتران مهتر بود» قرعه می‌اندازند و از قضای روزگار بر مرغ لایقی هم می‌افتد: «قرعه افکندند بس لایق فتاد/ قرعه‌شان بر هدهد عاشق فتاد».

 صد هزاران مرغ تاج بر فرق هدهد می‌نهند و در راه می‌آیند. اما چون ابتدای وادی پدید می‌آید، هیبتی عجیب بر جان همه می‌افتد. راهی می‌بینند «خالی‌السّیر» و آرام و خاموش. باز هم دست و دل همه می‌لرزد. دوباره هدهد را بر منبر می‌نشانند تا شبهات آن‌ها را برایشان پاک کند. هدهد هادی شده در این مرحله هم ایرادات و شبهات بنی‌اسرائیلی مرغان را به درستی و ظرافت پاسخ می‌گوید.

چند فرسنگ است این راه؟
گفته‌اند: «هفت شهر عشق را عطار گشت/ ما هنوز اندرخم یک‌کوچه‌ایم». اما این‌طورها هم که می‌گویند نیست. سیر و سلوک هفت وادی دارد اما «عشق» تنها دومین وادی آن است. آخرین سؤال مرغان از هدهد پیش از گام نهادن در راه این است که: «پرسیاست می‌نماید این طریق/ چند فرسنگ است این راه ای رفیق؟»

این‌جاست که جناب هدهد شروع می‌کند به توصیف هفت شهر سلوک. وادی اول، وادی طلب است: «جد و جهد این‌جات باید سال‌ها/ زان که این‌جا قلب گردد حال‌ها» وادی دوم، عشق است: «زنده دل باید درین ره صد هزار/ تا کند در هر نفس صد جان نثار» وادی بعدی، معرفت نام دارد: «کاملی باید درو جانی شگرف/ تا کند غواصی این بحر ژرف» وادی چهارم، استغناست: «برق استغنا چنان این‌جا فروخت/ کز تف او صد جهان این‌جا بسوخت» وادی دیگر توحید نام دارد: «گر بسی بینی عدد گر اندکی/ آن یکی باشد درین ره در یکی» وادی ششم حیرت است: «مرد حیران چون رسد این جایگاه/ در تحیر ماند و گم کرده راه» و وادی آخر فقر است و فنا: «عین وادی فراموشی بود/ گنگی و کژی و بیهوشی بود»

جناب عطار برای هر کدام از این هفت وادی، کلی مثال می‌زند و حکایت می‌کند؛ هر یک از دیگری زیباتر و نغزتر. یک مثال کوچکش وقتی است که دارد در وصف وادی آخر سخن می‌راند. او فنا گشتن در معبود را به گم شدن تار مویی در زلف یار تشبیه می‌کند: «چون تو اندر عشق بگدازی تمام/ پس شوی از ضعف چون مویی مدام/ چون شود شخص تو چون مویی نزار/ جایگاهی سازدت در زلف یار» و چنین نتیجه می‌گیرد که: «هر که چون مویی شود در کوی او/ بی‌شک او مویی شود در موی او».

سی‌مرغ و سیمرغ
خلاصه این که بالاخره در بیت چهار هزار و پنجاه و نهمینِ منطق‌الطیر، معلوم می‌شود که مرغان سفر خود را آغاز کرده‌‌اند. بعضی‌ها که در همان منزل اول به خاطر تصوری که از سختی راه دارند، می‌‌میرند، بعضی غرقه دریا می‌‌شوند، بعضی از تف آفتاب پرهایشان می‌سوزد، بعضی در عجایب‌های راه درمی‌مانند و دیوانه می‌شوند، بعضی به تماشای طرب تن فرو می‌دهند و عاقبت «زان همه مرغ اندکی آن‌جا رسید/ از هزاران کس یکی آن‌جا رسید».

آنچنان که عطار بازگو می‌کند، سی‌‌مرغ نیم بسمل، بی‌بال و پر، دل‌شکسته، جان شده و تن نادرست به درگاه سیمرغ می‌رسند و آنچنان در جبروت آن درگاه حیران می‌‌مانند که روزگاری هم به همین شیوه می‌گذرانند. تا این که یکی از نزدیکانِ آن درگاه، نگاهش به این سی‌مرغ فلک زده و حیران می‌‌افتد و نام و نشانی از آن‌ها می‌پرسد.

مرغان تقاضای حضور در محضر سیمرغ می‌کنند اما پاسخ دربان، حسابی نومیدشان می‌کند: «صد هزاران عالمِ پر از سپاه/ هست موری بر در این پادشاه/ از شما آخر چه خیزد جز زحیر/ باز پس گردید ای مشتی حقیر!» مرغان، اول نومید می‌شوند اما بعد چنان اصرار و اظهار نیاز می‌کنند که «حاجب لطف» می‌آید و درمی‌گشاید و جهان بی‌حجابی را بر آن‌ها آشکار می‌سازد. بعد هم آن‌ها را بر مسند قربت می‌نشاند و رقعه‌ای به دستشان می‌‌دهد که در آن «هر چه ایشان کرده بودند آن همه/ بوده کرده نقش تا پایان همه».

حالا هنگام رسیدن به محضر سیمرغ است. آفتاب قربت برمی‌تابد و چهره سیمرغ آشکار می‌شود اما «چون نگه کردند آن سی‌مرغ زود/ بی‌شک این سی‌‌مرغ آن سیمرغ بود». این‌جای داستان چیزی شبیه داستان‌های بورخس و مارکز است. عطار رئالیسم و سوررئالیسم و هر چه که به این نام هست را به هم آمیخته تا این سیمرغ بودنِ این سی‌مرغ را جا بیندازد. اصلی‌ترین دلیلش هم این است که «آینه است این حضرتِ چون آفتاب/ هر که آید خویشتن بیند درو/ جان و تن هم جان و تن بیند درو».

یکبار امتحان کافی نیست!
یک شاعر به قول امروزی‌ها، خوشحال، دو بیت شعر سروده و ادعا کرده این تمام منطق‌الطیر عطار است: «سی‌‌‌مرغ، زشوق، بال و پر بگشودند/ در جستن سیمرغ، هوا پیمودند/ کردند شمار خویش چون آخر کار/ دیدند که سیمرغ هم این‌ها بودند». اما بین این رباعی تا منطق‌الطیر عطار چقدر فاصله است؟ بی‌شک همان‌قدر که میان این مطلب و منطق‌الطیر استاد! هیچ چیز شاهکار عطار نمی‌شود. 4689 بیت بیشتر ندارد؛ امتحان کنید اما بدانید یک بار امتحان هم کافی نیست!

همه مرغان عطار

هدهد: با لقب معروف «هادی شده» در منطق‌الطیر مورد خطاب قرار می‌گیرد. در منطق‌الطیر به رابطه ویژه او با سلیمان بسیار اشاره می‌شود؛ این‌که او نامه رسان سلیمان بوده و مورد اعتماد او. نقش هدهد در قرآن  او را از دیگر مرغان برجسته‌تر می‌کند.

موسیجه: پرنده‌ای است کوچک‌تر از کبوتر که در منازل آشیانه می‌سازد و صدایی دارد شبیه عبارت «موسی کوتقی؟» جادوی مجاورت در موسی و موسیجه تداعی‌های زیادی به وجود می‌آورد که در صدر آن‌ها رفتن موسی است به کوه طور.

طوطی: در منطق‌الطیر همنشین خضر است. در واقع سبزی‌پرهای طوطی، او را با خضر مرتبط می‌کند و جست‌وجوی جاودانگی را که صوفی از طریق فناء فی‌الله خواستار آن است، به یاد می‌آورد.

کبک: از آن‌جا که این پرنده غالبا در دامنه کوه‌ها زندگی می‌کند ارتباطی دارد با کوه و کمر و تیغ کوه. از طرف دیگر، دلبستگی این پرنده به خوردن سنگریزه هم معروف است که می‌شود نماد تعلق به دنیا و خاک.

تنگ باز یا تند باز: آنچه عطار از ویژگی‌های او نقل می‌کند این است که به عنوان پیک نامه از او استفاده می‌شده و اگر تصریح عطار را بپذیریم در غارها آشیانه می‌کرده است. جنبه رمزی این پرنده ناظر به کسانی است که می‌خواهند از راه اندیشه، منطق و تأملات خردورزانه به عمق تجربه دینی و عرفانی برسند.

دراج: عطار تنها در مقدمه داستان از او یاد کرده است؛ آن هم به عنوان کسی که به «معراج الست» بر شده و «تاج‌الست» را برفرق «بلی» دیده است که باید داستان را بخوانید تا بفهمید یعنی چه.

بلبل: از میان پرندگان، بلبل مظهر آن دسته از رهروانی  است که حق تعالی را در مظاهر جمالیِ او می‌بینند و اهل هنر و زیبایی‌اند. برای اینان عبور از این مظاهر و رسیدن به ذات حق، امری است ناممکن.

طاووس: در منطق‌الطیر هم به رابطه او با مار و بهشت در افسانه رانده شدن آدم از بهشت اشاره می‌شود. این رابطه یادآور آن دسته از خداپرستان است که بهشت منتهای آرزوی آنان است و عملا هم بهشت حجاب آن‌ها از رؤیت حق تعالی می‌شود.

تذرو: مرغی است بسیار زیبا و رنگین. عطار یک بار به رابطه او با چاه و یک بار هم به رابطه او با سرو اشاره می‌کند اما گویا این روابط فقط به دلیل محدودیت قافیه به وجود آمده است.
قمری: نوعی کبوتر وحشی است با صدایی خوش. قمری در گفت‌وگوی مرغان هرگز ظاهر نمی‌شود و گوشه‌گیر است.

فاخته: پرنده‌ای است که به صدای خوش مشهور است و با مردم کمتر انس می‌گیرد.
باز: ارتباط باز با ساعد سلطان و تعلق او به قلمرو سلطنت، مهم‌ترین ویژگی او در منطق‌الطیر است. آنچه در مورد باز جنبه رمزی می‌تواند داشته باشد، این است که طبیعتی وحشی دارد (رمزی از انسان قبل از ورود به عالم سلوک) اما وقتی او را تربیت کردند، خواست او تبدیل به خواست خداوند و صاحب او می‌شود.