به گزارش خبرنگار همشهری آنلاین، ماریان لاکس Maria Lax عکاسی اهل شمالیترین شهر فنلاند است. جایی که دیدن یوفو یا بشقابپرنده در آنجا متداول بوده است. او در عکسها به دنبال پاسخی است برای پرسشهایش. کتاب مجموعه عکسهای او با نام Some Kind of Heavenly Fire توسط انتشارات Setanta منتشر شده است. ماریا لاکس، بیشتر به خاطر نوع استفادهاش از نور و رنگها در عکاسی و همچنین ترکیب واقعیت با فانتزی شناخته شده است. او میگوید: «من اهل شهری کوچک هستم که میان زمینهای لمیزرع و خالی از سکنه احاطه شده است. بسیاری از مردم از این شهر عبور میکنند بیآنکه بدانند در دهه ۱۹۶۰ اینجا کانون مشاهده بشقابپرندهها بوده است.»
لاکس در دستنوشتههای پدربزرگش درباره مشاهده بشقابپرندهها خوانده است، اما او اکنون دچار بیماری زوال عقل است و نمیتواند پاسخگوی سوالات نوهاش باشد: «برای یافتن پاسخ پرسشهایم به مردمی روی آوردهام که تجربه دیدن نورهای مرموز در آسمان را داشتهاند. همینطور آرشیو روزنامهها و آلبوم عکسهای خانوادگی با تصاویری که در آن دوره ثبت شدهاند.»
لاکس میگوید: «تمام عکسهای کتاب، تصویر جاهایی است که از کودکی به آن مکانها رفتهام. در طول این پروژه عکاسی، با صحبت کردن با مردم، خواندن کتاب پدربزرگم، تماشای آلبوم عکسهای خانوادگی و گشت و گذار در مکانهای آشنا، با گذشته خانوادهام بیشتر آشنا شدم. این تصویر را در نزدیکی خانه مادربزرگم در روز سال نو ثبت کردم. وقتی برق برای یک مدت طولانی قطع شد و فضا غرق در مه بود. دقیقا همان چیزی که برای نوع عکسهایی که میخواستم بگیرم لازم داشتم.»
«در طول سالهایی که روی این پروژه کار کردم، با آدمهای مختلفی مصاحبه کردم. همه آنها به چیزهای مشترکی اشاره میکردند. نورهای رنگی ماشینها و افرادی را که تنهایی در حال رفتن به خانه بودند را دنبال میکردند. نورها در سکوت، پیش از ناپدید شدن در آسمان، به شکلی ضربانی به رنگهای مختلف درمیآمدند. گاهی این نورها مردمی را که نیمهشب در خانه خواب بودند، بیدار میکردن و بعد بدون هیچ ردی، ناپدید میشدند.»
«با وجود فقدان تابش نور خورشید در بخش قابل توجهی از سال در این منطقه از فنلاند، فرار کردن از تاریکی ممکن نیست. بنابراین تصمیم گرفتم آن را بپذیرم و به گمانم همین فقدان نور طبیعی به من این اجازه را داد تا چیزهای تازهای در عکاسی تجربه کنم. من میخواستم تاریکی را مملو از رنگ کنم. با شیوه لانگ اسپوژر و نوردهی طولانی، تصاویری غیرمترقبه از مکانهای آشنا ثبت کردم.»
«اولین تجربه مشاهده بشقابپرندهها در منطقه به دهه ۱۹۲۰ بازمیگردد. مردم از ترس آنکه دیوانه خطاب شوند، آنچه را دیده بودند، در طول دههها این مشاهدات را مثل رازی با خود نگه داشتند. اکثر قریب به اتفاق آنها هرگز از آنچه میدیدند، حرف نمیزدند.»
«داستان بزرگتری در کنار ماجرای بشقابپرندهها در جریان بود. روند سریع صنعتیشدن در دهه ۱۹۶۰ و اوایل ۷۰ موجب شد که مردم دیگر نتوانند با کشاورزی اموراتشان را بگذرانند و ناچار برای پیدا کردن کار راهی شهرها شدند. بعضی شهرهای کوچک نزدیک به نیمی از جمعیتشان را از دست دادند. یک شیوه زندگی کامل تنها در عرض چند سال از بین رفت و کسانی که آن دوران را تجربه کردهاند از آن به عنوان روزگاری دردناک و نامطمئن یاد میکنند. جای تعجب نیست که دیدن بشقابپرندهها در این زمان، تجسم ترس از آینده و ناشناختهها بود. من قصد داشتم با عکاسی از خانههای متروک و انزوا، این مفاهیم را نشان دهم.»
«یکی از کسانی که باهاشان مصاحبه کردم به من گفت: «به یاد میآورم یک شب از خواب بیدار شدم و دیدم اتاق غرق در نورهایی بسیار زیبا شده است. میدانستم که کار بیگانهها است اما نمیترسیدم. میدانستم که نمیخواهند به من صدمهای بزنند.» اگرچه برخی از محلیها که با آنها صحبت کردم، بعد از گذشت چند دهه، هنوز با ترس و احتیاط از تجربهشان حرف میزدند، اما دیگرانی هم بودند که میگفتند دیدن آن نورها بهشان امید میداد. نشانهای از اینکه فراموش نشدهاند.»
«عنوانی که برای کتاب عکسها برگزیدهام: چیزی مثل آتش آسمانی، برگرفته از یک نقل قول از کتاب پدربزرگم است که درباره دیدن نشانههایی از بیگانگان نوشته است. در کتاب او آمده شبی یک پیرزن در یک شب سرد زمستانی، چیزی در آسمان میبیند که مثل جنگلی در حال سوختن است. او توصیف میکند که آن نورها از این دنیا نبودند و آنچه دیده «چیزی مثل آتشی آسمانی» بوده است. شهر کوچکی که زادگاه من است هم در گذشته و هم امروز، شهری با باورهای مذهبی است و من فکر میکنم آن نقل قول عنوان مناسبی برای عکسهای کتاب باشد.»
«این پروژه عکاسی برای من، بیانی هنری از چیزی است که جزئی از زادگاهم و خانوادهام است. من داستان را مبهم نگه داشتهام و امیدوارم هر کس که این عکسها را میبیند، بتواند برداشت خود را از واقعیت این شهر کوچک و راز بزرگش داشته باشد.»
منبع: گاردین