به گزارش همشهری آنلاین به نقل از ترجمان از هیومنیتی Humanity، سال ۱۹۸۳ از مارگارت آتوود، نویسنده کانادایی دعوت شد تا در جشن فارغالتحصیلی کالج ویکتوریای تورنتو که قبلا خودش هم آنجا درس خوانده بود، سخنرانی کند. او وسواس زیادی به خرج داد تا متن مناسبی برای سخنرانیش آماده کند و بعد از ده شب بیخوابی بالاخره تصمیمش را گرفت. متن زیر سخنرانی اتوود، نویسنده سرگذشت ندیمه، آدمکش کور و وصیتها و برنده دو جایزه ادبی بوکر است.
«بسیار خوشوقتم که امروز اینجا هستم و بهانهای برای برگزاری این مراسم بودهام. دریافت مدرک افتخاری از دانشگاهی که کمک کرد تا ذهن آدمی که قبلا خام و جاهل بود مفتخر به روشنی و تردید شود، لذتی نامعمول دارد؛ همان دانشگاهی که اساتیدش با آنهمه مقالههای عقبافتاده پایان ترم مدارا کردند، و سعی داشتند دستخط آدم را بخوانند، دستخطی که مهربانانهترین صفتی که درباره آن گفتهاند «جالب» است؛ همانجایی که آدم از زبان آنگلوساکسون چیزی یاد نگرفته و تقریبا کل مأخذشناسی را هم از یاد برده است، خطایی فاحش که مطمئنم هیچیک از افرادی که امروز اینجایند مرتکبش نشدهاند؛ و همانجایی که دردهایی طاقتفرسا نثار نهتنها روح بلکه تن آدم کرده، دردهایی که بعدا معلوم شد نتیجه آن قهوههایی بوده که در کافه ویمیلوود نوشیده است.
میتوانم بگویم به لطف کالج ویکتوریا بود که شرکت بل کانادا، انتشارات دانشگاه آکسفورد و انتشارات مککللند و استوارت همگی در تابستان ۱۹۶۳ از استخدام من امتناع کردند، به این دلیل که اولا صلاحیتم بیش از حد مد نظر آنها بود، و ثانیا تایپکردن بلد نبودم. بدینترتیب بود که من دچار آن حالت معطلی، بیم و افسردگیِ وجودیای شدم که همه میدانند در ذات حرفۀ رماننویسان و شاعران است، اما هیچکس مدعی بروز چنین حالتی در زمینشناسان، دندانپزشکان یا حسابداران رسمی نشده است. همچنین به لطف کالج ویکتوریا، و مشخصاً شخص نورتروپ فرای بود که من عازم انگلستان نشدم تا پیشخدمت شوم و در یک اتاقک زیرشیروانی زندگی کنم و آثاری شاهکار بنویسم و سِل بگیرم. او گمان میکرد وقت آزاد بیشتری خواهم داشت اگر به بوستون بروم و در بُهت به سر ببرم، پانوشت بنویسم و دچار حملات اضطراب شوم، یعنی تحصیلات تکمیلی را پی بگیرم؛ که حق هم با او بود. پس عمیقاً سپاسگزار همۀ مواهبیام که دانشگاه سابقم نصیب من کرده است، همانجا که به من آموختند حقیقت مرا آزادتر میکند اما هشدار ندادند که با تلاش برای گفتن حقیقت دچار چهجور مصائب و مشکلاتی میشوم.
ولی هر چیزی بهایی دارد. همین که جوابی فوری و برازنده به دعوتنامۀ برنامۀ امروز دادم، تازه آرامآرام فهمیدم چه انتظار گزافی از من میرود. انتظار میرفت برای دانشجویانی که سال ۱۹۸۳ فارغالتحصیل میشوند حرف بزنم، سال رانندهتاکسیهایی با مدرک دکتری، روزهایی که جوانها به بیکاری مثل جوشهای سرسیاه زشت سابقشان خو گرفتهاند؛ حرفی بزنم که بشود گفت مفید است، و حکیمانه، و سرشار از همنوایی و خلاصه، بهدردبخور، مشوق و خوشبینانه. بالاخره، شما راهی شدهاید. (البته من از وقتی که این تجربه را از سر گذراندم، برایم سؤال بود که چرا اسمش را «گردهمآیی» میگذارند.) به نظرم واژۀ «پرتاب» بهتر است. حتی در بهترین دورهها هم این مراسم مثل هُلدادن آدمها از لبۀ صخره است؛ حالا که بهترین دوره هم نیست. اگر هنوز برایتان روشن نشده، من آمدهام که بگویم آن بیرون وضع افتضاح است. با توجه به این مدرکی هم که دستتان دادهاند، یقیناً روزهایی میرسد که احساس میکنید یک یخچال پشتتان گذاشتهاند و بعد شما را به اعماق جنگل فرستادهاند، جایی که هیچ خبری از پریز برق نیست.
بهعلاوه، روزی خواهد رسید که یک نیمهشب بیدار شوید و بفهمید همدانشگاهیهای سابقتان به کُرسیهای قدرت نزدیک شدهاند و شاید به همین زودی ادارۀ امور را به دست بگیرند. حسابشدهترین دسیسه برای عصبانیکردن آدم همین است. بالاخره شما که خبر دارید آنها در ایام قدیم چقدر نادان بودند، و خودتان را که ملاک قرار بدهید میفهمید بعید است الآن هم چیز خاصی بلد شده باشند. پیش خودتان میگویید: «به فنا میرویم». (به عنوان نمونه: برایان مالرونی فقط یک سال از من بزرگتر است). پس از رسیدن به این مرحله، شاید احساس کنید تنها کاری که از دستتان برمیآید این است که شروع کنید به جویدن ناخن، ذکر خواندن یا دویدن، که همۀ اینها از نظر متخصصان رفتارشناسی جانوری عبارت است از کنشِ جایگزین، مثل سر خاراندن، یعنی همان کاری که وقتی درگیر یک تعارض حلناشدنی هستید به آن متوسل میشوید. اما تا چند دقیقۀ دیگر به نکات مثبتی هم میرسیم.
از خودم پرسیدم: «به آنها باید چه بگویم؟» حالت تهوع گرفتم، و شبهای متوالی توی تخت، غلت میزدم و خوابم نمیبرد. (چون نمیخواهم از تصور اینکه علت ناخوشیام بودهاید دچار حس عذاب وجدان شوید، اجازه دهید بیدرنگ اضافه کنم که سوار یک قایق بودم. آن غلت زدن نتیجۀ مسیر سفرم بود، و تهوع را هم میشود با دیمنهیدرینات درمان کرد). مدتی در این فکر بودم که برداشتی از حرف کرت ونهگات را بزنم، که در یک جشن فارغالتحصیلی گفت «همهچیز قرار است چنان قمر در عقرب شود که در مخیلهتان نمیگنجد و هیچوقت هم چیزی بهتر نخواهد شد» و از پشت تریبون پایین آمد. ولی اینجور کارها مدل آمریکایی است، همان مدل رونق یا رکود. کاناداییها بیشتر مستعد آنند که بگویند: «اوضاع شاید وفق مراد نباشد ولی حداقل سعی کنید محکم بایستید».
بعد پیش خودم گفتم شاید بد نباشد چند کلمهای دربارۀ تحصیل علوم انسانی حرف بزنم، که چطور شما را برای زندگی آماده میکند. اما قدری تأمل عاقلانه مرا به این نتیجه رساند که این موضوع هم بیثمر است؛ چون، چنانکه خودتان هم به زودی میفهمید، تحصیل علوم انسانی چندان به درد آمادهشدن برای زندگی نمیخورد. برنامهای که قرار است آدم را آمادۀ زندگی کند، بهجای دورۀ اندیشۀ عصر ویکتوریا و رمانتیسم فرانسوی، باید شامل چیزهایی از این قبیل باشد: چگونه با ناکامی در تأهل کنار بیاییم، انتخاب بهترین کفش در یک ردۀ قیمت، مدیریت استرس، و چطور ناخنها را از گوشه به وسط سوهان بزنیم تا نشکنند. خلاصه اینکه، چنین برنامهای شبیه صفحههای متندار مجلۀ خانهداری۲ میشود. به همین دلیل است که جماعت بزرگی، از جمله خود من، خوانندۀ آن مجلهاند. یا برای آقایان، چیزی از جنس فوربس یا اکونومیست، یا بهبود جایگاه در سلسلهمراتب قدرت با انتخاب کتشلوار مناسب. (جهت استحضار: کتوشلوار آبی تیره با راهراههای سفید مات که خیلی از هم فاصله نداشته باشند).
شاید هم باید خطاهای آشکار نظام تحصیلی را برملا کنم، یا فهرستی از چیزهایی را بگویم که آموختم و آشکارا غلطاند. مثلاً، در مدرسه مرتکب اشتباهی شدم و بهجای کلاس تایپ، کلاس اقتصاد خانه رفتم. (در آن ایام فکر میکردیم اگر کلاسی برویم که به درد پولدرآوردن بخورد، ابروهایمان میریزد و تا آخر عمر مجبوریم بهجایشان با مداد خط بکشیم). در کلاس اقتصاد خانه به من گفتند: هر وعدۀ غذایی باید شامل یک چیز قهوهایرنگ، یک چیز سفیدرنگ، یک چیز زردرنگ و یک چیز سبزرنگ باشد؛ درست نیست که هنگام آشپزی، قاشق را بلیسید؛ و تودوزی آستر لباس به اندازۀ رودوزیاش مهم است. هر سهی این ایدهها غلطاند و هرکسی چنین باوری دارد باید فوراً آن را دور بیاندازد.
هیچکسی هم نبود که به من بگوید بهترین کاری که میتوانم برای خودم بهعنوان یک نویسنده بکنم، ورزش ستون فقرات و مُچ دست است. هنوز کسی در این باب مطالعه نکرده است، اما مطمئنم که روزی چنین مطالعهای خواهد شد، و وقتی نبش قبر و اندازهگیری ستون فقرات و استخوانهای بازوی اسکلتهای نویسندگان مشهور قدیمی آغاز شود، محققان خواهند فهمید کسانی که طولانیترین رمانها را نوشتهاند، امثال دیکنز و ملویل، کلفتترین مچ دستها را هم داشتهاند. دلیل اصلی اینکه امیلی دیکینسون به شعرهای منظوم چندبندی چسبید این بود که انگشتهای دوکیشکل داشت. شاید مسخرهام کنید اما پژوهشهای آتی ثابت خواهند کرد که حق با من است.
بعد به این فکر افتادم که نباید درباره نوشتن حرف بزنم. از جمع شما فارغالتحصیلان، کمتر کسی مایل است نویسنده شود، و آن چند نفری هم که مایل هستند را بههیچوجه نباید تشویق کرد. سه حلقه دورشان بکش و چشمانت را با بیم ببند۳، چون مگر کسی هست که بخواهد دست زیاد شود؟ با شیوع دورههای نویسندگی خلاق، پدیدهای که این اواخر رشد قارچگونهای یافته اما در ایام جوانی من ناشناخته بود، به زودی به وضعی میرسیم که همه نویسنده شدهاند و خوانندهای نمانده، یعنی برعکس اوایل دهۀ ۱۹۶۰ که من در یک گنجۀ قرضی در خیابان چارلز استریت شعرهایی غمانگیز میسرودم.
بعد به این فکر افتادم که شاید بهتر است یک حقیقت ساده اما حائز اهمیت فراوان را به آنها بگویم، چیزی که وقتی مابقی این سخنرانی از یادشان رفت باز در خاطرشان بماند. مثلاً: هیچکس ابدا این حرف را به شما نمیگوید، اما میدانستید وقتی بچهدار میشوید موهایتان میریزد؟ نه همۀ موهایتان، و نه یکباره، ولی میریزد. علتش کمبود عنصر روی در بدن است. خبر خوب اینکه موهایتان دوباره درمیآید. این فقط برای دخترها صادق است. در پسرها، چه بچهدار شوید یا نه، موهایتان میریزد و دوباره هم درنمیآید؛ ولی حتی اینجا هم جای امیدواری هست. در صورت لزوم، میشود به یک نقلقول متوسل شد، همان متاعی که در تحصیل علوم انسانی یاد گرفتهاید احترامش را نگه دارید؛ و من این یکی را پیشکش شما میکنم: «خدا فقط چند سر بیعیب آفرید؛ و مابقی سرها را با مو پوشاند».
همۀ این حرفها میخواهد یک نکته را بگوید: در مواجهه با امر ناگزیر، همیشه گزینههایی پیش روی شماست. شاید نتوانید واقعیت را تغییر دهید، اما میتوانید نگرشتان به آن را تغییر دهید. چنانکه در دورۀ تحصیل علوم انسانی آموختم، هر نمادی میتواند در یک بافت تخیلی، دو نسخه داشته باشد: یکی مثبت و دیگری منفی. خون میتواند هدیۀ حیات باشد یا آنچه وقتی رگتان را در وان حمام میزنید از تنتان بیرون میزند. یا یک مثالِ نهچندان تند و تیز: شیر که بریزید، لیوانی در دستتان میماند که یا نیمهپُر است یا نیمهخالی.
بدینترتیب، میرسیم به دستور مخفی این سخنرانی. امروز قرار است به کجا پرتاب شوید؟ به دنیایی که هم نیمهپُر است و هم نیمهخالی. در یک سو، زیستکُره دارد میگندد. آن قطرههای باران که روی سرتان میریزند، دارند ماهیان و درختان و حیوانات را میکُشند، و اگر به قدر امروز اسیدی بمانند، بالاخره به حساب چیزهایی میرسند که به ما بسیار نزدیکترند: محصولات گیاهی، چمنهای جلوی خانه، و دستگاه گوارش شما. در سوی دیگر، خلاف مصریان باستان، ما در تمدنمان میدانیم داریم مرتکب چه خطاهایی میشویم و فناوری لازم را هم داریم تا ارتکاب این خطاها را متوقف کنیم؛ آنچه نداریم، اراده است.
یک مثال دیگر: از یک سو، روزی نیست که سایۀ تهدید به نابودی روی سر ما نباشد. کافی است چند دقیقه از فشردن یک دکمۀ رایانهای بگذرد تا نابود شویم؛ و فاصلۀ میان ما و نابودی روزبهروز کمتر میشود. ذهنمان مشغول این پرسش است که «وقتی بمباران شد چه کنیم؟»، نه اینکه «اگر بمباران شد چه کنیم؟» پس میتوان درک کرد که چرا هرازگاه میگذاریم وضع ذهنی و روانیِ «ناتوانی و ضعف»، و در پی آن نیز بیعاطفگی، بر ما غلبه کند. از سوی دیگر، آن فاجعهای که گونۀ انسان را تهدید میکند، پیشبینیناپذیر و مهارنشدنی نیست، خلاف فوران آن آتشفشانی که شهر پمپئی را نابود کرد. پس اگر آن فاجعه رُخ دهد، با دلی آرام (شاید هم ناآرام) جان میدهیم چون میدانیم مرگ دنیا یک واقعۀ بشرساخته و لذا اجتنابپذیر بود، و ضعف ارادۀ بشر بود که نگذاشت جلویش را بگیریم.
ما در چنین دنیایی به سر میبریم، دنیایی ناخوشایند. در برابر حقایقی چنین حزنانگیز، مسألۀ اقتصاد (یا اینکه برای چند نفر از ما مردم این کشور مقدور است دو ماشین داشته باشیم) چندان مهم به نظر نمیرسد، اما با روزنامه خواندن هرگز چشمتان به این حقایق باز نمیشود. در حقیقت، اوضاع در نقاط دیگر وخیمتر است، در آن نقاطی که انتظارات مردم حول ماشین و خانه و شغل نمیچرخد، بلکه نگرانند که آیا وعدۀ غذایی بعدیای برای خوردن دارند یا نه. این نیز جزء نقاط تیرۀ ایام ماست. نقطۀ روشن، اکنون و اینجا که ما هستیم، این است که این کشور هنوز کمابیش بر مدار دموکراسی میچرخد: بهخاطر ابراز نظرتان قرار نیست گلوله یا شکنجه نصیبتان شود، و سیاستمداران هنوز به افکار عمومی بها میدهند، با وجود اینکه (یا دقیقاً به این دلیل که) انگیزهشان طمع است و شهوت قدرت. در هر انتخابات، آن دسته مسائلی مطرح میشوند که نامزدان قدرتطلب گمان میکنند برای رأیدهندگان قدرتبخش حائز اهمیتاند.
به بیان دیگر، اگر تعداد کافی از مردم با طرح مسائل درست و رأی مناسب نشان بدهند که خواستار تغییرند، تغییر هم میسر میشود. شاید نتوانید واقعیت را تغییر دهید، اما میتوانید نگرش خودتان به آن را تغییر دهید، و همین تغییر نگرش از قضا واقعیت را تغییر میدهد.
این روش را بیازمایید تا ثمرهاش را ببینید.»