ساعت 5:30 صبح، در دفتری که اکثر کتابهایش مربوط به حوزه جنگ، جغرافیای سیاسی و مسائل خاورمیانه است، دکتر محمدباقر قالیباف از ما استقبال میکند. در میانه راه به او پیوسته بودم.
هنگام ورود چند نفر در قسمتهای مختلف دفتر مشغول بهکار بودند. او سرحالتر از تصور اولیهمان به نظر میرسد. شهردار کنونی تهران، در سن 19سالگی فرمانده لشکر 5 نصر خراسان شده است و از اولین کسانی است که پس از آزادسازی خرمشهر وارد این شهر شد. با قالیباف درباره حماسه آزادسازی خرمشهر حرف زدیم. او هم در تمام مدت مصاحبه تاکید میکرد که دلش برای آن صحنههای پرمخاطره و هیجانانگیز جنگ تنگ شده است.
***
-
فرماندهی یک عده جوان در جنگی که با سرنوشت یک ملت گره خورده بود چه حالی داشت؟
آن روزها در حقیقت بهترین روزهای زندگی من بود. در آن زمان بیش از 80 درصد فرماندهان جنگ، خودشان بین 19 تا 24 سال داشتند و جوانانی که همسن و سال خودمان بودند در کنار ما تلاش میکردند تا آرزوی پیروزی در جنگ به واقعیت تبدیل شود. آن روزها زیباترین لحظههای زندگی هر فردی بود که به یکسری چیزها اعتقاد داشت.
-
در بعضی از فیلمهایی که ساخته میشود قضیه را خیلی فلسفی میکنند. واقعا جوانهای آن دوران آنقدر خشک بودند؟
من خیلی دوست دارم یک چیزی را واضح بگویم و آن ساخت فیلمهایی است که همه آن چیزی را که در جنگ بود، نشان نمیدهد. من واقعا غصه میخورم وقتی فیلمی از مسائل به دور از واقعیت را میبینم. هم سختی جنگ متفاوت بود و هم معنویت و شوخطبعیهای آن.
-
پس واقعیت چی بود؟
ببینید، من اصلا نمیخواهم تاکید کنم که همه ما چون آن موقع جوان بودیم، همهاش دنبال تفریح و شوخی و این چیزها میگشتیم. نه! ما اصلا وقت این کارها را نداشتیم؛ ولی روحیه جوانی آنقدر در جنگ حاکم بود که صحنههای جالب و پرمخاطره و هیجانانگیز غیرقابل توصیفی رقم میخورد. درحقیقت هیچکدام از ما برای تفریح احساس نیاز نمیکردیم ولی در عین حال سراسر شور و هیجان بودیم؛ حتی حساب روزها و ماهها را هم نمیکردیم چون هیچکس دنبال حقوق و کار اداری نبود. این حرفها اصلا معنی نداشت.
-
شوخیهای جنگی هم خیلی میچسبید، نه؟
واقعا شوخیهایی که شبها بچهها در سنگرها باهم میکردند، آنقدر شوخیهای خوب و پاکی بود و فضا هم آنقدر زنده و زیبا بود که حتی از خیر استراحتمان هم میگذشتیم و با هم صحبت میکردیم. در تمامی این صحنهها روح و حرکت جوانی موج میزد. جوانی همراه با اعتقاد و جدیت.
-
و همین روحیه باعث خیلی از آن اتفاقات تاریخی شد، مثل فتح خرمشهر؟
دقیقا. واقعا نمیشود برای آن لحظههای خاص حس رقتانگیزی نداشته باشی. موضوع فتح خرمشهر برای ما از نظر روحی و انگیزشی خیلی اهمیت داشت.
-
ورود به خرمشهر در اولین لحظات بعد از 2 سال چه حسی داشت؟
خب، عملیات بیتالمقدس به روایتی سومین عملیات و به روایتی چهارمین عملیاتی بود که بعد از عزل بنیصدر اتفاق میافتاد. در این عملیات هیچکدام از سازمانها به شکل لشکر تشکیل نشده بودند و اکثرا بهصورت تیپ فعالیت میکردند و هر تیپ هم چندین گردان داشت و هنوز آنطور که باید توپخانه و زرهیها شکل نگرفته بودند. ولی در این عملیات (بیتالمقدس) لشکرها به شکل واقعی سازماندهی و استانها به هم متصل شدند.
مجموعه بچهها تجربههای جنگشان اضافه شده بود؛ بهطوری که این عملیات پایه لشکرهایی را تشکیل داد که تا پایان جنگ آمدند. من آنموقع 21 سالم بود و در اطلاعات عملیات کار میکردم. ما درحقیقت هیچ موقع فکر نمیکردیم که به زودی خرمشهر را فتح میکنیم ولی خدا کمک کرد و بهترین لحظه خاطرات من شکل گرفت؛ برای اینکه جزو اولین نفراتی بودم که وارد خرمشهر شدم.
-
دلیل اینکه احساس میکردید آزادسازی خرمشهر طول میکشد چی بود؟
ببینید، از اول جنگ بخش غربی خرمشهر سقوط کرد و ما در آن طرف کارون – در بخش شرقی – مستقر بودیم. ما در آنجا یک سنگر دیدهبانی داشتیم که دقیقا در تیررس عراقیها بود و در این مسیر خیلی از بچهها شهید یا زخمی شدند. از موقعی که به آنجا رفتم، همیشه حسرت این سؤال با من بود که میشود خرمشهر را دوباره گرفت یا نه؟ در واقع خرمشهر جایی بود که آرزو داشتیم به آن برسیم و هیچ موقع فکر نمیکردیم که این اتفاق زود بیفتد چون صدام بارها گفته بود اگر ایرانیها قادر باشند خرمشهر را بگیرند، در جنگ برنده خواهند شد و این تاکتیکهای روانی هم گاهی روی ما تاثیر میگذاشت.
-
ولی شما جنگ را بردید!
بله. عملیات بیتالمقدس در 2مرحله انجام شد؛ ما در محورهای اهواز به بالا یعنی حمیدیه و هویزه که لشکرهای 5 و 6 نیروهای عراقی آنجا مستقر بودند، موفق نبودیم ولی مهمترین کاری که آن محور برای ما انجام داد این بود که بچهها چندین لشکر عراقی را مشغول خودشان کردند.
آنجا جنگ سختی شروع شده بود اما در محور دوم که از اهواز به پایین عمل میکرد، بچهها توانستند از کارون عبور کنند و در شب اول تا کنار جاده اهواز- خرمشهر و تا کیلومتر 70 وارد جاده آسفالت شوند، بعد هم که یگانهای دیگر وارد این مسیر شدند، در واقع از این مسیر کمر عراقیها شکست. بعد از این بود که ما تا دل دژ مرزی عراقیها رفتیم.
-
چه چیزهایی را در اولین لحظههای فتح خرمشهر دیدید؟
خرمشهر تقریبا 40روز پس از اولین عملیات ما برای فتح آن آزاد شد. ما 40روز پشت دیوارهای شهر درگیری داشتیم و وقتی وارد شدیم، انبوهی لباس و کفش عراقی دیدیم که صاحبانشان آنها را درآورده بودند و خودشان را انداخته بودند داخل اروندرود! بعضیهایشان هم بدون لباس نظامی و با زیرپیراهنهای سفید تسلیم شدند. نکته جالب این بود که گاهی خود ما از تعداد عراقیها میترسیدیم چون اگر آنها با همان تعداد به ما حمله میکردند، میتوانستند ما را بگیرند ولی بهخاطر وحشتی که از نیروهای ایرانی و عملیاتی که انجام داده بودیم داشتند، خیلی سریع تسلیم شدند.
-
در آن روزهای اول کار خاصی هم کردید؟
یک مسئلهای ممکن است باعث تعجب شما شود. گفتم که ما بین مرحله اول عملیات فتح خرمشهر تا مرحله دوم 40روز فاصله داشتیم و در تمام این 40 روز درگیری وجود داشت و موهای سر ما سفت و خشک شده بود. حتی نمیتوانستیم حمام برویم و تمام سروصورتمان پر از گرد و خاک شده بود. بنابراین در همان یکی دو روز اولی که خرمشهر آزاد شد، در محل اسکله خرمشهر با لباس وارد اروند شدیم. ابتدا با صابون لباسها را شستیم و بعد آمدیم بیرون، لباسها را درآوردیم تا خشک شود و دوباره رفتیم داخل آب و خودمان را شستیم.
-
از آن اتفاقهای عجیب و غریب هم برایتان در این روزها افتاد؟
بله ، خاطرم هست زمانی ما از سمت خرمشهر به اهواز میرفتیم، 10 نفر بودیم با 5 دستگاه موتور هوندای 250. دیدیم که یک ستون عظیم دارد به سمت ما میآید و ما چون نمیدانستیم که اینها ایرانی هستند یا عراقی، نیروهایمان را 2 قسمت کردیم و تعدادی از ما از راه آسفالت و تعدادی هم از راه خاکی به آنها نزدیک شدیم. بعد متوجه شدیم اینها ستونی از نیروهای عراقی هستند که دارند عقبنشینی میکنند و چون راه را گم کردهاند نمیدانند به چه سمتی بروند. ما هم که 9یا 10 نفر بیشتر نبودیم ولی توانستیم کل این ستون را که نزدیک به 40 تانک و نفربر داشت، اسیر کنیم.
-
ورود به خرمشهر سخت بود؟
یادم میآید زمانی که دژ مستحکم عراقیها را میدیدیم، احساس میکردیم که فتح خرمشهر باید خیلی سخت باشد. آنها حتی وقتی احساس کردند که ما میخواهیم حمله کنیم، به تصور اینکه ما از نیروهای هلیبورد (هوایی) هم استفاده میکنیم، تمام زمینهای نزدیک خرمشهر را که صاف بود و درخت و خانهای نداشت، میلههای 5 متری کاشته بودند و با این کارشان، جنگلی از میله و آهن و نبشی عمودی درست کرده بودند که مانع فرود هلیکوپترها شوند و در ضمن لابهلای اینها را هم پر از مین کرده بودند. این اقدامات واقعا برای ما حیرتانگیز بود.
-
دکتر، پیش آمده که شما در جنگ با یک عراقی گلاویز شوید.
(میخندد) گلاویز که نه؛ ولی رو در رو و از فاصله 5متری یا حداکثر 10 متری با هم جنگیدهایم. همهچیز به لحظه بند بود، هرکس که زودتر دشمن را میدید او برده بود. این جنگها بعضاً با نارنجک بود.
-
آیا در طول جنگ هیچوقت مرگ را از نزدیک دیدید؟
در عملیات بیتالمقدس نه ولی در شلمچه چرا. قرار شد من و سردار موسوی یک تیم 10نفره از بچههای جهاد را ببریم جلو و توجیه کنیم. عراق بمباران را شروع کرد و یک بمب خورد مقابل ماشینمان. در آن لحظه احساس کردم همهچیز تمام شده. فرمان از دستم خارج شد و ماشین چند متر جلو رفت تا در گودالی متوقف شد.
شدت انفجار همه را گیج کرده بود. از اینکه سالم بودم تعجب کردم. دو نفر کناری من هم سالم بودند، هم حیرت کرده بودم و هم تعجب. بلند گفتم خب بچهها پیاده شین ماشین را عقب بکشیم. صدایی نیامد. برگشتم و پشتسرم را نگاه کردم، عقب ماشین له شده بود وکسی عقب وانت نبود.
با سردار موسوی و آن برادر جهادی فکر کردیم بچهها از ماشین پریدهاند بیرون ولی وقتی پیاده شدیم دیدیم هر 9نفر در عقب وانت شهید شدهاند. بدنها تکه و پاره بود. معلوم شد ما چون در کنار قارچ انفجاری بمب قـرار گرفـته بودیم سالم ماندهایم و بقیه ازبین رفته بودند. در آن لحظه خیلی متاثر و منقلب شدم. مرگ را از خیلی خیلی نزدیک احساس کردم.