به گزارش همشهری آنلاین به نقل از خراسان، خیلی دوست داشت در حضور کارآگاهان اداره جنایی و قاضی ویژه قتل عمد اشک بریزد تا وانمود کند که از مرگ «عسل کوچولو» ناراحت است اما گویی اشکها نیز ترفند او را میدانستند و به همین خاطر از چشمهایش بیرون نمیآمدند! این نامادری سنگدل دختر ۱۰ ساله همسرش را به طرز وحشتناک و کمسابقهای به قتل رسانده بود و بدون هیچگونه استرسی لحظههای شکنجه «عسل» را بازگو میکرد و در برخی موارد نیز همسرش را عامل کودکآزاری وحشیانه میدانست و ادعا داشت که پدر «عسل» او را داغ کرده است! با وجود این، نامادریهای زیادی در این سرزمین هستند که فرزندخواندههای خود را نیز مانند کودکان خودشان و حتی بیشتر دوست دارند و برای آرامش آنها از همه لذتهای دنیوی میگذرند.
- گفتگو با قاتل
نامت چیست؟ منیره- ن
چند سال داری؟ ۲۵ ساله هستم.
ساکن مشهد هستی؟ بله! در مشهد متولد شدم! ازدواج کردم و اکنون هم در مشهد زندگی میکنم.
مستاجر هستید؟ بله! در یکی از خیابانهای بزرگراه شهید بابانظر مستاجر بودیم و قرار بود منزل را تخلیه کنیم که این حادثه رخ داد.
پدرت هم ایرانی است؟ نه! او تبعه کشور عراق است ولی مادرم ایرانی است.
چند کلاس سواد داری؟ تا سیکل درس خواندم.
چرا ادامه ندادی؟ به خاطر این که شوهرم دادند وگرنه دوست داشتم درس بخوانم!
چرا از همسر سابقت طلاق گرفتی؟ معتاد و بددهن بود! بی مسئولیت بود! سوءظن داشت و ... هفت سال با او زندگی کردم اما همیشه زجر کشیدم.
با «محمد» (همسر فعلی) از قبل رابطه داشتی؟ نه! از زمانی که با او آشنا شدم تا وقتی ازدواج کردیم چند ماه بیشتر طول نکشید و فقط در همین چند ماه با هم رابطه داشتیم، قبل از آن با «محمد» آشنا نبودم!
چه شد که تصمیم گرفتی «عسل» دختر همسرت را نزد خودت نگه داری؟ چون همسر سابق «محمد» او را انداخت و طلاق گرفت. من هم که خودم یک دختر به نام «هستی» داشتم! «محمد» هم حضانت دخترش را گرفت به همین خاطر «عسل» و «هستی» کنار هم ماندند!
چرا این کودک معصوم را به طور دلخراشی کتک میزدی؟ چون به حرفم گوش نمیکرد! من هم عصبانی میشدم!
میشود مثال بزنی؟ همین آخرین بار به او گفتم برو داخل اتاق تا من لباس هایم را عوض کنم! ولی نرفت!
بعد چه کردی؟ چارچوب در اتاق را گرفتم و با کف پا محکم به شکمش کوبیدم طوری که روی تختخواب داخل اتاق افتاد! دوباره بلند شد و من باز لگد دیگری زدم! وقتی به درون اتاق دیگر فرار کرد جایی که کتاب ها و کیف مدرسه اش را گذاشته بود، دنبالش رفتم و پس از چند مشت و لگد کمرش را با زانویم شکستم!
دلت به حالش نمیسوخت؟ من از مدتی قبل قرصهای اعصاب میخوردم ولی از حدود ۱۰-۱۵ روز قبل از این حادثه دیگر نخوردم به همین دلیل نمیفهمیدم چه کار میکنم!
اگر متوجه رفتار خودت نبودی، پس چرا حتی یک بار هم دخترت «هستی» را کتک نزدی؟ سکوت...! پاسخی ندارم!
خودت را مادر خوبی میدانی؟ بله! من زیاد هم بد نبودم «عسل» مرا دوست داشت. او در نامه هایی که مینوشت از من به خوبی یاد میکرد.
ولی همسایگان طبقه پایین منزلت از رفتارهای وحشتناک تو با «عسل» گلایه داشتند؟ آن ها با من مشکل دارند! چون کرایه منزل یک بار دیر شد!
یعنی همه افرادی که در حضور قاضی احمدینژاد از رفتارهای هولناک تو سخن گفتند، دروغ میگویند؟ نمیدانم!
چرا «عسل» را به بهزیستی بردند؟ یک روز خانم معلم صورت کبود او را دیده و با بهزیستی تماس گرفته بود! چون همسرم یک سیلی به او زده بود!
برای یک سیلی که کودکی را از خانواده اش جدا نمیکنند؟ البته جاهای دیگری از بدنش هم کبود شده بود.
هنگام بازسازی صحنه قتل ادعا کردی که همسرت «عسل» را کتک میزد؟ بله! او عسل را دوست نداشت طوری که وقتی من او را به قتل رساندم! یکی از بستگان نزدیک «محمد» در بیمارستان به او سیلی زد و گفت: آخر هم «عسل» را کشتی؟
از روزگار تلخ «عسل» در زمان اختلافات «محمد» با همسر سابقش هم اطلاعی داری؟ بله! همسرم تعریف میکرد که وقتی با زنش دعوا میکردند و عسل یک ساله بود هر کدام قسمتی از بدن او را میگرفتند و به طرف خودشان میکشیدند! مادر «عسل» در را روی او قفل میکرد و به دنبال خوشگذرانی خودش میرفت به طوری که سر این «بچه» پر از شپش شده و زخم هایش عفونت کرده بود! من بعد از ازدواج با «محمد» او را درمان کردم!
چرا «عسل» را به مادرش ندادید؟ چون او خودش «عسل» را نمیخواست. همه اسباب و اثاثیه منزل محمد را هم با خودش برد «محمد» هم نتوانست هیچ کاری بکند.
از شکنجههای دیگری که «عسل» تحمل کرده است چیزی به خاطر داری؟ همسرم در زمستان او را به داخل برفهای حیاط میانداخت یا با شیلنگ کتک میزد!
فرزند دیگری هم داری؟ بله! یک پسر کوچک دارم که الان پدرش او را به بستگانش سپرده است و به شهرستان بردهاند!
یعنی شما «عسل» را خیلی دوست داشتی؟ بله! برای من با «هستی» فرقی نمیکرد هر چه میخریدم برای هر دو نفرشان میخریدم! البته گاهی داد میزدم چون ۲۵ سال بیشتر ندارم و مادر سه بچه هستم! و یک زندگی ناموفق داشتم! شوهرم اوضاع مالی خوبی نداشت.
پس این همه آثار کبودی و سوختگی وحشتناک چگونه روی بدن این طفل بی گناه ایجاد شده است؟ نمیدانم احتمالا آن ها هم کار پدرش است! اوحتی یک بار میخواست «عسل» را از پنجره به بیرون پرت کند که من اجازه ندادم! گفتم اگر این کار را بکنی من خودم را میکشم! هیچ وقت از لجبازیهای عسل و رفتارهای او نزد پدرش گلایه نمیکردم!
چند سال است با محمد زندگی میکنی؟ سال ۹۴ با هم ازدواج کردیم! حدود چهار سال میشود!
وقتی «عسل» کتک میخورد چه عکس العملی نشان میداد؟ وقتی او را تنبیه میکردیم خیلی بیصدا گریه میکرد! فقط اشک هایش بیرون میآمد ولی صدایی از او نمیشنیدیم!
به خاطر آن همه زخمهای هولناکی که در پیکر عسل بود او را نزد پزشک نبردید؟ نه! البته یک هفته قبل از این حادثه به همسرم گفتم او را نزد دکتر ببر! حتی خواهرانش هم تذکر دادند ولی دیگر این اتفاق افتاد...
زمانی که با ضربه پا «عسل» را میزدی چیزی نمیگفت؟ فقط التماس میکرد که بس است!
هنگامیکه استخوان هایش را شکستی هم صدایش در نیامد؟ نه! آن روز به حالت نیم خیز روی زانویش بلند شد من کف پایم را از پشت سر روی پاهایش گذاشتم که زانویم روی مهرههای کمرش بود وقتی سر و گردنش را به پشت سر کشیدم و رها کردم، سرش به شدت به کف اتاق افتاد ولی صدایش درنیامد!
الان چه حسی داری؟ پشیمانم! کابوسهای وحشتناک رهایم نمیکند به طوری که هم بندی هایم در زندان مرا از خواب بیدار میکنند.