تاریخ انتشار: ۴ خرداد ۱۳۸۷ - ۲۱:۱۶

محمدرضابایرامی متولد ۱۳۴۴است. تا به حال بیش از ۳۰ عنوان کتاب داستان به چاپ رسانده است. تعدادی از این آثار مربوط به نوجوانان و برخی از این آثار مربوط به بزرگسالان است.

عمدة آثار بایرامی یا از روستا است یا از دفاع مقدس. علت این امر هم آن است که بایرامی روستازاده است. در اوایل دورۀ دبستان خانواده‌اش روستا را ترک می‌کنند و به تهران می‌آیند. هنوز خاطرات کودکی در ذهنش وجود دارد و موجدِ آثار ارزشمندی از او شده است.
 آثار بایرامی تا به حال در بیش از 25 مرجع، موفق به دریافت جایزه شده است. دو جایزه بین‌المللی هم در کارنامة خود دارد؛ جایزة کبرای آبی همچنین جایزة گرانبهاترین خرس از سوئیس برای کتاب کوه مرا صدا زد. کتاب پل معلق این نویسنده تا کنون هشت چاپ را از سر گذرانده است. لازم به ذکر است برخی از آثار وی به زبانهای عربی, انگلیسی, آلمانی و ترکی نیز ترجمه شده است.

برخی از آثار وی عبارتند از: کوه مرا صدا زد (رمان)، بر لبة پرتگاه (رمان)، بعد از کشتار (مجموعه داستان)، رعد یک بار غرید (مجموعه داستان)، دود پشت تپه (رمان نوجوانان)، عقاب‎های تپة60، دشت شقایق‎ها (خاطرة ادبی)، هفت روز آخر (خاطرة ادبی)، به کشتی نشسته (داستان)، به دنبال صدای او (مجموعه داستان)، عبور از کویر (داستان)، همراهان (مجموعه داستان)، دره پلنگها (داستان) و ...

به مناسبت فرارسیدن سالروز آزادی خرمشهر بخشی از بازنویسی جدید رمان عقابهای تپة 60 که بزودی توسط انتشارات سورة مهر منتشر می‎شود به شما کتاب دوستان تقدیم می‎شود.

آخرین‌تأمین‌

حبیب‌، از در که‌ تو می‌آید، می‌گوید: «بچه‌ها، امشب‌ شام‌تان‌ را زود بخورید و تا می‌توانید استراحت‌کنید. به‌مان‌مأموریت‌ خورده‌. حدودهای‌ ده‌ ـ یازده‌، باید برویم ‌جلو.
ـ چرا این‌قدر زود؟
ـ برای‌این‌که ‌باید، رو یک‌ سوژة ‌جدید کار کنیم‌. سوژه‌ای ‌که ‌کاملاً ناشناخته ‌است‌. برای‌ همین ‌هم‌، ممکن‌ است‌ وقت‌ زیادی‌ ببرد.
ـ می‌شود قبل ‌از رفتن‌، من ‌و سعید، یک ‌سر برویم‌ بالای تپة ‌شصت‌؟
ـ برای‌چه‌؟
ـ من ‌می‌خواهم‌ آذرخش‌ را برگردانم‌.
ـ چه‌طور شد که‌ یک‌ هو به ‌این‌ فکر افتادی‌؟
جریان‌ امروز را براش‌ می‌گویم‌. می‌گوید: فکر نمی‌کنم‌ که ‌امشب‌، رفتن‌تان‌ به ‌صلاح ‌باشد. باید نیروتان ‌را بگذارید برای‌ مأموریت‌. تازه ‌من‌ هم ‌چیزی‌ نگویم‌، حاجی ‌ناراحت‌ می‌شود و می‌گوید چرا گذاشتی‌ بروند.
ـ پس ‌ما حالا چه ‌کار کنیم‌؟
ـ اگه ‌خیلی‌ اصرار به ‌برگرداندنش‌ دارید، فردا برش‌گردانید.
ـ می‌ترسم‌ فردا دیر شده ‌باشد.
لبخندی‌ می‌زند و می‌گوید: «یک‌روز که ‌این‌ حرف‌ها را ندارد؛ ان‌ شاءالله دیر نمی‌شود.»
چاره‌ای‌ نیست‌. باید قبول ‌کرد. قبول ‌می‌کنم‌. حبیب‌ می‌گوید: «راستی‌ یک‌ خبر دیگه‌! البته ‌فقط‌ برای‌ سعید و احمد!»
با بی‌صبری‌چشم‌ می‌دوزیم‌ به ‌دهانش‌.
ـ امشب‌، شما دو نفر آخرین‌ تأمین‌ هستید.
با خوشحالی‌، سعید را نگاه‌ می‌کنم‌. چشم‌هایش‌ برق ‌می‌زنند. تا به‌ حال‌، هرچه ‌جلو رفته‌ایم‌، من ‌و سعید تأمین ‌اول‌ بوده‌ایم‌ و یا حداکثر، تأمین ‌دوم‌. بعضی‌ وقت‌ها هم‌ مرا مجبور کرده‌اند به‌عنوان‌ بیسیم‌چی‌ خط‌، تو سنگر فرماندهی‌ گروهان‌ها بمانم‌ و اصلاً نروم ‌جلو.
حبیب‌ می‌گوید: چون‌ کار هر دو نفرتان‌ حساس ‌است‌ و به‌زودی‌، می‌بایست‌ جزو کادر اصلی ‌گشتی‌ جلو بروید، قرار شد که ‌امشب‌ آخرین ‌تأمین ‌باشید. از دفعه‌های ‌بعد هم‌ که ‌ان‌ شاءالله با کادر اصلی‌، جلو می‌روید.
از شوق‌، سر از پا نمی‌شناسم‌. یعنی‌ کم‌کم ‌دارد رویاهایم ‌رنگ‌ حقیقت‌ می‌گیرد؟ یعنی ‌می‌شود که ‌روزی‌، ما را هم‌ به‌عنوان ‌کادر گروه ‌جلو ببرند؟ چه‌ شب‌هایی‌ که‌ به ‌این ‌مسأله ‌فکر نکرده‌ام‌. چه ‌ساعت‌های ‌طولانی‌ای‌ که ‌با این ‌افکار نگذرانده‌ام‌. فکر این‌که‌ روزی‌، مهم‌ترین‌ کار گروه‌ گشتی‌، به ‌عهده‌ام ‌باشد. یعنی‌ می‌شود که‌ این ‌آخرین‌ تأمین‌، آخر باری ‌باشد که‌ تأمین ‌می‌ایستیم‌؟
رو می‌کنم‌ به ‌حبیب ‌و می‌گویم‌: «همیشه‌ خوش‌خبر باشی‌. امشب‌، خیلی ‌خوشحالمان ‌کردی‌.»
می‌گوید: «من ‌که ‌کاری ‌نکرده‌ام‌. این‌، تصمیم‌ حاجی‌ بود.»
می‌دانم‌ که‌ حاجی‌، روی‌ حرف‌ اوست‌ که‌ تصمیم ‌گرفته‌.
ـ امشب‌، بی‌سیمت‌ را هم ‌لازم ‌نیست‌ بیاوری‌.
با تعجب‌ می‌پرسم‌: «چرا؟ مگه ‌بی‌سیم‌ همراه ‌نمی‌بریم‌؟»
ـ چرا؛ می‌بریم‌، منتها بی‌سیم ‌سنگین ‌نه‌. من‌ خودم ‌یک ‌پی‌ ـ آر ـ سی‌ ـ6  برمی‌دارم‌.
البته‌ طبق ‌معمول‌، یک‌ پی‌ـ آر ـ سی‌ـ77 هم‌ تو خط ‌می‌گذاریم ‌که ‌عابدی ‌می‌نشیند پاش‌.
می‌پرسم‌: «با این ‌حساب‌، پس‌ من‌ هم‌ باید تجهیزات‌ کامل‌ بردارم‌؟»
ـ بله‌. همه‌چیز بردار!
بلافاصله‌ پا می‌شوم‌ و وسایلم‌ را آماده ‌می‌کنم‌. ناصر می‌پرسد: «چرا باید پی‌ـ آرـ سی‌ـ 6 ببریم‌؟»
حبیب‌ می‌گوید: «چون‌ منطقه ‌ناشناخته ‌است‌ و معلوم ‌نیست‌ که ‌به ‌چه ‌چیزی‌ برخورد کنیم‌؛ بنابراین ‌باید وسایل‌دست‌ و پاگیر همراهمان‌نباشد.»
ـ اگه‌ از برد بیرون ‌رفتیم ‌چه‌؟
ـ بیرون‌ نمی‌رویم‌. ما رو طرح‌ منظرهایی‌که‌ داشتیم‌، بررسی‌کردیم‌ و دیدیم ‌که ‌هیچ‌جا، فاصله‌مان ‌با خط‌ خودی‌، بیشتر از دو ـ سه ‌کیلومتر نخواهد شد.
نمی‌دانم‌ چرا بی‌اختیار، به‌ یاد آن‌ روزی‌ می‌افتم ‌که ‌به ‌عنوان ‌بیسیم‌چی ‌انتخاب‌ شدم‌.
حاجی ‌گفت‌: «برادر امیدی‌! من‌ تصمیم‌ گرفته‌ام ‌که ‌اگر مایل‌ باشید، از شما به‌عنوان‌ بی‌سیم‌چی ‌استفاده ‌کنیم‌. فکر می‌کنید از عهدة ‌این‌کار بربیایید؟»
برایم‌ خیلی‌ غیرمنتظره ‌بود. نمی‌دانستم‌ در جوابش‌ چه ‌بگویم‌. آخر سر گفتم‌: «والله نمی‌دانم‌، من‌ که ‌از بی‌سیم‌، چیزی‌ سرم‌ نمی‌شود.»
گفت‌: «اینش ‌اصلاً مسأله‌ای‌ نیست‌. بچه‌ها یادت ‌می‌دهند. فقط‌، چون‌ کار ساده‌ای‌ نیست‌، می‌خواستم‌ نظرت ‌را درباره‌اش‌ بدانم‌. آخر، شوخی‌ که ‌نیست‌. چهارده ‌ـ پانزده ‌کیلو وزنه‌ را باید رو شانه‌هایت‌، این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ بکشی‌. آدم ‌هم ‌که ‌همیشه‌ نمی‌تواند راست‌ راست‌ راه‌ برود. گاهی‌ مجبور است‌ بدود. یا این‌که‌ عراق‌ خمپاره ‌می‌زند و باید هی ‌دراز کشید و پا شد. فکر می‌کنی‌ با این‌ وزنه‌، بتوانی‌ تا دل ‌عراقی‌ها بروی‌ و برگردی‌؟ آن‌ هم ‌با این ‌شرایط‌؟!»
گفتم‌: «سنگین‌ بودنش‌ که ‌مهم ‌نیست‌... فقط ‌همان ‌وارد نبودن‌...»
گفت‌: «یاد می‌گیری‌. مگه ‌بی‌سیم‌چی‌های ‌فعلی‌مان‌، بلد بودند؟ آن‌ها هم‌ مثل ‌تو بودند. بی‌سیم‌چی‌ که‌ به ‌دنیا نیامده ‌بودند. به ‌آن‌ها هم‌، بی‌سیم‌چی ‌قبلی‌ یاد داده ‌است‌. یک ‌روز هم‌ می‌شود که ‌تو،خودت ‌استاد بشوی‌ و بخواهی‌ به‌ دیگران ‌یاد بدهی‌...»
و من‌ قبول‌کردم‌. با رغبت‌ تمام ‌قبول ‌کردم‌. به ‌امید آن‌که‌، روزی‌ بی‌سیم‌چی‌ کادر اصلی‌ باشم‌.

شب‌، نرم‌نرمک‌ از راه ‌می‌رسد. پاورچین‌پاورچین ‌می‌آید و می‌نشیند رو دشت‌؛ رو تپه‌ها. ستاره‌ی‌ درخشانی‌، درست‌ بالا قلة ‌تپة ‌شصت‌ طلوع‌کرده‌. شام‌مان‌ را که‌ می‌خوریم‌، بلافاصله‌ دراز می‌کشیم‌ تا بخوابیم‌، امّا فکر عقابی‌ که ‌در آسمان‌گم‌ شد از یک ‌طرف ‌و هیجان‌جلو رفتن ‌از طرف‌دیگر، خواب‌ را از چشم‌هایم ‌می‌گیرند...
تازه ‌چشم‌هایم‌ گرم‌ شده‌ که‌ صدایم ‌می‌کنند.
ـ احمد! ... احمد بلند شو!
پا می‌شوم‌. ناصر است‌. می‌پرسم‌: «وقتش‌ است‌؟»
سری‌تکان‌می‌دهد و می‌گوید: «آره‌. یواش‌یواش‌ باید آماده ‌شد.»
می‌پرسم‌: «پس ‌حبیب‌ کجاست‌؟»
می‌گوید: «سنگر حاجی‌؛ از همان ‌سر شب‌ که ‌رفته ‌هنوز برنگشته‌.»
سر جام‌ می‌نشینم ‌و همان‌طور که‌ جوراب‌هایم‌ را می‌پوشم‌، سعید را هم‌ بیدار می‌کنم‌. لباس‌هامان‌ را که‌ می‌پوشیم‌، می‌رویم ‌بیرون‌ و آبی‌ به‌ سر و صورت‌مان‌ می‌زنیم‌. با این‌ کار سرگیجه‌ای ‌که ‌در اثر بیدار خوابی‌ به‌هم‌ دست‌ داده‌، از بین ‌می‌رود و سرحال‌ می‌آیم‌. نزدیک‌ سنگر که‌ می‌رسیم‌، از دور شبحی‌ را می‌بینم‌. نوروز است‌که‌ به‌سوی‌مان ‌می‌آید.
ـ سلام ‌بچه‌ها! شب‌ بخیر!
ـ شب‌ بخیر آقا نوروز؛ چه‌خبر؟
ـ سلامتی‌! حاجی ‌گفت‌ که ‌آماده ‌بشوید و بیایید سنگرش‌.
تجهیزات‌مان ‌را می‌بندیم‌ و اسلحه‌هامان‌ را برمی‌داریم ‌و راه ‌می‌افتیم‌ طرف‌ سنگر فرماندهی‌. مهتاب ‌شیری ‌رنگی‌، تمام‌ دشت‌ و تپه‌ ماهورها را پوشانده‌. مهتابی ‌که‌ آرام‌بخش‌ و شاعرانه ‌است‌. سعید می‌گوید: «شب‌ خوبی ‌است‌، نه‌؟»
باهاش‌ هم‎عقیده‌ام‌. بله‌، شب‌ زیبایی ‌است‌. درست‌ مثل‌ آن‌ شب‌های ‌آرام ‌تابستانی‌ که‌ رو بام ‌خانه‌مان‌ می‌خوابیدم‌؛ ستاره‌ها را می‌شمردم‌؛ راه‌ مشهد را پیدا می‌کردم‌؛ شهاب‌ها را تماشا می‌کردم‌. آیا در چنین ‌شبی ‌هم ‌دست ‌می‌تواند بر ماشه‌ برود؟ گلوله ‌می‌تواند سینه‌ای ‌را سوراخ‌ کند؟
نمی‌دانم‌ چرا این ‌فکرها را می‌کنم‌. آسمان‌ پرستاره‌ و مهتاب‌ خیال‌انگیز، فکر هر نوع‌ خشونتی‌ را از من‌ می‌گیرند. فکر می‌کنم‌ که‌ همه ‌باید دست‌ از شلیک‌ برداشته ‌باشند و آتش‎‌بسی‌ نگفته‌ و بدون ‌قرار، ایجاد شده‌ باشد.
به ‌سنگر فرماندهی‌ رسیده‌ایم‌. از لای ‌در، نور چراغ‌ زنبوری ‌بیرون ‌می‌زند. ناصر با صدای ‌بلندی‌ می‌گوید: «یا الله! اجازه ‌هست‌؟»
ـ بفرمایید!
می‌رویم‌ تو و سلام‌ می‌کنیم‌. حاجی ‌و حبیب ‌و همة ‌بچه‌هایی‌که ‌قرار است‌ جلو بروند، دور تا دور نشسته‌اند و تکیه ‌داده‌اند به‌ دیوار سوله‌. با دیدن‌ما، حاجی ‌نقشه‌ای‌ را که ‌جلوش‌ پهن‌کرده ‌بود، جمع ‌می‌کند و می‌دهد به ‌حبیب‌. از چشم‌های‌حبیب‌، خستگی‌ می‌بارد. معلوم ‌است‌ که تمام ‌طول شب‌ را بیدار بوده‌.

حاجی ‌نگاهش‌ را رو صورت‌ بچه‌ها می‌چرخاند و می‌گوید: «خب‌، مثل ‌این‌ که ‌همه ‌آمده‌اند. من‌ یکی‌ـ دو کلمه ‌حرف‌ می‌زنم ‌و بعد، به‌ سلامتی‌ راه ‌می‌افتید. دربارة ‌موقعیت‌ و موانع ‌سوژه ‌به ‌اندازة ‌کافی با برادرهایی‌ که جلوتر از بقیه ‌خواهند رفت‌، صحبت‌ شده‌. ما همة ‌جوانب ‌کار را بررسی ‌کرده‌ایم‌ و همة ‌احتمال‌ها در نظر گرفته ‌شده‌. ان‌ شاء الله اتفاقی‌ نخواهد افتاد و این‌ مأموریت ‌را هم‌، مثل ‌مأموریت‌های ‌دیگر، با موفقیت ‌به ‌اتمام‌ خواهید رساند. اما یک ‌صحبت‌های‌ عمومی ‌هم ‌هست که باید، با همة ‌برادرها در میان‌بگذارم‌. همان‌طور که ‌می‌دانید، امشب ‌قرار است‌، ما، روی‌ معبر جدیدی‌ کار کنیم‌. برای‌ همین ‌هم‌، این‌ مأموریت‌، با مأموریت‌های ‌قبلی‌، کمی ‌فرق ‌می‌کند. سوژه ‌امشب ‌ما، سلسله ‌تپه‌های‌ صد و هفتاد و پنج ‌است‌. البته ‌قبلاً یک ‌بار، رو این ‌قسمت‌کار شده ‌ولی‌متأسفانه‌، همان‌طور که ‌بیش‌ترتان ‌می‌دانید، به‌ علت‌ شهادت ‌دو تا از بچه‌ها، عملیات ‌موفقیت‌آمیز نبوده‌. بنابراین‌، ما الان ‌نمی‌دانیم‌ که ‌آن‌طرف‌ تپة ‌صد و هفتاد و پنج‌ چه‌ خبر است‌. تنها چیزی‌ که برایم روشن ‌است‌، این‌است‌ که ‌خط‌ عراقی‌ها، عقب‌تر از تپه‌ است‌.» همان‌طور که ‌حاجی گرم‌ صحبت ‌است‌. بچه‌ها را از نظر می‌گذرانم‌. درست‌ دوازده ‌نفر هستیم‌. البته ‌منهای ‌حاجی‌.

ـ خب ‌بچه‌ها، می‌بخشید که ‌سرتان‌ را درد آوردم‌. در طول ‌مأموریت‌، سعی ‌کنید گوش ‌به ‌زنگ‌ و خون‌ سرد باشید. یک ‌لحظه‌ غفلت ‌و ندانم‌ کاری‌، علاوه‌ بر این‌ که ‌جان‌ خود نفر را به ‌خطر می‌اندازد، جان ‌دوستانش ‌را هم‌ تهدید می‌کند. مواظب ‌راه‌ رفتن ‌باشید. همان‌طور که ‌می‌دانید، گاهی‌ حتی ‌ایجاد یک ‌صدای ‌کوچک هم‌، می‌تواند فاجعه‌ای ‌به ‌بار بیاورد. یا مثلاً، یک‌ قدم ‌از راه ‌خارج‌ شدن‌، می‌تواند به ‌قیمت ‌جان‌ یک‌ نفر تمام ‌بشود.
به ‌هر حال‌، مسئولیت‌ امشب‌ شما را، حبیب‌ به ‌عهده ‌خواهد داشت‌ و اگه ‌خدای ‌نکرده ‌اتفاقی‌ افتاد، بعد از او، نوروز این‌مسئولیت‌ را خواهد داشت‌.
با این‌حرف‌، حاجی ‌قرآن ‌کوچکی ‌را از جلو پنچره ‌برمی‌دارد و می‌گوید: «خب ‌بچه‌ها، موفق ‌باشید!»
بعد هم ‌بلند می‌شود و قرآن ‌را، جلوی ‌در می‌گیرد. اسلحه‌هایمان ‌را برمی‌داریم ‌و یکی‌یکی‌، از زیر قرآن ‌رد می‌شویم ‌و بیرون‌ می‌رویم‌.
ـ من ‌گوش ‌به‌ زنگ‌، پای ‌تلفن‌ نشسته‌ام‌. اگه ‌اشکالی‌ پیش‌ آمد، سریع ‌به ‌هم‌ خبر بدهید.
حبیب‌، نگاهی ‌به ‌عابدی ‌می‌اندازد و می‌گوید: «باشد؛ چشم‌!»
اگر مشکلی ‌ایجاد بشود، بچه‌هایی‌ که ‌جلو رفته‌اند به‌ بی‌سیم‌چی ‌خط‌ می‌گویند و او هم ‌باید، با تلفن‌، حاجی ‌را در جریان ‌بگذارد.
ماشین‌، جلو سنگر روشن ‌است‌. همگی‌سوار می‌شویم ‌و راه‌ می‌افتیم‌. از دژبانی‌ که ‌می‌پیچیم ‌سمت‌ خط‌، یکی ‌از بچه‌ها می‌گوید: «برای ‌سلامتی‌ و موفقیت‌ خودتان‌، صلوات ‌بفرستید.»
صدای ‌بلند صلوات‌، سکوت ‌شب‌ را می‌شکند. با سرعت‌ گرفتن‌ ماشین‌، باد خنکی صورت‌مان را به ‌بازی ‌می‌گیرد. بادی‌ که ‌حالت‌خوشی ‌در من ‌به‌وجود می‌آورد. سعید کنار دستم ‌نشسته ‌و زل‌زده ‌به ‌راه‌. نور چراغ‌های ‌ماشین‌ تا آن‌ دورها کشیده‌ می‌شود و راه ‌و تپه‌های ‌اطرافش ‌را، روشن‌ می‌کند. گه‌گاه ‌صدای‌ غرش ‌تیربارها و انفجار خمپاره‌ها به ‌گوش ‌می‌رسد. با این‌که ‌تا خط‌، فاصله ‌زیادی ‌نیست‌، امّا چون ‌راه‌ پرپیچ‌ و خم ‌است‌، باید مدّت‌ها ماشین ‌برانیم‌.
آبخواری‌ که ‌هم‌سنگر نوروز است‌، می‌گوید: «امشب ‌اگه‌ سر نیاورید، تو سنگر راهت ‌نمی‌دهم‌.»
نوروز می‌خندد و می‌گوید: «مگه ‌سر آوردن ‌به ‌این‌ مفتی‌هاست‌؟ باید سر گذاشت ‌تا سر آورد.»
آبخواری ‌می‌گوید: «خب‌، چه ‌اشکالی ‌دارد؟! سر به ‌سر کنید.»
همة ‌بچه‌ها می‌زنند زیر خنده‌. نوروز می‌گوید: «خرج‌ که ‌از کیسه ‌مهمان ‌بُوَد، حاتم‌ طایی‌ شدن آسان ‌بُوَد. خوب‌ داری ‌از کیسة ‌خلیفه ‌ولخرجی‌ می‌کنی‌ها.»
آبخواری ‌می‌گوید: «من‌ همیشه‌ ولخرج ‌بوده‌ام‌. ننه‌ام‌ هم همین ‌را می‌گوید.»
یک‌هو راننده‌، سر پیچ ‌می‌کوبد روی‌ ترمز. همه‌ پرت‌ می‌شویم‌ جلو چرخ‌های‌ ماشین‌، با صدای ‌خشکی‌، رو شن‌ها کشیده‌ می‌شود.
ـ ای ‌بابا، چه‌ کار دارد می‌کند؟
ـ چرا یک‌هو این‌جوری‌کرد؟
ـ کم ‌مانده ‌بود که ‌پرت ‌بشوم ‌بیرون‌.

بی‌اختیار، نگاه‌مان‌کشیده‌ می‌شود رو راه‌. حیوان ‌درشتی‌، با چشم‌های ‌درخشانش‌، درست ‌ایستاده ‌وسط‌ راه ‌و زل‌زل‌، نگاه‌مان ‌می‌کند. تا به‌حال‌، حیوانی‌ به ‌این ‌شکل‌ و شمایل‌ ندیده‌ام‌. شبیه ‌توپ‌ بسکتبال‌ است‌، البته ‌نه ‌به ‌آن‌ گردی‌. با تعجب ‌می‌پرسم‌: «این ‌دیگه ‌چیه‌؟»
معینی‌، که ‌آن‌طرف ‌سعید نشسته‌، می‌گوید: «جوجه ‌تیغی‌!»
ـ به ‌این ‌بزرگی‌؟!
ـ حالا کجاش‌ را دیده‌ای‌؟ از این ‌بزرگ‌ترش ‌هم ‌هست‌.
جوجه‌تیغی‌، همین‌طور وسط ‌راه ‌خشکش ‌زده‌ و جُم ‌نمی‌خورد. انگار در نور چراغ‌های ‌ماشین‌، گیر کرده‌ و طلسم ‌شده‌. چشم‌هاش‌، درست‌ مثل ‌دو لامپ ‌کوچک ‌و روشن ‌هستند. چند تا از بچه‌ها می‌پرند پایین‌ و راه‌ می‌افتند طرفش‌. گرد و خاک‌، تو نور چراغ‌ها موج‌ می‌زند. سعید می‌گوید: «چه‌طور است‌ که ‌برویم ‌و ببینیم‌ چه ‌شکلی ‌است‌؟»
ـ باشد، برویم‌.
می‌آییم ‌پایین‌. به ‌صدای ‌پاها، جوجه‌تیغی‌ تکانی ‌می‌خورد و خودش ‌را گلوله می‌کند. حالا درست ‌مثل‌ توپ ‌شده‌. از نزدیک‌، نگاهش‌ می‌کنم‌. تمام‌ بدنش ‌را خارهای ‌بلندی ‌پوشانده‌. خارهایی‌ که ‌درازی ‌هرکدام‌شان‌ بایست بیش‌تر از یک‌ وجب ‌باشد.
صالحی ‌می‌گوید: «هی ‌بچه‌ها! مواظب ‌باشید یک ‌وقت‌ تیغ‌هاش ‌را پرت ‌نکند.»
ـ مگه ‌پرت ‌می‌کند؟
ـ آره‌، هر وقت ‌احساس ‌خطر بکند، تیغ‌هایش ‌را پرت ‌می‌کند. می‌گویند این ‌تیغ‌ها، حتی ‌یک ‌گراز را هم ‌به‌راحتی ‌می‌کشد.

بچه‌ها کمی‌ پا کند می‌کنند. ناصر می‌خندد و می‌گوید: «این‌ها همه‌ش‌ حرف ‌است‌. آخر چه‌طوری ‌می‌تواند تیغ‌هایش ‌را پرت‌ کند. مگه ‌اسلحه ‌دارد؟»
حبیب هم ‌از ماشین ‌پیاده ‌می‌شود. نوروز هم‌ پایین ‌می‌آید. ناصر با لولة ‌اسلحه‌اش‌، جوجه‌ تیغی ‌را تکان‌ می‌دهد. جوجه‌تیغی‌، خودش‌را بیش‌تر گلوله ‌می‌کند. بچه‌ها می‌خندند. حبیب ‌می‌گوید: «هی ‌بچه‌ها! کارش ‌نداشته ‌باشید.»
غلامی ‌پیشنهاد می‌کند: «چه‌طور است‌ که ‌بیندازیم ‌پشت ‌ماشین‌ و ببریمش‌؟»
معینی ‌می‌گوید: «نه‌ بابا، می‌خواهیم‌ چه‌کارش‌ کنیم‌؟ به‌ چه ‌دردمان‌ می‌خورد.»
حالا، همه ‌جوجه‌تیغی ‌را دوره‌ کرده‌اند. ناصر، دوباره ‌با اسلحه ‌به ‌پشتش ‌می‌زند و می‌گوید: «یا الله هرّی‌! راه ‌را باز کن‌!»

ولی ‌جوجه‌تیغی‌، تکان نمی‌خورد. حبیب‌ می‌گوید: «تا ما این‌جاییم‌، از جایش ‌جم ‌نمی‌خورد.»
کمی ‌سر به ‌سرش ‌می‌گذاریم ‌و بعد، ازش ‌فاصله‌ می‌گیریم‌. باز هم ‌به ‌روی‌ خودش ‌نمی‌آورد. انگار حسابی ‌جا خوش ‌کرده‌. حبیب‌ به ‌بچه‌ها می‌گوید که ‌ساکت ‌باشند، بعد هم ‌به ‌راننده ‌اشاره ‌می‌کند که ‌چراغ‌های ماشین ‌را خاموش ‌کند. چراغ‌ها خاموش‌ می‌شوند. کمی ‌بعد، جوجه‌تیغی ‌به ‌آرامی ‌راه ‌می‌افتد و با احتیاط‌، خودش ‌را می‌کشد کنار راه‌.
یکی ‌از بچه‌ها می‌گوید: «ای ‌کلک‌! چه ‌خوب ‌بلد است‌ خودش‌ را به ‌موش‌مردگی ‌بزند.»
راننده ‌چراغ‌ها را روشن ‌می‌کند و دوباره‌، جوجه‌تیغی‌ سر جاش‌ خشک‌ می‌شود و صدای ‌خنده ‌بچه‌ها بلند. حبیب‌ می‌گوید: «سوار شوید تا برویم‌.»

همگی ‌سوار می‌شویم‌. ماشین‌، گرد و خاک‌کنان ‌از کنار جوجه‌تیغی ‌می‌گذرد.
نصرآبادی ‌می‌گوید: «ده‌ ما پر از جوجه‌تیغی ‌است‌. حیوان‌های‌ خیلی ترسویی ‌هستند. روزها تو سوراخ‌هاشان ‌قایم‌ می‌شوند و شب‌ها بیرون ‌می‌آیند و گندم‌ها را خراب ‌می‌کنند. یک ‌شب‌ سگ ‌ما، به‌ یکی‌شان ‌حمله ‌کرد و خواست ‌گازش‌ بگیرد که ‌یک ‌تیغ‌، تو پوزه‌اش ‌رفت‌. وقتی ‌این‌طور می‌شود، مردم‌ خیال‌ می‌کنند که ‌جوجه‌تیغی‌، خودش ‌تیغ ‌را پرت‌ کرده‌.»
همین‌طور که ‌صحبت ‌از جوجه‌تیغی ‌است‌، به‌ خط ‌نزدیک ‌می‌شویم‌. ماشین‌ چراغ‌هایش ‌را خاموش ‌می‌کند و می‌پیچد پشت‌ خاک‌ریز. خط‌، شلوغ‌تر از دفعه‌های‌قبل‌است‌. تیربارهای‌مختلف‌، ازهر طرف‌عراقی‌ها را زیر آتش‌خود گرفته‌اند. از چند جا آرـ پی‌ـ جی‌ـ شلیک ‌می‌شود. نمی‌دانم ‌کجا را دارند می‌زنند. فاصله‌ دو خط‌، بیش‌تر از آن ‌است‌ که ‌با آر ـ پی‌ـ جی ‌بشود کاری ‌کرد. یک ‌رگبار رسام ‌از بالاسرمان ‌می‌گذرد. گلوله‌ها، مثل‌ دانه‌های‌ تسبیح‌، پشت ‌سرهم ‌حرکت ‌می‌کنند.
جلو سنگر فرماندهی‌گروهان ‌میثم‌ که ‌می‌رسیم‌، ماشین‌ نگه ‌می‌دارد.
هنوز پیاده‌ نشده‌ایم‌ که ‌صدای ‌چند سوت ‌پی‌درپی‌، به ‌گوش ‌می‌رسد.

ـ ش‎ش‎ش‎ووو...
ـ ش‌ش‌ش‌ووو...
ـ ش‌ش‌ش‌ووو...

خودمان ‌را پرت‌ می‌کنیم ‌پایین ‌و هر کدام ‌در یک ‌طرف ‌دراز می‌کشیم‌. خمپاره‌های ‌صد و بیست‌، از بالا سرمان ‌می‌گذرد و دویست‌ـ سی ‌صد متر عقب‌تر، با صدای ‌مهیبی‌، منفجر می‌شوند. چند ترکش ‌سرد خاک‌ریز را به ‌بازی ‌می‌گیرد و یکی ‌از آن‌ها، با صدای ‌جرینگ‌، پشت ‌ماشین ‌می‌افتد.
ـ ناکس‌ها، چه ‌خوش ‌استقبال ‌هستند!
باز هم ‌صدای‌ سوت ‌می‌آید. حبیب ‌می‌گوید: «انگار اوضاع ‌بی‌ریخت ‌است‌. بچه‌ها بدوید!»
از کانالی‌ که ‌به ‌آن‌سوی‌ خاک‌ریز می‌رود، تو می‌رویم ‌و می‌دویم ‌طرف ‌سنگر فرماندهی ‌گروهان‌. سنگرها را بین‌ دو خاکریز ساخته‌اند تا از شر ترکش‌ها در امان‌ باشند. نزدیک ‌سنگر فرماندهی‌، یک ‌دوشکا، با شدّت‌ تمام‌ کار می‌کند. صداش ‌خاک‌ریز را می‌لرزاند و نورش‌، تمام‌ دور و برش‌ را مثل ‌روز روشن‌ کرده‌.
ـ این‌ بابا انگار به‌سرش‌زده‌! با این ‌آتش ‌دهنه‌ای‌ که ‌دارد، آدم‌ باید خل ‌باشد که ‌در شب‌، تیراندازی ‌کند.
در همین‌ موقع‌، دو نفر سر و ته‌ دوشکا را می‌گیرند و به ‌سرعت‌، از آن‌جا دور می‌شوند. چند تیر مستقیم‌ که ‌برای ‌دوشکاچی ‌فرستاده‌اند، وزوزکنان‌، از بالا سرمان‌ می‌گذرد.
به ‌سنگر فرماندهی ‌می‌رسیم‌. به ‌صدای‌ حرف ‌زدن‌مان‌، سری ‌از پنجرة ‌کوچک ‌بیرون ‌می‌آید و می‌گوید: «بچه‌ها بیایید تو! همه‌تان ‌بیایید!»
حبیب ‌می‌گوید: «نه‌ دیگه‌، مزاحم‌ نمی‌شویم‌؛ فقط ‌اگر آن ‌امانتی‌مان‌ را که ‌قولش ‌را داده‌اید...»

فرمانده‌ گروهان‌، تو حرفش‌ می‌پرد و می‌گوید: «آن ‌هم ‌به‌ روی‌ چشم‌! ولی ‌من‌ براتان‌ چای ‌گذاشته‌ام‌، اگر نخورید ضرر می‌کنید.»
حبیب ‌می‌خندد و بعد، رو می‌کند به ‌ما.
ـ نه ‌خیر، انگار این‌ صلواتی‌، از آن‌صلواتی‌ها نیست‌. بچه‌ها بیایید تو! یک ‌چایی ‌می‌خوریم ‌و راه‌ می‌افتیم‌.
می‌نشینیم ‌و یکی‌یکی‌، از در کوتاه ‌سنگر تو می‌رویم‌. فرمانده‌ گروهان‌، سرجاش ‌نیم‌خیز می‌شود.
ـ خیلی ‌خوش ‌آمده‌اید!
حبیب ‌معرفی‌اش‌ می‌کند: «ایشان‌ برادر امامی ‌هستند. از دوستان ‌قدیم ‌ما.»
دور تا دور سنگر می‌نشینیم‌. سنگری ‌است ‌با سقف ‌کوتاه ‌و دیوارهایی‌ که ‌از کیسه‌های ‌خاک‌ بالا آورده ‌شده‌. آن‌ طرف‌ سنگر، بغل ‌دیوار، تختی‌ دیده ‌می‌شود و روش‌، یک ‌تلفن‌ سیصد و دوازده‌. رو چراغ ‌وسط‌ سنگر، یک‌ کتری‌ بزرگ ‌چای‌دیده ‌می‌شود و پای ‌آن‌، یک ‌سینی ‌پر از لیوان‌. حبیب ‌کتری ‌را پایین ‌می‌آورد و شروع‌ می‌کند به ‌چای ‌ریختن‌.

ـ چه‌طور است‌ که ‌خودمان ‌از خودمان ‌پذیرایی‌ کنیم‌.
برادر امامی ‌مشغول ‌ور رفتن ‌با تلفن ‌است‌. چند بار مولد برق‌ تلفن‌را می‌چرخاند و بعد، به ‌انتظار می‌نشیند.
ـ الو! مرکز خسته ‌نباشی‌... قربان ‌شما؛ ممنون‌... ببین‌! الان‌، بچه‌های ‌گشتی ‌این‌جا هستند. می‌خواهند بروند جلو. به ‌همة ‌دسته‌ها زنگ ‌بزن ‌و بگو دیگه ‌تیراندازی ‌نکنند. گروهان‌های ‌مجاور را هم‌ در جریان ‌بگذار... خداحافظ‌!
حبیب‌، چایش ‌را که ‌می‌خورد، می‌گوید: «خوب‌ برادر امانی‌! این ‌بی ‌ـ ی‌ـ دو ای‌ که ‌قولش ‌را داده‌ای‌، کجاست‌؟»
برادر امامی‌، از زیر تختش‌، جعبه‌ای ‌بیرون‌ می‌آورد و می‌گوید: «همین‌جاست‌. الان ‌می‌دهم ‌خدمتت‌.»
بعد دوربین ‌را بیرون‌ می‌آورد و می‌دهد به ‌حبیب‌. حبیب‌ دوربین‌ را روشن ‌می‌کند و می‌پرسد: «باتری‌ که ‌حتماً دارد؟»

ـ آره‌. همین‌ دیشب‌، باتری ‌نو توش ‌انداختم‌.
حبیب ‌دوربین ‌را تنظیم‌ می‌کند و از پنجره‌، بیرون ‌را نگاه ‌می‌کند.
ـ یکی ‌ـ دو تا لکه ‌توش‌ دیده ‌می‌شود، ولی ‌باز هم ‌از مال‌ خودمان ‌بهتر است‌.
ـ آن ‌لکه‌ها از عدسی‌اش ‌است‌. هر کاری ‌کردم‌، پاک ‌نشد.
حبیب‌، دوربین ‌را زمین ‌می‌گذارد و می‌گوید: «خب‌ بچه‌ها اگر چایتان ‌را خورده‌اید، بلند شوید تا زحمت‌ را کم ‌کنیم‌.»
ـ حالا چه ‌عجله‌ای ‌دارید؟
ـ امشب‌، هرچه ‌زودتر راه ‌بیفتیم‌، بهتر است‌. تا حالاش ‌هم‌، زیادی‌ معطل ‌شده‌ایم‌.
صدای ‌تیراندازی ‌رفته‌ رفته ‌قطع‌ می‌شود. حالا، آتش‌ یک‌طرفه‌ شده ‌است‌ و فقط‌، گه‌گاه‌ صدای ‌انفجار خمپاره‌های ‌عراقی ‌است‌ که ‌به ‌گوش ‌می‌رسد.

به‌جز عابدی‌، همگی ‌راه ‌می‌افتیم‌. پامان ‌تو خاک ‌نرم ‌و رملی ‌فرومی‌رود. حالا خط‌، آرام ‌آرام ‌شده‌. دیگر عراقی‌ها هم ‌شلیک ‌نمی‌کنند. به ‌کانال‌ می‌رسیم‌، کانالی‌ که ‌از خط ‌می‌گذرد و می‌رود و به ‌کمین‌ ختم ‌می‌شود. نگهبانی ‌سر کانال‌، تو دیدگاه ‌نشسته‌ و چشم ‌دوخته ‌به ‌آن ‌سوی ‌خط‌. به ‌اشاره ‌سلام ‌و علیکی ‌می‌کنیم ‌و می‌گذریم‌. یکی‎یکی ‌تو کانال ‌می‌پریم ‌و راه‌ می‌کشیم ‌سمت‌ کمین‌. کمین‌ تو سرازیری‌ دره ‌است‌. ابتدای‌ کانال ‌کم‌عمق ‌است ‌و رو بلندی‌. با این‌ که ‌هوا تاریک ‌است‌، برای ‌این‌که ‌یک ‌وقت‌ با چشم ‌مسلح‌ نبینندمان‌، مجبوریم ‌این ‌قسمت ‌را، دولا دولا برویم‌. امّا کمی ‌بعد، هم‌ کانال ‌عمیق‌تر می‌شود و هم‌ سرازیری ‌بیش‌تر. این ‌جوری‌، دیگر از چشم ‌می‌افتیم‌ و بعید است‌ که ‌ببینندمان‌. آمدن‌مان‌ را به ‌نگهبان‌ کمین ‌اطلاع ‌داده‌اند. بی‌صدا نگاه‌مان ‌می‌کند تا یکی‌یکی ‌به کنارش ‌برسیم ‌و بگذریم‌.

ـ خسته‌ نباشی ‌اخوی‌! خوش ‌می‌گذرد؟
- قربان ‌شما؛ موفق باشید.
از کانال‌ بیرون ‌می‌آییم ‌و سرازیر می‌شویم‌ ته ‌دره‌. حبیب‌، اولین ‌تأمین ‌را سر پست‌ می‌گذارد.
- شما دو نفر، همین‌جا بنشینید و دو طرف ‌دره ‌را بپایید. هرچه ‌قدر بدون‌ حرکت ‌و حرف ‌باشید، بهتر است‌.

پشت ‌به ‌هم ‌می‌نشینند رو زمین‌. دستی ‌به ‌شانه‌شان ‌می‌زنیم ‌و از کنارشان ‌می‌گذریم‌. گودی‌ مرموز ته‌ دره‌، احساس ‌بدی ‌را در من ‌به ‌وجود می‌آورد. حبیب‌، آنتن ‌بی‌سیم ‌را جمع ‌می‌کند؛ اسلحه‌اش‌ را می‌اندازد روی ‌شانه‌اش ‌و بعد، بی‌سیم‌ را از فانسقه‌اش ‌آویزان ‌می‌کند. کف‌ دره‌ را، علف‌های ‌بلندی‌ پوشانده‌. به ‌آرامی ‌از میان‌شان ‌می‌گذریم ‌و سر بالایی ‌آن‌سوی ‌دره ‌را می‌دهیم ‌به ‌زیر پا. بالای ‌دره‌، دومین ‌تأمین ‌هم‌، سر پست ‌گذاشته ‌می‌شود. سعید، درست ‌پشت سر من ‌حرکت ‌می‌کند. برمی‌گردم‌ و نگاهش ‌می‌کنم‌. تمام‌ حواسش ‌به‌ زیر پاش ‌است‌. حالا، برای ‌این‌ که ‌یک‌ وقت ‌به‌ سیم ‌تله ‌برنخوریم ‌و برای ‌این‌ که ‌سر و صدا ایجاد نشود، شتری ‌راه ‌می‌رویم‌. هنوز، خبری ‌از ماه ‌نشده ‌ولی ‌می‌دانم‌ که ‌کم‌کم‌، باید سر و کله‌اش ‌پیدا شود. به ‌اشاره‌ دست‌ حبیب‌، همه ‌می‌ایستیم‌. نمی‌دانم‌ چه‌خبر شده‌. حبیب‌، به ‌نفر پشت ‌سری‌اش‌ چیزی ‌می‌گوید. و پیام‌، همین‌طور نفر به ‌نفر منتقل ‌می‌شود تا به ‌ما برسد.

ـ داریم ‌به ‌میدان ‌مین ‌خودی ‌نزدیک ‌می‌شویم‌. حواس‌تان ‌جمع‌ باشد.
میدان ‌مین‌! دلم‌ می‌خواهد زودتر برسیم ‌تا ببینم‌، این‌ میدان ‌مینی‌ که ‌این ‌همه ‌تعریفش ‌را می‌کنند، چگونه‌ جایی ‌است‌. تا به‌ حال‌، میدان ‌مین ‌را فقط ‌از پشت ‌دوربین ‌بچه‌های‌ خط‌ دیده‌ام‌. آن ‌هم ‌اول‌ صبح ‌و موقع ‌برگشتن ‌از گشتی‌. ولی ‌لابد در شب‌، اُبهت ‌دیگری ‌دارد. حتماً وحشت‌ بیشتری ‌ایجاد می‌کند. حتماً بیش‌تر می‌ترساند. تو ذهنم‌، کم‌کم ‌دارم ‌از میدان ‌مین‌، جهنمی ‌می‌سازم‌ که ‌خلاصی ‌از آن‌، امکان ‌ندارد. آیا بعد از گذشتن ‌از آن‌، ترسم ‌خواهد ریخت‌؟ نکند هول‌ بشوم ‌و کار دست‌ گروه‌ بدهم‌؟ نکند دست‌ و پام ‌بلرزد و آبرویم ‌برود؟
تأمین ‌سوم‌! به ‌ابتدای ‌میدان ‌مین‌ رسیده‌ایم‌. حبیب‌، تأمین ‌سوم ‌را هم‌، سر جاشان‌ می‌کارد. حالا از گروه‌، فقط ‌شش ‌نفر مانده ‌و یک ‌پست‌ دیگر تأمین‌ که ‌لابد آن ‌سوی ‌میدان‌، کاشته‌ خواهد شد.

حبیب‌، خودش‌ را به‌ کنار من ‌و سعید می‌کشاند و به ‌آرامی‌، شروع ‌به ‌صحبت ‌می‌کند: «الان‌، ما وارد معبری‌ که ‌تو میدان ‌مین ‌داریم‌ می‌شویم‌. عرض ‌این‌ معبر حدود یک ‌متر است ‌و کاملاً باید بهش‌اعتماد کنید. چون ‌اصلاً در این محدوده‌ از همان اوّل هم‌، مین‌ نکاشته‌ایم‌. بنابراین‌، با خیال راحت‌، پشت‌ سر من‌ حرکت‌ کنید و از هیچ‌چیز واهمه ‌نکنید.»

نمی‌دانم‌ چرا این‌ حرف‌ها را می‌زند. ما که ‌چیزی ‌نگفته‌ایم‌. از کجا فکرمان ‌را خوانده‌؟ زیر لب‌، نام‌ خدا را بر زبان‌ می‌آورم‌. پشت‌ سر حبیب‌ راه‎‌می‌افتیم‌. نوروز و ناصر و غلامی‌، پشت ‌سر من ‌و سعید حرکت ‌می‌کنند. لابد برای ‌این‌ که ‌هوامان ‌را داشته ‌باشند. حبیب‌، با اطمینان ‌جلو می‌رود. انگار، همه‌جا را مثل‌ کف ‌دستش ‌بلد است‌. برایم‌ جای ‌تعجب ‌است‌ که ‌چه‌طور، با خیال ‌راحت ‌راه ‌می‌رود. وقتی ‌چشم ‌در اطرافم ‌می‌چرخانم‌، چیز خاصی‌ نمی‌بینم‌ که ‌بشود به ‌عنوان‌ نشانه‌، از آن ‌استفاده کرد. به ‌این ‌ترتیب‌، بیش‌تر از پیش ‌به ‌ارزش ‌حبیب ‌پی‌می‌برم‌. خدا می‌داند که ‌چه‌قدر این ‌راه‌ها را رفته‌ و آمده ‌تا این‌ که ‌این‌طور استاد شده‌. وجودش‌، باعث ‌قوت ‌قلبم ‌می‌شود. برخلاف ‌آن‌چه‌ که ‌انتظار داشته‌ام‌، میدان ‌مین‌، چندان ‌هم ‌لولو خورخوره ‌نبوده‌. یک‌ تکه ‌زمین‌ است‌، مثل ‌زمین‌های‌ دیگر. با این ‌تفاوت‌ که ‌در جای‌جای ‌آن ‌خطر به ‌انتظار نشسته‌ و باید، با احتیاط ‌تمام ‌ازش ‌گذشت‌. می‌گذریم‌. بسیار راحت‌تر از آنی‌ که ‌فکر می‌کردم‌، می‌گذریم‌. و من‌، چه‌قدر احساس راحتی‌ و سبکی ‌می‌کنم ‌بعد از گذشتن ‌از آن‌، انگار بار بزرگی ‌بر دوش‌ داشته‌ام‌. باری‌ که ‌می‌ترسیدم‌، نتوانم ‌به ‌مقصد برسانم‌، و حالا رسانده‌ام‌. با موفقیت ‌هم‌ رسانده‌ام‌. بنابراین ‌بی‌جا نیست‌ که ‌اگر احساس ‌سرافرازی ‌کنم ‌و از کارم‌، لذّت ‌ببرم‌. اولین ‌امتحان‌ جدی‌، با موفقیت‌ همراه ‌بوده‌. این ‌را باید به ‌فال ‌نیک ‌بگیرم‌. باید سعی ‌کنم‌ که ‌از این ‌به‌ بعد هم‌، چنین ‌باشد.

وارد زمین‌ شوره‌زاری ‌شده‌ایم‌. سفیدی ‌زمین‌، هر لحظه‌ بیش‌تر می‌شود. انگار رو آن‌، یک ‌لایه ‌نمک ‌پاشیده‌اند. انتهای ‌شوره‌زار به‌ پای ‌تپه‌ها می‌رسد. تپه‌های ‌به ‌هم‌ پیوستة ‌صد و هفتاد و پنج‌ . تپه‌هایی‌ که ‌مثل ‌یک رشته ‌زنجیر، جلوی‌ رومان ‌قد کشیده‌اند و انگار با ما سخن ‌می‌گویند. ها! کجا می‌آیید؟ مگر زورتان‌می‌رسد که ‌زنجیر مرا پاره‌ کنید؟ خیال‌ کرده‌اید می‌توانید فتحم ‌بکنید؟ کور خوانده‌اید. کور خوانده‌اید، قبل ‌از شما آمدند، امّا نتوانستند. آمدند و می‌دانید که ‌چگونه ‌برگشتند؛ چه‌گونه ‌برشان‌ گرداندند. اگر عاقل ‌بودید، نمی‌آمدید؛ خودتان‌ را به ‌خطر نمی‌انداختید. تپه‌! تپة ‌صد و هفتاد و پنج‌! چه‌قدر به ‌نظر مرموز می‌آید. مرموز و ناشناخته‌. انگار سینه‌ای ‌است ‌ناگشوده‌ که ‌ساعت‌ها حرف ‌برای ‌گفتن‌ دارد. از اتفاقاتی‌ که ‌دیده‌. از بلاهایی‌ که ‌به ‌سرش ‌آمده‌. از خون‌هایی‌ که ‌روش ‌ریخته ‌شده‌.

ـ همین ‌تپة ‌صد و هفتاد و پنج‌! تا به‌ حال‌ چند بار دست‌ به ‌دست ‌شده‌ باشد، خوب ‌است‌؟
ـ نمی‌دانم‌!
ـ توی ‌این ‌یکی‌ـ دو سالی‌ که ‌من ‌این‌ جاها بوده‌ام‌، سه ‌بار دست ‌به ‌دست ‌شده‌؛ سه ‌بار...
نگاهی ‌به ‌آسمان‌ می‌اندازم‌. ماه‌، کم‌کم ‌دارد بالا می‌آید. حالا، دامنة ‌تپه ‌روشن‌تر شده‌. به ‌نظر می‌آید که ‌تمام ‌دامنه ‌را، علفهای ‌بلند پوشانده ‌باشد، علفهایی‌ که ‌حالا، کم‌کم‌ شروع‌ کرده‌اند به‌ خشک‌ شدن‌. مخصوصاً، روی‌ بلندی‌هایی ‌مثل ‌این‌جا.
به ‌شیار کم‌عمیقی ‌می‌رسیم‌. حبیب‌، اشاره ‌می‌کند بایستیم‌، می‌ایستیم‌.
ـ این ‌شیار، جای ‌خوبی ‌است‌ برای‌ تأمین ‌نشستن‌. شما دو تا هم‌، همین‌جا بمانید.
اسلحه‌هامان ‌را، از رو شانه‌هامان ‌پایین‌ می‌آوریم ‌و می‌نشینیم‌ کف ‌شیار.
ـ حسابی‌حواس‌تان ‌را جمع‌ کنید. این‌جا، خیلی‌ حساس ‌است‌.
ـ خیالت ‌راحت‌ باشد. حواسمان ‌هست‌.
با انگشت‌، نقطه‌ای‌ را نشانمان ‌می‌دهد و می‌گوید: «مخصوصاً، یال آن ‌تپه‌ را خیلی‌ بپایید.»
ـ چرا؟
ـ برای ‌این‌ که ‌اگه ‌یک ‌وقت ‌گشتی ‌عراقی‌ها بیاید، حتماً از آن‌جا می‌آید. آن‌ جاها را چهارچشمی ‌بپایید. نکند یک‌ وقت‌ غافل‌گیرتان ‌کنند؟
ـ نه‌، مطمئن ‌باشید... شما هم ‌از همان‌جا جلو می‌روید؟
ـ نه‌، ما از پایین ‌می‌رویم‌. از روی ‌هدف‌ محمد سه‌! از همان ‌راهی ‌هم‌ که ‌می‌رویم‌، برمی‌گردیم‌.
حبیب‌، هر دو نفرمان ‌را از نظر می‌گذراند و می‌گوید: «خب‌، سؤالی‌ که ‌ندارید؟»
نگاهی ‌به ‌سعید می‌اندازم‌, چیزی ‌نمی‌گوید.
ـ امشب‌، مخصوصاً شماها را آخرین ‌تأمین ‌گذاشتم‌ که ‌ترس‌تان ‌بریزد. اگه‌ یک ‌وقت‌ اتفاقی ‌برای ‌ما افتاد، از همین ‌راهی‌ که ‌آمده‌اید، برگردید و تأمین‌های ‌دیگه ‌را هم‌ جمع‌ کنید و بروید.
سعید می‌گوید: «ان‌شاءالله که ‌اتفاقی ‌نمی‌افتد.»
حبیب ‌می‌پرسد: «می‌توانید از میدان‌ مین‌ بگذرید؟ اول‌ معبر دو سنگ ‌به‌صورت ‌موازی ‌کاشته ‌شده‌. اگه ‌خواستید از میدان‌ بگذرید، باید صبر کنید تا هوا کمی ‌روشن‌ بشود و بعد، راست ‌آن‌سنگ‌ها را بگیرید و بروید.»
ـ این‌ چه ‌حرفی ‌است‌ که ‌می‌زنی‌؟ ما همه ‌با هم ‌برمی‌گردیم‌.
ـ می‌دانم‌. این‌ها را برای ‌احتیاط‌ می‌گویم‌. قصد خالی‌کردن‌ دل‌تان ‌را هم ندارم‌، ولی ‌اتفاق ‌است ‌دیگه‌، آدم‌ را که ‌خبر نمی‌کند.

ناصر و نوروز و غلامی ‌ساکت ‌هستند و چیزی‌ نمی‌گویند. حبیب‌ ساعتش‌ را نگاه‌ می‌کند و می‌گوید: «خب‌، پس‌ ما رفتیم‌. سعی ‌می‌کنیم ‌زیاد لفتش ‌ندهیم‌. باز هم‌ می‌سپارم‌. خیلی ‌هوای ‌یال ‌آن‌ تپه ‌را داشته‌ باشید.»
با تک‌تک‌شان ‌دست‌ می‌دهیم ‌و خداحافظی ‌می‌کنیم‌. پشت ‌سر هم‌، راه‌ می‌افتند. تو سفیدی‌ زمین‌، به‌راحتی ‌دیده‌ می‌شوند. همان‌طور که ‌رو زمین ‌دراز کشیده‌ایم‌، بانگاه‌، تعقیب‌شان ‌می‌کنیم‌. به‌آرامی ‌دور می‌شوند. از زمین‌ شوره‌زار می‌گذرند و شروع ‌می‌کنند به ‌بالا کشیدن ‌از دامنة ‌تپه‌. تو دلم ‌دعا می‌کنم‌ که ‌براشان ‌اتفاقی ‌نیفتد.وقتی ‌از رو تپه‌ می‌گذرند و از چشم‌ می‌افتند، رو می‌کنم ‌به ‌سعید و آهسته ‌می‌پرسم‌: «نمی‌ترسی‌ که‌؟»
ـ نه‌؛ فقط ‌کمی ‌نگرانم‌.
ـ نگران‌؟ برای ‌چه‌؟
ـ نمی‌دانم‌!
همان‌طور که ‌رفته‌ام‌ تو فکر، می‌بینم‌ که خودم‌ هم ‌نگران ‌هستم‌. بی ‌آنکه ‌علّت‌ خاصی‌داشته‌ باشد. شاید حال‌ و هوای ‌موقعیت ‌و اطراف‌مان ‌است‌ که ‌چنین ‌حسی ‌را به‌وجود می‌آورد. برای ‌یک ‌لحظه‌، آرزو می‌کنم‌ که ‌کاش‌ حبیب‌، مرا هم ‌با خودش ‌برده ‌بود. در آن‌ صورت‌، احساس ‌امنیت‌ بیشتری ‌می‌توانستم ‌بکنم‌.

نگاهم ‌را در اطرافم ‌می‌چرخانم‌. دشت‌ و تپه ‌ماهورها، در سکوت‌ سنگینی‌، فرو رفته‌اند. گه‌ گاه‌، صدای ‌پرنده‌ای ‌شبخوان‌، از طرف ‌نی‌زارهای‌ کنار رودخانه ‌به‌ گوش ‌می‌رسد. رودخانه ‌را، فقط ‌یک ‌بار دیده‌ام‌. همان ‌موقع‌ که ‌می‌خواستیم‌ برای‌ دژبانی‌، سایه‌بان ‌درست‌ کنیم‌. من‌ و سعید و ناصر و چندتایی ‌از بچه‌ها، سوار تویوتا شدیم‌ و راه ‌افتادیم‌. نمی‌دانم‌ بچه‌ها، از کجا یک ‌داس‌ کهنه‌ هم‌گیر آورده‌ بودند. دو طرف ‌رودخانه‌ را نی‌زار انبوهی ‌پوشانده‌ بود و از بین ‌آن‌ها، رودخانه ‌پیچ ‌و تاب ‌می‌خورد و می‌رفت ‌طرف ‌عراقی‌ها. با داس ‌و چاقو افتادیم ‌به ‌جان ‌نی‌زار و پشت ‌ماشین ‌را، پر از نی ‌کردیم‌. نی‌هایی‌ که ‌هر کدام‌، دو برابر قد ماها بودند.
دوباره‌ از طرف‌ رودخانه‌، صدایی ‌به ‌گوش ‌می‌رسد. این ‌بار، صدای یک ‌شغال ‌است‌ که ‌زوزه ‌می‌کشد. سعید برمی‌گردد و نگاهم ‌می‌کند: «عجب ‌صدایی‌! گرگ ‌نباشد؟»

ـ نه ‌بابا، شغال ‌است‌. تازه‌، گرگ هم‌ که ‌باشد. کاری ‌به ‌کار ما ندارد.
بی‌اختیار، به ‌یاد ان ‌شبی ‌می‌افتم‌ که ‌شغال‌ها زوزه‌ می‌کشیدند و من‌، بالای تپه ‌قدم ‌می‌زدم‌ و برای‌ ترساندن‌شان ‌ایست‌ می‌دادم‌. همین‌طور که ‌توی ‌فکر هستم‌، یک‌هو سعید، بازویم‌ را چنگ‌ می‌زند.
ـ چه ‌خبرت ‌است‌ سعید؟
 با انگشت‌، نقطه‌ای ‌را نشانم‌ می‌دهد و می‌گوید: «آن سیاهی‌ را می‌بینی‌؟»
ـ آره‌، منظورت ‌چیه‌؟
ـ حرکت‌ کرد. همین ‌جور که ‌من ‌نگاهش ‌می‌کردم‌، حرکت‌ کرد.
نگاهم را زوم ‌می‌کنم ‌رو سیاهی‌. سیاهی‌ در فاصلة ‌هفتاد ـ هشتاد متری‌مان ‌ایستاده‌، اما اصلاً تکان ‌نمی‌خورد.
ـ تو مطمئنی‌ که ‌تکان‌ خورد؟
صدایم ‌را آن‌قدر پایین ‌آورده‌ام‌ که ‌به ‌زحمت‌ منظورم ‌را می‌فهمد. با دودلی‌ می‌گوید: «آره‌، قبلاً آن‌جا نبود.»
ـ حتماً قبلاً هم‌ آن‌جا بوده ‌و تو دقت‌ نکرده‌ای‌.
ـ نه‌ فکر نمی‌کنم ‌از اول‌ همان‌جا بوده ‌باشد.

دیگر حرفی‌ به‌ میان ‌نمی‌آید. هر دو چشم ‌می‌دوزیم‌ به ‌سیاهی‌. چه می‌تواند باشد؟ شاید کسی است ‌و چون ‌دیده‌ ما متوجه‌ ‌حضورش ‌شده‌ایم‌، می‌خواهد با تکان نخوردنش‌، گول‌مان ‌بزند. یا اصلاً، نکند که ‌جانور باشد؟ حیوانی‌ که ‌در حال‌ پرسه‌زدن ‌است‌. همان ‌طور که ‌زل ‌زده‌ام ‌به‌ سیاهی‌، می‌بینم‌ که ‌کم‌کم‌ تغییر شکل‌ می‌دهد و حتی‌، آرام‌آرام‌ تکان ‌می‌خورد. محل ‌نمی‌گذارم‌. می‌دانم‌ که ‌این‌، به ‌خاطر خطای ‌چشم ‌است ‌و در واقع‌ سیاهی ‌اصلاً تکان‌ نخورده‌. دیگر نباید گول ‌این ‌چیزها را بخورم‌. بارها تجربه‌شان‌ کرده‌ام‌. هر وقت‌ که ‌نگهبان ‌دسته ‌بودم‌، به ‌نظرم ‌می‌آمد که ‌از بالا تپه‌، چند نفر دارند نگاهم‌ می‌کنند. برای ‌این‌ که ‌از کارشان ‌سر در بیاورم‌، تو تاریکی ‌و سایة دیوار سنگر می‌ایستادم‌ و نگاه‌شان ‌می‌کردم‌. انتظار داشتم‌ که ‌با ندیدن‌ من‌، بیش‌تر تکان ‌بخورند، امّا همچنان ‌سر جاشان‌ می‌ماندند. نه‌ می‌گذاشتند می‌رفتند و نه ‌می‌آمدند پایین‌. تا آخرهای‌ پاس من‌، همین‌جور می‌گذشت‌. بعضی ‌وقت‌ها هم جاشان ‌را نشان ‌می‌کردم ‌و روز که ‌می‌شد، می‌رفتم ‌بالا تپه‌ و می‌افتادم ‌به‌ جان ‌بوته‌های ‌آن ‌قسمت‌ و حالا نکن‌ کی ‌بکن‌.

ـ گوش ‌کن ‌سعید! بهتر است ‌از فکر آن‌ سیاهی ‌بیرون ‌بیایی‌. فقط ‌یک ‌بوته ‌است‌. از این‌ به‌ بعد هم‌، تو طرف ‌تپه ‌را بپا! من ‌هم هوای‌ پشت ‌سرمان ‌و رودخانه ‌را دارم‌.
می‌چرخم‌ طرف ‌رودخانه ‌و دراز می‌کشم ‌رو زمین‌. نارنجک‌هایی‌ که ‌جلو فانسقه‌ام ‌آویزان‌ کرده‌ام‌، به‌ بدنم ‌فشار می‌آورد. مجبور می‌شوم‌ جاشان ‌را عوض ‌کنم‌. زمان ‌به‌ کندی ‌می‌گذرد. نمی‌دانم ‌چند وقت ‌است‌ که ‌تو شیار دراز کشیده‌ایم‌. گه‌گاه‌، تک‌ گلوله‌هایی‌ که ‌از طرف ‌عراقی‌ها شلیک ‌می‌شود، از بالا سرمان‌می‌گذرند و می‌روند طرف ‌خط‌. ماه‌، حالا بالاتر آمده‌. چند تکه ‌ابر بزرگ‌، تو آسمان‌ پرسه ‌می‌زنند و ماه ‌را به ‌بازی‌ گرفته‌اند. هی‌ جلوی ‌آن‌ را می‌گیرند و بعد، کنار می‌روند. وقتی ‌ابرها جلوی ‌ماه ‌را می‌گیرند، به سرعت‌ حرکت‌ می‌کند، امّا وقتی ‌ابرها کنار می‌روند، سر جاش ‌می‌ایستد. به ‌نظرم‌ می‌آید که ‌مدّت‌ زیادی‌، تو شیار بوده‌ایم‌. ولی ‌پس ‌چرا حبیب ‌و بچه‌ها نمی‌آیند؟ مگر حبیب ‌نگفت‌ که ‌زود بر می‌گردند؟ حالا کجا هستند؟ چه ‌می‌کنند؟ نکند خدای ‌نکرده‌، اتفاقی ‌اقتاده ‌باشد؟ آخر، تا به ‌حال ‌باید پیداشان می‌شد. پس‌ چرا نیامدند؟ چرا نمی‌آیند. همان‌طور که ‌جلوم ‌را نگاه ‌می‌کنم‌، می‌گویم‌: «سعید!»

ـ ها!
ـ چرا بچه‌ها نیامدند؟ فکر نمی‌کنی‌ که ‌دیر کرده‌ باشند؟
ـ چرا! اتفاقاً من‌ هم ‌تو همین ‌فکرم‌.
ـ حالا چه‌ کار کنیم‌؟
ـ صبر می‌کنیم‌. الان ‌دیگه ‌باید، کم‌کم‌ سر و کله‌شان ‌پیدا شود.
انگار روزهاست‌ که ‌بچه‌ها را ندیده‌ام‌. انگار نه‌ چند ساعت‌ که ‌چند روز است‌، از پیش‌ما رفته‌اند. ماه‌ دوباره‌ پشت ‌ابرها می‌رود و همه‌جا تیره‌ می‌شود.
ـ اوهو!
سعید سرجاش‌ به ‌سختی‌ تکان‌ می‌خورد و اسلحه‌اش‌ را محکم‌ می‌چسبد. برمی‌گردم‌ و با تعجب ‌می‌پرسم‌: «چی ‌شد؟»
با صدای ‌هیجان ‌زده‌ای ‌می‌گوید: «یک‌ نفر از رو تپه ‌سرازیر شد این ‌طرف‌.»
ـ باز خیالاتی‌ شدی‌؟
با اطمینان ‌می‌گوید: «نه‌، حاضرم‌ قسم ‌بخورم‌ که ‌دیگه ‌اشتباه ‌نمی‌کنم‌. خودم ا این‌ دو تا چشم‌هایم ‌دیدم‌.»

حسابی ‌دست‌پاچه‌ است‌. پیداست‌ که ‌چیزی ‌دیده‌. با ناباوری ‌می‌پرسم‌: «تو مطمئنی‌ که ‌نفر بود؟ شاید حیوانی‌، چیزی‌...»
به‌ تندی ‌حرفم ‌را می‌برد: «چی ‌داری‌ می‌گویی‌؟ حتی ‌اسلحه‌اش ‌هم ‌مشخص‌ بود.»
خودم ‌را جمع ‌و جور می‌کنم‌ و چشم‌ می‌دوزم ‌به ‌دامنة ‌تپه‌. چیزی ‌دیده ‌نمی‌شود. با این ‌حال‌، می‌پرسم‌: «حالا، از کدام ‌طرف ‌پایین ‌آمد؟»
شیار بین‌ دو تپه ‌را نشانم‌ می‌دهد. درست‌، همان‌ جایی ‌است ‌که حبیب ‌رویش‌ تأکید داشت‌.

بی‌اختیار می‌گویم‌: «خدایا پناه‌ بر تو!»
سعید، به ‌آرامی‌می‌پرسد: «حالا چه ‌کار باید بکنیم‌؟»
نمی‌دانم‌ که ‌چه ‌باید کرد. نمی‌دانم‌ که ‌چه ‌می‌توان‌کرد.
ـ بهتر است ‌فعلاً صبر کنیم ‌تا مطمئن‌ بشویم‌.
نگاهی‌ به‌ آسمان ‌می‌اندازم‌. اگر ماه ‌پشت ‌ابر نبود، حتماً شبح ‌نفر را می‌توانستم ‌ببینم‌. سعید می‌آید چیزی ‌بگوید، امّا در همین ‌موقع‌ سیاهی ‌دیگری‌، رو یال ‌تپه ‌پیدا می‌شود. سیاهی‌، خمیده ‌خمیده‌ و به ‌آرامی ‌از تپه‌ پایین ‌می‌خزد. یخ ‌می‌کنم‌. عرق ‌سردی ‌بر بدنم ‌می‌نشیند. سعید، بازویم ‌را فشار می‌دهد.
ـ حالا شدند دو تا!
بی‌تاب‌ می‌شوم‌. چیزی ‌قلبم‌را چنگ ‌می‌زند. به‌ دامنة ‌تپه ‌خیره ‌می‌شوم‌. سیاهی‌ها در سایة تپه‌، که ‌روی ‌خودش‌کشیده‌ شده‌، گم‌ شده‌اند. حالا، آن ‌یکی ‌را هم‌ که ‌ندیده‌ام‌، باور می‌کنم‌. اگر پایین‌تر بیایند و بیفتند تو شوره‌زار، می‌شود دیدشان‌. می‌خواهم ‌ببینم‌شان‌. می‌خواهم‌ زودتر ببینم‌شان‌، تا از این ‌بلاتکلیفی ‌آزار دهنده‌، خلاص ‌بشوم‌. بدانم‌ با کی ‌طرفم‌؟ چگونه ‌می‌آید؟ چگونه‌ می‌آیند؟ چه‌ دارند؟
ـ احمد! نگاه‌ کن‌!
با ناباوری ‌نگاه ‌می‌کنم‌. سیاهی‌ دیگری ‌از رو تپه ‌به ‌این‌سو می‌آید.
ـ حالا شدند سه ‌تا!
صدایی ‌می‌آید. صدای ‌خش‌خش‌. صدای ‌غلتیدن ‌چیزی ‌در میان ‌علف‌زار. چه ‌شده‌؟ لابد سنگی‌، از زیر پای‌ یکی‌شان ‌غلتیده‌؛ لابد یکی‌شان‌ بی‌احتیاطی‌ کرده‌. کاش‌ می‌شد دیدشان‌.
صدا می‌خوابد. حالا همه ‌چیز در سکوت‌ محض‌ فرورفته‌. و سکوت‌، چه ‌آزار دهنده ‌است‌ و زجرآور.
ـ یا ابوالفضل‌!
نفر چهارم‌، لحظه‌ای ‌سر شیار می‌ایستد. به ‌تماشای ‌اطراف و لابد، سنجش ‌آن‌. چیزی ‌تو ذهنم ‌شکل ‌می‌گیرد. وسوسه‌ای ‌ناراحت ‌کننده‌: حتماً بر و بچه‌ها را اسیر کرده‌اند و حالا هم‌ آمده‌اند برای‌گرفتن ‌ما.

یکی ‌از نارنجک‌هایم ‌را از جلدش ‌بیرون‌ می‌آورم‌. سعید، با چشم‌های ‌پر از سؤال‌، نگاهم‌ می‌کند، امّا چیزی ‌نمی‌گوید. چیزی‌ می‌گویم‌. دوباره‌ صدای‌ خش‌خشی ‌به‌ گوش‌ می‌رسد. بالا تپه ‌را نگاه‌ می‌کنم‌، اما دیگر کسی ‌نمی‌آید. صدا از آن‌هایی ‌است‌ که ‌آمده‌اند.کمی ‌بعد، می‌توان ‌دو نفرشان ‌را پای‌ تپه‌ دید. سیاهی‌هایی‌ که ‌شکل ‌می‌گیرند و از شکل ‌می‌افتند. درهم ‌می‌شوند. گلوله ‌می‌شوند. یکی ‌می‌شوند و بعد، دوباره ‌از دل ‌هم‌، سر بیرون ‌می‌آورند و هر کدام‌شان ‌می‌شوند نفری‌. و نفرات‌، همین‌جور دارند پیش ‌می‌آیند. با احتیاط ‌تمام‌.
حالا، شبح ‌همه‌شان ‌را به‌راحتی ‌می‌بینیم‌. هنوز، درست‌ و حسابی‌ نمی‌دانم‌ که ‌تکلیف‌مان چیست‌. اگر بچه‌های‌ خودمان‌گیر نیفتاده‌ باشند، درگیر شدن‌ ما با این‌ها جان‌شان ‌را به‌ خطر می‌اندازد و دیگر، خیلی ‌بعید است‌ که ‌بتوانند خودشان ‌را بکشند عقب‌. همه‌شان ‌را پیدا می‌کنند. ولی‌ چاره‌ چیست‌؟ مگر کار دیگری ‌هم‌ می‌توانیم ‌بکنیم‌؟ نفر اول ‌را نشانه ‌می‌گیرم‌. دستم ‌می‌لرزد. معلوم‌ است‌ که ‌با این ‌وضع‌، نمی‌توانم ‌بزنمش‌. انگشتم را از رو ماشه ‌برمی‌دارم ‌و سعی ‌می‌کنم‌ حواسم ‌را جمع‌ کنم‌. باید دلم ‌را یک ‌دله ‌کنم ‌و تصمیم‌ بگیرم‌...
لحظات‌ چه‌قدر کند می‌گذرند. حالا، نفرات ‌پای ‌تپه ‌هستند. دلم‌ را به ‌خدا می‌سپارم ‌و سعی ‌می‌کنم ‌بر خودم‌ مسلط‌ شوم‌. هنوز آن‌ ترس‌، آن ‌ترس ‌شرم‌آور، رهایم ‌نکرده‌. حتماً برای ‌همین ‌هم ‌تمرکز ندارم ‌و نمی‌توانم ‌فکرهایم ‌را مرتب‌ کنم‌.

به ‌سعید اشاره ‌می‌کنم‌ که ‌خودش‌ را آماده‌ کند. چشم‌ می‌دوزم‌ به ‌رو به‎رویم ‌و می‌روم ‌تو فکر. تو این ‌تاریکی‌، با یک‌ رگبار، نمی‌توانیم ‌همه‌شان ‌را از پا در بیاوریم‌. تا اولین‌ گلوله ‌شلیک ‌بشود، توی ‌علفزار پخش ‌می‌شوند و بعد، حساب‌مان ‌را می‌رسند. بهتر است ‌بگذاریم‌ که ‌جلوتر بیایند. این‌جوری‌، احتمال ‌خطا، خیلی‌ کم‌تر است‌. سیاهی‌ها می‌آیند. پی ‌در پی ‌و به ‌دنبال ‌هم‌، امّا نه ‌با هم‌. نکند بیش‌تر از چهار نفر باشند؟ نکند که ‌چند نفر دیگرشان ‌هم ‌از تپه‌ گذشته‌اند و ماندیده‌ایم‌؟ همه‌ جا را به‌ دقت ‌نگاه ‌می‌کنیم و بعد، ضامن ‌نارنجک ‌را آزاد می‌کنم ‌و انگشتم‌ را از میان‌ حلقه‌ می‌گذرانم‌. نارنجک‌ چهل‌تکه ‌است ‌و ساچمه‌ای‌. حتماً همه‌شان ‌را لت ‌و پار می‌کند. حالا باید صبر کنم‌ که ‌به ‌چهل ‌ـ پنجاه‌ متری‌ برسند و بعد، نارنجک ‌را پرت‌ کنم ‌وسط‌شان‌. پشت‌سر آن ‌هم‌، بلافاصله ‌باید بلند شد و بست‌شان ‌به‌ رگبار. اصلاً چه‌طور است‌ که ‌ضامن ‌نارنجک ‌را بکشم‌ و آن‌ را آماده‌ بگذارم‌ کنار دستم‌؟

می‌آیم ‌ضامن ‌را بکشم‌ که ‌یک‌ هو، متوجه اشتباه ‌خودم ‌می‌شوم ‌و پیشانی‌ام‌ داغ‌ می‌شود. یعنی‌ تا این ‌اندازه ‌فکرم ‌از کار افتاده‌؟ چه‌طور متوجه‌ نشدم‌ که ‌این‌ کار، به‌ قیمت ‌جان ‌هر دو نفرمان ‌تمام‌ می‌شود؟ یک‌... دو... سه‌... چهار و بعد: بووومب‌! هر دو می‌رویم ‌هوا. نزدیک‌بود با ندانم‌کاری‌، فاجعه‌ای‌ به‌بار بیاورم‌. حالا می‌فهمم‌ که ‌این‌جور وقت‌ها، خونسردی ‌و آرامش‌، چه‌قدر اهمیت ‌دارد. می‌بایست ‌آرام ‌باشم ‌و فکرم‌ را به‌ کار بیندازم‌.

سعید با اشاره ‌می‌پرسد: «شروع‌ کنیم‌؟» بهش ‌می‌فهمانم‌ که ‌کمی‌ دیگر صبر کند و بعد، خودم ‌را تو شیار جلو می‌کشم‌. این‌جوری‌، دیگر پوکه‌های ‌اسلحة ‌سعید، به‌ سر و صورتم ‌نخواهد خورد. قلبم‌، تندتر از همیشه ‌می‌زند. اسلحه ‌را از ضامن‌خارج ‌می‌کنم‌. حالا فقط ‌کافی ‌است‌ که ‌انگشتم‌، کمی ‌به ‌ماشه ‌فشار بیاورد. آن‌ وقت‌، کاری‌ شروع‌ خواهد شد که ‌نمی‌دانم‌ چگونه ‌تمام ‌خواهیم‌ کرد. و اصلاً تمام ‌خواهیم‌ کرد؟ نکند تمام ‌کننده ‌آن‌ها باشند؟ کاش ‌می‌شد بدون ‌درگیری‌، اسیرشان‌ کنیم‌. ولی ‌این‌ کار شدنی ‌نیست‌. نمی‌شود به‌ نتیجه‌اش ‌امیدوار بود. نفر اول‌از سیاهی سایه‌ بیرون ‌می‌آید و می‌افتد تو شوره‌زار. نفرات‌ بعدی ‌هم‌، یکی‌یکی ‌پیداشان ‌می‌شود. حالا، بهتر می‌شود دیدشان‌. همین‌طور که ‌می‌آیند، این ‌طرف ‌و آن ‌طرف‌شان ‌را نگاه ‌می‌کنند. انگار در آمدن‌شان‌ تردید دارند. مثل ‌این‌ که ‌پا در هوا هستند و دل‌ به‌ دو. نمی‌دانند بیایند یا نه‌. شاید هم‌ ترس ‌برشان‌ داشته‌. هرچه ‌هست‌، با خیال ‌راحت ‌نمی‌آیند. این ‌را از حرکات‌شان ‌می‌شود فهمید. لابد خطر را حس ‌کرده‌اند. لابد بوش‌ را شنیده‌اند. فهمیده‌اند که ‌دارند به ‌تله ‌پا می‌گذارند.

خودم ‌را می‌کشم ‌بغل ‌گوش ‌سعید: «گوش کن‌! اول ‌من‌ شروع‌ می‌کنم‌. تا من‌ تیراندازی ‌نکرده‌ام‌، تو تیراندازی ‌نکن‌.»
به‌سختی ‌می‌گوید: «باشد!»
یک‌ چشمم ‌را می‌بندم ‌سعی‌ می‌کنم ‌با چشم‌ دیگر، از روزنه‌ دید، ببینم‌شان‌. و در همان ‌حال‌، به ‌بچه‌های ‌خودمان ‌فکر می‌کنم‌. حبیب جان ‌ما را ببخش‌! ناصر، غلامی‌، نوروز، ما را ببخشید. حتماً خودتان ‌می‌فهمید که ‌ناچار بوده‌ایم ‌این ‌کار را بکنیم‌. دلم ‌می‌خواهد که ‌اسیر نشده ‌باشید و نشوید.
می‌آیم ‌ماشه ‌را بچکانم‌، امّا نمی‌توانم‌. چیزی ‌جلویم ‌را گرفته‌ .چیزی‌ که ‌دیگر ترس‌ نیست‌. چیز دیگری ‌است‌. چیزی ‌ناشناخته ‌و عجیب‌. چرا یک‌هو این‌طوری ‌شدم‌؟ این ‌نیرویی‌ که ‌با قدرت ‌تمام‌، جلوم‌ را گرفته ‌و مانع‌ام‌ می‌شود، از کجا آمده‌؟ چیست ‌این ‌نیرو؟ و چرا در درونم ‌داد می‌زند: «تیراندازی ‌نکن‌!؟»
احساس ‌ناراحتی ‌می‌کنم‌. احساس ‌بی‌قراری ‌می‌کنم‌. سعید، هم‌چنان ‌منتظرم ‌است‌. انگشتم‌ را از روی ‌ماشه ‌برمی‌دارم ‌و نگاهش ‌می‌کنم‌. می‌پرسد: «چی ‌شد؟»
مجبورم ‌به ‌حرف ‌بیایم‌. می‌خزم ‌کنار دستش‌.

ـ نمی‌دانم‌ چرا دستم ‌رو ماشه ‌نمی‌رود.
با تعجب ‌نگاهم ‌می‌کند: «یعنی ‌چه‌؟! می‌ترسی‌؟»
ـ نه به‌ خدا! از ترس ‌نیست‌.
ـ پس ‌حالا چه‌کار کنیم‌؟
ـ چه‌طور است‌ که ‌بگذاریم ‌از ما رد بشوند؟
ـ مگه‌ دیوانه ‌شده‌ای‌؟ اگر دیدندمان‌؟!
ـ آن‌وقت‌ شلیک ‌می‌کنیم‌.
ـ ولی ‌آن‌موقع‌ دیگه‌ دیر شده ‌و آن‌ها به ‌ما مسلط‌اند.

ساکت‌ می‌شوم‌. سیاهی‌ها، بیش‌تر شکل ‌می‌گیرند. دارند مستقیم ‌به‌ طرف ‌ما می‌آیند. نمی‌دانم ‌چرا به‌ دلم‌ افتاده ‌است‌ که ‌خبری ‌نمی‌شود. سعید می‌گوید: «دارند می‌رسند، اگر آن‌ها قبل ‌از ما شروع ‌کنند، پیروزی‌مان ‌محال ‌است‌.» راست‌ می‌گوید. پس ‌راه ‌دیگری ‌نمانده‌. باید درگیر شد. خدایا به ‌امید تو! باید بلند شد. این‌جوری ‌مسلط‌تر هستم‌. می‌آیم‌ نیم‌خیز بشوم‌ که ‌یک‌هو اتفاق ‌عجیبی‌ می‌افتد. سیاهی‌ها می‌ایستند. همه‌شان ‌می‌ایستند. انگار دیگر متوجه ‌حضور ما شده‌اند. سر جام‌ یخ‌ می‌کنم‌. سیاهی‌ها چیزی‌ به ‌هم‌دیگر می‌گویند و بعد، پخش‌ می‌شوند. با تعجب‌، هم‌دیگر را نگاه ‌می‌کنیم‌. دیگر حتم ‌می‌کنم‌ که ‌می‌خواهند محاصره‌مان ‌کنند. ولی‌ چرا این‌طور با احتیاط ‌قدم‌ برمی‌دارند. انگار می‌خواهند موش ‌بگیرند. انگار می‌ترسند رو مین‌ بروند. مگر زمین‌های ‌پای ‌تپه ‌را نمی‌شناسند؟ پس ‌چرا این‌قدر احتیاط ‌می‌کنند؟ پس‌ چرا این‌قدر می‌ترسند؟ کمی ‌بعد، دوباره ‌جمع‌ می‌شوند. انگار دنبال‌ چیزی‌ می‌گشته‌اند و پیدا نکرده‌اند. زمین‌ روشن‌تر می‌شود. ماه ‌از پشت ‌ابرها درآمده ‌است‌. سیاهی‌ها برمی‌گردند. در میان ‌ناباوری ‌ما برمی‌گردند و پشت ‌سرهم ‌راه می‌افتند.

ـ دارند می‌روند. هیچ ‌معلوم ‌هست‌ که ‌چه ‌مرگ‌شان ‌شده‌؟
ـ انگار پشیمان ‌شدند.
همین‌طور که ‌نگاهشان ‌می‌کنیم‌، آرام‌آرام ‌از تپه ‌بالا می‌کشند. از آن ‌می‌گذرند و دیگر، خبری ازشان ‌نمی‌شود.
سعید می‌گوید: «نصفه ‌جان‎‌مان ‌کردند و رفتند.»
ـ اگه ‌به ‌حبیب ‌این‌ها برنخورند، خوب ‌است‌.
نفس ‌راحتی‌می‌کشم‌. احساس ‌سبکی‌می‌کنم‌. چه‌قدر کار خوبی‌کردند که ‌برگشتند و مجبور نشدیم ‌درگیر بشویم‌. حالا دیگر جان‌حبیب ‌این‌ها هم ‌به‌ خطر نمی‌افتد.
سعید می‌گوید: «اگه ‌بچه‌ها گیر افتاده‌بودند، این‌ها به‌راحتی ‌از این‌جا نمی‌رفتند.»
ـ ولی‌خیلی‌دیر کرده‌اند. شاید هم‌ عراقی‌ها آن‌ها را دیده‌اند و برای‌ همین ‌هم‌، گشتی‌شان ‌را دنبال‌شان ‌فرستاده‌اند.
ـ فکر نمی‌کنم‌جرأت ‌این‌ کار را داشته ‌باشند.
ـ پس ‌چرا نمی‌آیند؟
ـ می‌آیند. دندان ‌رو جگر بگذار!
ـ اگه‌ تا صبح ‌نیامدند چه‌؟
ـ اگه ‌تا گرگ ‌و میش‌ صبح‌ برنگشتند، ما برمی‌گردیم‌.
صدای‌ تیراندازی ‌به ‌گوش ‌می‌رسد. صدا از خط‌ خودمان ‌است‌. یک‌ رگبار رسام‌، از بالا سرمان‌می‌گذرد و یال‌ تپه‌ را به ‌بازی‌ می‌گیرد. بعضی ‌از گلوله‌ها از رو تپه ‌می‌گذرند. و بعضی‌هاشان ‌به ‌زمین ‌می‌خورند و کمانه ‌می‌کنند و می‌روند هوا و می‌سوزند و تمام‌ می‌شوند.

سعید می‌گوید: «اِ اِ... ببین ‌دارند چه‌کار می‌کنند؟ پاک ‌زده ‌به ‌سرشان‌.»
رگبار دیگری ‌از راه‌ می‌رسد. اگر بچه‌ها را نزنند، خوب ‌است‌. درست ‌دارند محمد سه ‌را می‌کوبند. حسابی ‌سردرگم ‌می‌شوم‌. اصلاً معلوم ‌نیست‌ که ‌امشب ‌چه‌خبر است ‌و چه ‌اتفاقاتی ‌دارد می‌افتد. آن ‌از گشتی ‌عراقی‌ها و این ‌هم ‌از بچه‌های‌ خودمان‌ که ‌دارند، همان‌ جایی ‌را می‌زنند که ‌به ‌هیچ‌وجه‌، نباید بزنند. بعد از چند رگبار پی‌درپی‌، صدای‌ تیراندازی ‌قطع‌ می‌شود و کمی ‌بعد، سیاهی‌هایی ‌رو یال‌ تپه‌ دیده‌ می‌شود. سعید با هیجان ‌می‌گوید: «هی‌ نگاه‌ کن‌! دارند می‌آیند.» منتظرشان ‌می‌شویم ‌تا بیایند. خوب ‌است‌ که ‌تیراندازی ‌قطع ‌شده‌، والا بعید نبود که ‌تیر بخورند. کم‌کم‌، از راه ‌می‌رسند و به ‌آرامی ‌از ما می‌گذرند. هنوز، چهره‌شان ‌را نمی‌شود از هم‌ تشخیص ‌داد. آخرین ‌نفر که ‌از کنارمان ‌می‌گذرد، آهسته‌ایست‌ می‌دهم‌. سرجا خشک‌شان ‌می‌زند.

ـ نترسید بابا! ماییم‌.
پا می‌شویم ‌و با خوش‌حالی ‌می‌رویم ‌طرف‌شان‌.
ـ خسته‌ نباشید. ما فکر می‌کردیم‌ که ‌جلوترید.
ـ جای ‌ما یادتان ‌رفته‌ بود؟
ـ نه‌. ولی ‌این ‌جاها آن‌قدر به ‌هم ‌شبیه ‌است‌، که ‌آدم ‌حسابی ‌گیج ‌می‌شود.
حبیب‌ می‌گوید: «اولین ‌بار است‌ که ‌چنین ‌بلایی‌ سرم ‌می‌آید.»
می‌پرسم‌: «چه ‌بلایی‌؟»
ناصر می‌گوید: «خودت ‌را ناراحت ‌نکن‌ حبیب‌. همه‌اش ‌به‌خاطر ناشناخته‌ بودن‌ منطقه ‌بود.»
حبیب‌ چیزی‌ نمی‌گوید. همه‌شان‌ به ‌نظر خسته ‌می‌آیند. لابد، خیلی ‌این ‌طرف ‌و آن‌ طرف ‌رفته‌اند.
سعید می‌پرسد: «خب‌، خبر مبری‌بود یا نه‌؟»
ناصر می‌گوید: «تا دل‌تان ‌بخواهد! کلی ‌نیرو آورده‌اند و مستقرکرده‌اند پشت ‌خط‌شان‌. فکر می‌کنم ‌خیالاتی ‌داشته‌ باشند. من ‌خودم‌ بیست ‌تا تانک ‌شمردم‌.»
ـ حالا چه‌کار باید کرد؟
ـ گزارش ‌می‌نویسیم ‌و رد می‌کنیم ‌بالا. امشب‌، حتماً آتش ‌تهیه‌ می‌ریزند.
ـ آتش ‌تهیه‌؟
من ‌و سعید، هر دو به ‌ناصر چشم ‌دوخته‌ایم‌.
ـ شماها هنوز آتش ‌تهیه ‌ندیده‌اید؟ خب‌، باشد، امشب ‌می‌بینید. خیلی‌ تماشا دارد. درست ‌مثل ‌عملیات ‌است‌. یک ‌عملیات ‌به ‌تمام ‌معنا، فقط‌، پیش ‌روی ‌توش ‌نیست‌.
نوروز می‌گوید: «بچه‌ها یواش‌تر صحبت ‌کنید. خیال ‌می‌کنید کجا هستید؟»
آهسته ‌می‌پرسم‌: «راستی‌! پس‌ چرا این‌قدر دیر کردید؟ ما دیگه‌ داشتیم ‌حسابی ‌نگران ‌می‌شدیم‌.»

ناصر، نگاهی ‌به ‌حبیب‌ می‌اندازد. حبیب ‌می‌گوید: «چرا مرا نگاه ‌می‌کنی‌؟ خب ‌به‌هشاان‌ بگو که ‌چه‌ بلایی‌ سرمان ‌آمد.»
ناصر، من‌ و منی‌ می‌کند و می‌گوید: «راستش ‌را بخواهید، ما راه‌ را گم‌ کرده ‌بودیم‌.»
با تعجب ‌می‌پرسم‌: «جدی‌ می‌گویی‌؟»
ـ آره‌، موقع ‌برگشتن‌، راه ‌را گم‌ کردیم‌. کلی ‌این ‌طرف ‌و آن ‌طرف ‌رفتیم ‌و آخرش‌، از یک ‌جای ‌تپه‌، گذشتیم ‌و آمدیم ‌این ‌ور. امّا معلوم ‌نبود که ‌از کجا سر درآورده‌ایم‌. ترسیدیم‌ برویم ‌رو زمین ‌و شما را هم ‌پیدا نکنیم‌. خلاصه‌، به‌ راه ‌اطمینان‌ نبود. برای ‌همین‌، برگشتیم ‌و دوباره ‌تپه‌ را رد کردیم ‌و رفتیم ‌آن ‌طرف‌. امّا باز هم ‌هرچه ‌گشتیم ‌محمد سه ‌را پیدا نکردیم‌.
قلبم‌، به ‌شدّت ‌شروع‌ می‌کند به ‌کوبیدن‌. یعنی ‌درست‌ فهمیده‌ام‌؟ به‌ سختی ‌می‌پرسم‌: «خب‌، بعدش‌؟»

ـ بعدش ‌با خط‌ تماس‌گرفتیم ‌و از بچه‌ها خواستیم‌ که ‌روی ‌هدف ‌محمد سه‌، رسام‌ بفرستند.
سعید، بی‌اختیار «ها»یی ‌از ته ‌دل‌ می‌کشد: «پس ‌آن ‌رسام‌ها را برای ‌شما می‌زدند؟»
ـ آره‌، ما خودمان‌خواستیم‌ که ‌با رسام‌، راه‌را نشان‌مان‌بدهند.
ـ پس ‌قبل‌از آن‌، شماها یکی‌یکی ‌از غرب ‌محمد سه‌ رد شدید، درست ‌است‌؟
ـ آره ‌درست ‌است‌، ولی ‌از کجا می‌دانید که ‌غرب ‌محمد سه‌ بوده‌؟ مگه ‌ما را دیدید؟
بی‌اختیار می‌گویم‌: «یا امام ‌زمان‌!» و سرجام‌ می‌نشینم‌، سرم ‌داغ ‌شده‌. احساس‌ می‌کنم‌ که ‌دستم‌ دارد می‌لرزد. همه ‌بچه‌ها می‌ایستند. نگاهی‌، به‌ سعید می‌اندازم‌. به ‌نظرم ‌می‌آید که ‌رنگ‌ به‌ رو نداشته ‌باشد. ناصر شانه‌ام ‌را می‌گیرد. بقیة ‌بچه‌ها، با تعجب ‌نگاه‌مان ‌می‌کنند.

ـ شما دو تا چه‌تان ‌شد یک‌هو؟
زبانم ‌بند آمده‌. نمی‌توانم ‌براشان‌ توضیح ‌بدهم‌ که ‌نزدیک ‌بود،
چه‌ فاجعه‌ای ‌بار بیاوریم‌. با این‌حال‌، از این‌ که ‌همه‌ چیز به خیر و خوشی ‌گذشته‌، اشک ‌شوق ‌تو چشم‌هایم ‌جمع ‌شده‌. حالا می‌فهمم‌ که ‌آن ‌نیروی ‌عجیب ‌و غریب‌، از کجا سرچشمه ‌می‌گرفته‌. بغض‌ گلویم‌ را گرفته‌. دیگر نمی‌توانم‌ جلو خودم‌ را بگیرم‌. بی‌اختیار به ‌خاک ‌می‌افتم‌.
ـ خدایا شکرت‌! خدایا صدهزار مرتبه ‌شکرت‌!

Ketabehamshahri@hamshahri.org